یاد مانده های من از غلامحسین ساعدی

حسن جوادی – من غلامحسین ساعدي را بار اول در تابستان 1957 در كتابفروشي تهران در بازار شيشه گر خانه تبريز ديدم. دانشجوي سال دوم دانشكده ادبيات بودم، انگليسي و فرانسه مي خواندم، و عصر ها هم براي ياد گرفتن عربي به مدرسه حاج صفرعلي در بازار تبريز ميرفتم. در آن زمان كتاب فروشي هاي تبريز ميعادگاه روشنفكران و دانشجويان بودند و هريك از آنها عده بخصوصي را جلب مي‌كردند، و من در همين كتابفروشي تهران با بهروز دهقاني و صمد بهرنگي آشنا شدم. بيشتر اين مغازه ها در بازار شيشه گرخانه بودند و هركدام در عرضه كردن كتاب هاي بخصوصي تخصص داشتند. كتابفرشي فردوسي كتاب‌هاي آذربايجاني هم مي‌فروخت كه در زمان شاه جزوء كتب ممنوعه بودند. كتاب‌هاي نوحه و مرثيه البته اشكالي نداشت ولي كتاب‌هايي نظير ديوان معجز شبستری و هوپ هوپ نامه صابر و غيره را فقط به اشخاص قابل اعتماد مي‌فروختند. كتاب‌فروشي تهران كه صاحبانش سه برادر بودند و يكي از آنها- حاجي بيت الله حالا در تهران كتابفروشي دارد– بفهمي نفهمي قدري از ديگران «مترقي» تر بودند و شعر نو، نقد ادبي و كتابهاي نويسندگان خيلي جديد را مي آوردند. كتابفروشي شمس از دیگر كتاب فروشي هاي مترقي آن دوران بود و به كمك غلامحسين بود كه داستان هاي صمد بهرنگي را چاپ مي‌كرد. حتي شنيده بودم كه گاهي غلامحسين بعضي جمله هاي صمد را عوض كرده و گویا انقلابي تر ش كرده بود. كتاب‌فروشي صابر در يكي از گوشه هاي بازار پرپيچ و خم تبريز قرار داشت و از تركيه كتابهاي تركي و حتي كتاب‌هاي دوره عثماني را وارد می‌کرد. دو كتابفروشي ديگر در خيابان هاي پهلوي و شهناز سابق بودند كه يكي كتابهاي فرانسه و ديگري انگليسي مي آوردند. در گروه ما جوانان، كه بيشتر دانشجو بوديم، انگليسي و فرانسه دان به معني واقعي وجود نداشت، فقط من چون پدرم كه قاضي دادگستري بود و فرانسه درس خوانده بود، فرانسه را نسبتاً خوب مي خواندم. غلامحسين انگليسي را نمي توانست حرف بزند ولي خوب مي خواند، و ولع عجيبي به خواندن كتاب داشت. من در آن زمان يك عتقيه فروشي را هم جنب سينما كريستال در خيابان شهناز كشف كرده بودم كه تمام كتاب هاي مدرسه » مموريال اسکول» آمريكايي را كه سابقاٍ در تبريز بود و كسروي در آنجا درس مي‌داده است، خريده بود. من از اين مغازه كتاب‌هاي جالبي مي خريدم. غلامحسين به «كشفيات» من از اين عتقيه فروشي خيلي علاقه داشت.

غلامحسين سه سال از من مسن‌تر بود، هر دو بچه تبريز بوديم و شاهد وقايع عمده بعد از شهريو ر 1320 ، ولي زمينه خانودگي ما قدري فرق مي‌كرد. غلامحسين در مصاحبه خود در تاريخ شفاهي هاروارد مي گويد: » من در 1314 توي تبريز رو خشت افتادم. توي يك خانواده كارمند اندكي بد حال. فقير مثلاً. تحصيلاتم تبريز بود، حتي طب را در تبريز خواندم.» غلامحسين داستان » خانه هاي شهر ري » در تبريز و نمايشنامه «ليلاج ها » در سخن چاپ كرده بود ، و بين ما از اهميت خاصي برخوردار بود. من پدر و مادر ساعدي را در آن سالها نمي شناختم و فقط گاه گاهي او درباره پدر بزرگ مادريش كه يك مغازه گندم فروشي داشت و از مردان صاحب اعتبار محله شان بود تعريف مي‌كرد. او بسياري از داستانهاي دوره مشروطه را كه بعدها بصورت» پنج نمايشنامه دوره مشروطه» در آورد از مادرش و همين پدر بزرگش شنيده بود. خانواده ما از خانواده هاي قديمي تبريز بود. متعين و نسبتاَ ثروتمند. ديدگاه هاي ما از نظر سياسي هم باهم فرق داشت، ولي اختلاف نظر ها طوري نبود كه دوستي ما را بهم بزند. غلامحسين خيلي سياسي تر و بي‌باك تر از من بود. ديدگاه ما نسبت به حكومت ملي پيشه وري و شكست فرقه دموكرات باهم فرق داشت. هردو به‌عنوان شاگرد دبستان از آن دوره خاطراتي داشتيم، ولي خانه ما را مصادره کرده بودند و محل اقامت پيشه وري شده بود و ما به تهران فرار كرده بوديم. پيشه وري بعداً به پدر من نامه نوشت و مي‌خواست او را رئيس دادگستري تبريز بكند ، و لي پدرم ترسيد و به تبريز بازنگشت. بطور كلي خانواده من سياسي نبود، و پيشه وري را آلت دست روسها مي‌دانست. در حالي كه غلامحسين همدلي زيادي با آن حكومت داشت. من واقعاً نمي دانم جنبه قومي، كه در سال‌هاي اخير شدت گرفته تا چه حد مطمح نظر غلامحسين بود، ولي من به‌ ياد ندارم كه در باره آذربايجان احساساتی افراطی داشته باشد. البته در مورد اين كه بچه هاي آذربايجاني بتوانند به آذربايجاني هم تحصيل بكنند خيلي مصّر بود. ما هر دو شديداً طرفدار مصدق بوديم و از شاه نفرت داشتيم. در عقاید غلامحسين – که شايد هم تحت تاثير جلال آل احمد بود-  كودتاي 28 مرداد به جریانی ضد امپریاليستی  تبديل شده بود. انعکاس همين را هم در داستان «دنديل » میتوان دید.

البته معاشرت ما در اين دوره مدت زيادي نپاييد و من اول بفرانسه و بعداٍ به انگلستان رفتم و ادامه تحصيل دادم. غلامحسين يكسال بعد از اينكه من ليسانس خود را از دانشگاه تبريز گرفتم ، از دانشكده پزشكي تبريز فارغ التحصيل شد و براي دوره سربازي و ديدن تخصص در دانشگاه تهران عازم آن شهر شد. پنج يا شش سال بعد كه من به ايران برگشته و در دانشگاه تهران درس مي‌دادم، يك روز همراه مرحوم صادق چوبك به كافه نادري رفته بوديم و غلامحسين آنجا بود.
مدت دوازده سالي كه من دانشگاه تهران بودم خيلي باهم نزديك شديم، و مدتي هم كه غلامحسين در موسسه امير كبير الفباي دوره اول را در مي آورد، مرتباً باهم كار مي‌كرديم. خانۀ خانواده غلامحسين توي يكي از خيابانهاي امير آباد بالا بود و ما هم توي خيابان كاشانك زندگي مي كرديم. اغلب شبها به خانه ما سر مي‌زد، و از كار هاي روزانه در كلينكي كه با برادرش اكبر در خيابان سي متري( دلگشا) داشتند حرف مي‌زد. آشنايي من با غلامحسين در تبريز زياد نبود، ولي احساس مي‌كردم كه در عرض چند سال خيلي عوض شده است. خيلي سياسي تر و در عين حال پخته تر شده بود. انقلاب روشنفكران در كوبا (1963)، شورش هاي دانشجويي اروپا (1968) در او اثر گذاشته بود. در ضمن شنيده بودم كه او با گروه بهروز دهقاني ، مناف فلكي و عليرضا نابدل آشنایی پيدا كرده است.از اين گروه من بهروز دهقاني را مي شناختم كه زير شكنجه كشته شده بود و نابدل را هم چند بار ديده بودم. ولي اصولا من و غلامحسين زياد در گير بحث هاي سياسي نمي شديم. فقط يك بار در ساواك در مورد من از غلامحسين پرسيده بودند، و او هم گفته بود:‌» اصولاً جوادي آدم سياسي نيست.» مامور ساواك هم گفته بود:» جون خودت، اين مقاله اي كه در الفبا نوشته براي جفت تان كافي است.» منظور مقاله اي بود كه در مورد » طنز و داستان حيوانات» نوشته بودم و اولين مقاله شماره چهارم الفبا بود. اين همان شماره اي بود كه غلامحسين را پيش از چاپ آن دستگیر کردند و عاقبت هم بعد از چند ماه كه او از زندان آزاد شد جمله » به همت غلامحسين ساعدي » را از صفحه اول آن برداشتند. البته واقعاً مقاله من چيزي عليه حكومت نداشت، ولي يكي دو جاي آنرا سانسور كردند.

گفتم که، ده دوازده سالي كه من دانشگاه تهران بودم من خيلي غلامحسين را مي‌ديدم. او دايماً مي نوشت و هميشه چند طرح داستان و يا نمايشنامه در نظر داشت كه با دوستانش مطرح مي كرد و نظر آنها را مي خواست. در به روي صحنه آوردن نمايشنامه هاي خود واقعاً جان‌فشاني مي‌كرد.
باید خاطر نشان سازم که آثار نمايشي غلامحسين اهميت و وزن خاصي به موقعيت تئاتر ايران بخشيد. اغلب نمايشنامه هاي غلامحسين در عين حال كه به مسائل ايران نظر دارند از جنبه جهاني نيز برخوردار هستند. مثلاً «آي با كلاه و آي بي كلاه » كه سال 1968 در آمد و اجرا شد تحليلي است طنز آميز از طبع مضحک انساني و نحوه كار آن. غلامحسين جنبه مضحك و غير منطقي طبيعت بشر و رفتار انسان را در چهار چوبي بسيار واقع گرايانه ترسيم مي كند. در سطحي سمبوليك دكتر نشان دهنده طبقه مرفه الحال و با سواد ايران است كه نمي خواهد زندگي راحت و خوب خود را فداي چيزي بسازد كه به نفعش نيست. همين طور مرد روي بالكون معّرف طبقه روشنفكر است كه به علت تحصيل و تجربه اطلاع خوبي از مشكلات دارند، و از طرف ديگر شخصيت هاي ديگر چون مكانيك و مادرش و ديگران آدم هاي معمولي هستند با اعتقادات و خرافات خود. پير مرد را نيز شايد بتوان وجدان خفته توده ها ناميد كه با دادن قرص خواب خوابش مي كنند. از لحاظ سياسي مي توان گفت كه اين نمايشنامه نشان دهنده وقايع دوره مصدق و كودتاي 28 مرداد است. همين تم را مي توان در چوب به دستهاي ورزيل هم مي توان ديد، كه بنظر مي‌رسد از كرگدن يونسكو تاثير پذيرفته است. آل احمد ترجمه كرگدن را در 1345 در آورد و چوب بدستهاي ورزيل سال 1344 روي صحنه رفت ، ولي غلامحسين قبلاً اثر يونسكو را مي شناخت. هرچند اينجا جاي بحث نمايشنامه هاي غلامحسين نيست ، [1] ولي بد نيست از يك نمايشنامه ديگر هم مختصري صحبت بكنم ، كه در سال 1974 يكي از علل دستگيري او بود. ماه عسل نمايشنامه ايست در سنت آثاري چون كارخانه آدمك سازي كارل چاپك، عصر «ماشين چارلي چاپلين» و يا 1984 جورج اورول ، كه در آن اشخاص شخصيت خود را از دست داده و تبديل به روبات Robot مي شوند. ساعدي با هنرمندي خاصي نشان مي‌دهد كه چگونه مامور ساواك بنام خانم سرخپوش يك زوج جوان را در آپارتمان خود بعنوان «ميهمان» جاي داده و از آنها عيناً مثل خودش مامور ساواك مي سازد. ديالوگ اين اثر واقعاً جالب است . در وهله اول آدم فكر مي‌كند كه حرفهاي زيادي و مهمي زده مي شود ولي اندكي كه دقيق مي‌شود مي بيند كه همان حرفهاي كليشه و همان گول زدن هاي معمولي است كه هميشه تحويل داده مي شود. نبوغ ساعدي در آفريدن صحنه، ابداع موضوعات و ايجاد ديالوگ فوق العاده است. همين نكات را در اغلب آثار او مي بينيم، مثلاً اتللو در سرزمين عجايب را در نظر بگيريد كه چقدر از لحاظ ديالوگ و ساختمان نمايش و موضوع جالب و قوي است. بهر حال، بيشتر از قصه ها و داستانهاي كوتاهش، مي توان نبوغ غلامحسين را در چهل و چهار يا چهل و پنج نمايشنامه و فيلمنامه كه نوشت، مشاهده کرد. همه اين ها و همچنين آثار ديگرش نشان مي‌دهند كه غلامحسين در طي بيش از بيست سال مبارزه سياسي و چند بار حبس و شكنجه، وطن و آثارش را از هم جدا نكرده است. او در اين آثار، بخصوص نمايشنامه ها، طيف وسيعي از اجتماع ايران را معرفي مي‌كند. زندگي روستايي و شهري در اجتماع جهان سومي كه در آن زورگويي سياسي و سوء استفاده حاكم است و ارزش هاي غربي هنوز جا نيفتاده اند، به صورتي يكسان مورد توجه قرار مي گيرند. شخصيت هاي او اغلب افراد تنهايي هستند كه در سرزمين سترون اجتماع مدرن گم شده اند. بدي آنها بدي ذاتي نيست، بلكه فرآورده اجتماعي است كه در آن زندگي مي‌كنند.
منظور من از دادن اين ديد كلي از آثار ساعدي اينست كه بگويم ساعدي جامعه ايران را خوب مي‌شناخت، مسائل آن را خوب درك مي كرد و خیلی خوب آنها را تصوير مي‌كرد. اغلب دوستان ما و خود غلامحسين زندگي خوبي داشتيم و تاحدي از وضع ديگران و طبقات پايئن تر بي خبر بوديم ، ولي غلامحسين چنين نبود. او باهمه نشست و برخاست مي‌كرد و نمي توانست خودش را از گرفتاري ها و دردهاي ديگران منفّك سازد. مادرش مي گفت :» غلامحسين حقوقش را همان اوايل ماه به اين و آن مي‌دهد و به آخر ماه نمي رسد.» ساواك در يكي از بازپرسي ها پرسيده بود:‌» علتش چيست كه تو مي‌روي در مسگرآباد و يا دلگشا مطب باز مي‌كني در حاليكه مي تواني در بالاي شهر مطبي بزني و خوب هم پول در بياري؟»
***
غلامحسين حس طنز و شوخي جالبي داشت كه حتي در مشكل ترين مواقع هم فراموش نمي كرد. ضمن شرح وقايع زندان داستان هاي جالبي مي‌گفت. در زندان اوين پاسباني بود آذربايجاني كه نصف وقت كار مي‌كرد . روزي كه غلامحسين را شلاق زده بودند، براي اين كه پاهايش ورم نكند ، اين پاسبان آنها را ماساژ مي‌داد. ولي غلامحسين را نمي شناخت و فقط مي دانست كه دكتر است. از او مي پرسد:‌»تو چكار كرده اي كه اين طور زده اند؟
صمد بهرنگي و يا ساعدي را خوانده اي؟»
داستان ديگري كه نقل مي‌كرد اين بود كه دفعه آخر كه 11 ماه در زندان بود، بالاخره قبول مي كند كه باصطلاح «توبه» كند و به تلويزيون برود. اولاً مي گويد به اعليحضرت بفرمائيد كه ما نويسندگان اين عصر نمي توانيم كارهاي شگرف ايشان را درك كنيم، مسلم است كه نويسندگان آينده درباره اين ترقيات بزرگ قلمفرسايي خواهند كرد. ولي البته اين حرفها را قبول نمي كنند و بالاخره ويديوي از غلامحسين آنطور كه مي خواهند درست مي‌كنند. منتهي در ويديو خيلي اخمو بوده و البته بعد از مدتها شكنجه حال خوبي نداشته است! بعد از نشان دادن آن به شاه مي گويند:‌» اعليحضرت فرمودند، پدر سوخته چقدر بد قيافه است!» غلامحسين جواب ميدهد:‌» به اعليحضرت بفرماييد بنده همينم كه هستم من كه سوفيا لورن نيستم.!»

________________________________________
*********
من اول سال 1977 براي تدريس در دانشگاه بركلي از ايران رفتم غلامحسين شديداً مشغول فعاليت هاي ادبي و سياسي بود. در كانون نويسندگان فعال بود ، در ساختن فيلم از چند اثرش فعالانه شركت داشت و الفبا را هنوز در مي آورد. غلامحسين خيلي به اين مجله علاقمند بود. آقاي جعفري مدير امير كبير 25000 تومان بودجه در اختيار او گذاشته بود و الفبا «به همّت غلامحسين ساعدي » در مي آمد و مي توان گفت اكثر نويسندگان و روشنفكران در آن مقاله ، داستان و نمايشنامه مي نوشتند و يا ترجمه ميكردند. دفتر آن در امير كبير پاتوق تمام روشنفكران شده بود. غلامحسين بعنوان مدير و ويراستار مجله فوق العاده بود. در انتخاب مطالب و تصحيح فورم هاي چاپي وسواس و دقت عجيبي داشت
در سالهاي آخر سلطنت شاه بود كه به توصيه حكومت كارتر مختصري فشار سانسور كم تر شده بود و در زندانها تلويزيون گذاشته بودند. ولي به غلامحسين پاسپورت نمي دادند كه بخارج سفر كند. عده اي از دوستان مقيم آمريكا دعوت نامه اي فرستاده بودند و غلامحسين هم رفته بود به اداره پاسپورت كه اجازه خروج بگيرد. افسري در اداره گذرنامه مهر ممنوع الخروجي روي گذرنامه زده بود و گفته بود : «برو ديگر خيالت راحت باشد كه از اينجا بيرون نميري.» در نيويورك عده اي از آشنايان و دوستان غلامحسين در انجمن قلم آمريكا _- از آن جمله رضا براهني ، ليو هميليان، كه دو سال در دانشگاه تهران استاد فولبرايت بود، و آرتور ميلر- نامه اي نوشتند و به زن كارتر دادند كه همراه شوهرش به ايران سفر ميكرد. قبلاٍ هم چهار ناشر آمريكايي نامه اي نوشته و به فرح پهلوي كه در دسامبر 1977 در نيويورك بود داده بودند، كه به غلامحسين اجازه مسافرت داده شود. خانم كارتر نامه را به شاه داده بود ، و بگفته غلامحسين همان افسر گذرنامه يكي دو روز بعد دم در غلامحسين آمده بود و با عذر خواهي پاسپورت و اجازه خروج را داده بود.

غلامحسين به آمريكا آمد و چند روزي كه در نيويورك بود توانست مقاله جالبي در نيويورك تايمز درباره سانسور و يا خود سانسوري در ايران چاپ كند، در مدت مسافرت چند ماهه خود به آمريكا غلامحسين توانست توجه عده اي را به مسائل ايران جلب كند ، و مقاله اي هم بقلم ريچارد لينگمن درباره او باز در نيويورك تايمز در آمد. بعلاوه غلامحسين توانست موافقت ناشر بزرگ آمريكايي رندم هاوس را براي انتشار ترجمه مجموعه اي از داستان هايش جلب كند. اين مجموعه كه خودش انتخاب كرده بود شامل داستا ن هاي ، دنديل، بازي تمام شد ، من وكچل و كيكاوس، آرامش در حضور ديگران و آشغالدوني بود، كه به ترجمه من و دو نفر از دوستان در 1981 چاپ شد.
بعداً غلامحسين به بركلي آمد و پيش خواهرش ناهيد و همسر او پرويز لشكري ماند. صادق چوبك هم نزديك شهر بركلي زندگي ميكرد و اغلب همديگر را ميديديم. بركلي يكي از مراكز دانشجويان انقلابي ايراني بود و غلامحسين اغلب با آنها جّر و بحث ميكرد. يادم مي آيد يك روز در خانه پرويز لشكري كه مشرف به خليج سانفرانسيسكو بود، يكي از دانشجويان كه خودش هم پسر ‍ژنرالي در ايران بود، از غلامحسين انتقاد ميكرد كه چرا سر مسئله سانسور با هويدا ملاقات كرده است. غلامحسين مي گفت :» اينجا نشستن به خليج زيباي سانفرانسيسكو نگاه كردن و شراب سرخ كاليفرنيا را خوردن و انقلابي بودن آسانست. من از تو مي خواهم همراه من بيايي ايران. فقط همراه من بيايستي و من هرچه مي خواهي و بهر كس كه مي خواهي بگويم.» خلاصه غلامحسين مي گفت از دور نشستن و شعار دادن فايده اي ندارد.

حدود سه سال بعد كه مجبور شد از ايران خارج شود و بفرانسه بيايد همين موضوع هم برايش سخت ناراحت كننده بود. دايماً مي گفت: «من نمي خواستم بيايم، رفقا مجبورم كردند.» غلامحسين در پاريس احساس غربت عجيبي ميكرد، فرانسه بلد نبودن هم مزيد بر علت شده بود. دور از ايران احساس پوچي و بيهوده گي ميكرد. من غلامحسين را بعد از برگشتن از آمريكا ديگر نديدم، ولي هميشه در تماس بوديم. حالت افسردگي روحي از نوشته هايش معلومست . مي خواست كاري بكند ولي امكانات نبود. تمام فكرش در آوردن الفباي دوره جديد بود.
از عجايب روزگار فقط شش شماره از آنرا در پاريس توانست منتشر سازد درست همانطور كه شش شماره هم در تهران چاپ شده بود. مي خواست الفبا را در آمريكا هم در آورد، ولي فقط يك شماره آن در سن حوزه تجديد چاپ شد. بسياري از مقالاتي در اين دوره نوشته است وصف حال خود اوست. از همه گوياتر «دگرديسي و رهايي آواره ها «ا ست كه تفاوت آنها را با كساني كه بميل خود مهاجرت كرده اند مطرح ميسازد. «… كنده شدن از خانه و كاشانه و رسيدن به پناهگاهي كه خود انتخاب نكرده آواره را گرفتار سرگيجه مي كند. خاطره گويي ، روده درازيهاي بيهوده، خيره شدن از پنجره به كوچه هاي نا آشنا، خوردن و بلعيدن، اضطراب و نوشيدن . ترس و هراس….. بله آواره تا مدتها دست راست و چپ خويش را نمي شناسد، چرا كه جا نيفتاده، به خود نيامده، برهوت برزخ، سرايي نيست كه طول و عرضش را بشود سنجيد…. دنياي آوارگي را مرزي نيست و پاياني نيست، مرگ در دنياي آوارگي مرگ در برزخ است.» عليرغم فضاي ملالت بار غربت و آوارگي ، غلامحسين به نوشتن پناه مي برد ولي آن هم دردي را دوا نمي كرد. ميگفت ميروم مترو مي نشينم و گريه مي كنم. در سالهاي آخر نمي توانست به دوستان تلفن بكند، ما باو تلفن ميكرديم. هربار كه تلفن ميكردم مي گفت كه روحم تازه ميشود. شديداً مريض بود و مي دانست كه خواهد مرد ولي اهميتي نمي داد. شايد از همه چيز بهتر وضع روحي او را ، پيش از مرگش در دوم آذر 1364 ، اين دو بيت رودكي وصف كند كه در كنار عكسي كه براي پشت جلد ترجمه داستانهايش برايم فرستده بود:

با صد هزار مردم تنهايي
بي صد هزار مردم تنهايي.



دسته‌ها:مقالات حسن جوادی, سیاحتنامه ها و خاطرات