خاطرات دانشگاه تهران

دکتر حسن جوادی

دکتر حسن جوادی

حسن جوادی – تابستان 1965 بود یعنی چند سال پس از حوادث تیرماه 1342 که چتربازان به خوابگاه دانشجویان ریخته بودند و قریب ششصد نفر مضروب شده بودند. دانشگاه شلوغ بود و ورود به دانشگاه مشکل بود. شاید هم بعد از آمدن نیکسون به تهران بود. من تازه از انگلستان برگشته بودم و می خواستم در دانشگاه تهران استخدام بشوم. راستش را بخواهید تاحدی هم از آمدن به ایران پشیمان بودم. چون در کیمبریج من کاری داشتم و می توانستم تا پنج سال آن شغل تدریس را ادامه بدهم، و فقط دو سال از این فرصت استفاده کرده بودم. در انگلستان حقوق من زیاد نبود ولی کسی هم بامن کاری نداشت، ولی در ایران پیش از هر چیزی مسئلۀ نظام وظیفه در میان بود و بعلاوه برای استخدام شدن اصولاً می بایست کسی را بشناسی. با این که در آن زمان کسانی که دکترای ادبیات انگلیسی، مخصوصاً اگر از یک دانشگاه انگلیسی یا آمریکایی گرفته بودند، خیلی کم بود، باز هم ، چنانچه رسم ایران است می بایست کسی را داشته باشی. پدرم همیشه می گفت اگر بخواهی کاری خوبی در این مملکت بگیری باید پارتی داشته باشی. یک دفعه بفکرم رسید که من یک بار از طرف استادم آربری به دیدن دکتر صفا رئیس دانشکدۀ ادبیات تهران رفته بودم تا کتابی را برای آربری از او بگیرم. بعلاوه دکتر صفا دو قصل درباره ادبیات دوره های تیموری و صفوی برای «تاریخ ایران کیمبریج » نوشته بود که آنها را من به انگلیسی ترجمه کرده بودم. آربری و سفیر وقت ایران در انگلیس فکر تاریخ ایران کیمبریج را در هشت جلد بوجود آورده بودند و خود آربری هم ویراستاری یک جلد و نوشتن بعضی از فصول آنرا بعهده گرفته بود. من ضمن ترجمۀ این دو فصل آنها را با بعضی منابع دیگر و خصوصا با تاریخ ادبیات براون مقایسه کرده بودم. البته نوشته های صفا جالب بودند ولی بعضی اشتباهاتی از لحاظ تاریخ کتابها وجود داشت و یکی دو مورد هم اشتباهاتی در مورد شعرایی چون امیر علیشیر نوایی که به ترکی جغتایی و فارسی نوشته بودند وجود داشت. من هم اینها را در ترجمه درست کرده بودم و در ضمن نامه ای که به دکتر نوشته بودم گفته بودم که جناب استاد در این دو فصل «تایپیست» خطا هایی کرده بود که من دیگر مزاحم شما نشدم و آنها را تصحیح کردم. دکتر صفا خیلی از من تشکر کرده در ضمن از من خواسته بود اگر به ایران برگردم حتماً پیش او بروم.

خلاصه من هم پس از مدتی ماندن در تبریز پیش مادرم به تهران آمدم و روزی برای دیدن دکتر صفا به دانشگاه رفتم. برای من که جوان بودم و قیافه دانشجویی داشتم ورود بدانشگاه مسئله ای بود. کارت دانشجویی هم نداشتم که موقع ورود نشان بدهم. پس از این که به نحوی از در وروردی دانشگاه گذشتم خواستم از در استادان دانشکده ادبیات که دفتر دکتر صفا هم بغل آن بود وارد شوم یکی از فراشان چنان در بزرگ آهنین را بر رویم بست که نزدیک بود انگشتان یک دستم میان در بماند. در این میان دوست دیرینم رضا براهنی که در دانشگاه تبریز یکی دو کلاس جلوتر از من بود سر رسیده بادی به غبغب انداخت که «آقای فلان، این دکتر جوادی دوست ماست. چرا این طور می کنی؟» دکتر براهنی شاید یک سال پیش از من در بخش انگلیسی استخدام شده بود. او و پرویز آموزگار پیش از من دردانشکده ادبیات بودند و بعد سه نفر ما بصورت «نوچه» های دکتر لطفعلی صورتگر رئیس گروه زبانهای خارجی دانشکده ادبیات و اولین فرد ایرانی که از دانشگاه کمبریج دکترای ادبیات انگلیسی گرفته بود در آمدیم.

دکتر صفا باکمال لطف و محبت مرا پذیرفت و مرا به طبقۀ بالا پیش دکتر صورتگر برد و سفارش مرا به او کرد. در آن زمان دکتر صورتگر و خانمش الیو صورتگر هردو استاد ادبیات انگلیسی بودند و مشهور بود که کسی را به بخش انگلیسی راه نمی دهند. ولی واقعیت این طور نبود و تعداد ایرانیانی که دکترای ادبیات انگلیسی داشتند خیلی کم بود ورقابت زیادی هم برای استخدام آنها بین دانشگاه های مختلف ایران وجود داشت. من بیشتر می خواستم در دانشگاه تهران استخدام شوم و اگر نشد دانشگاه شیراز زیرا دانشگاه های درجه اول ایران بودند، و با تجربه ای که خودم بعد از دانشگاه تبریز و قبول شدن در کیمبریج و مشکلاتی داشتم می خواستم در جای خوبی استخدام شوم. دکتر صورتگر را بخاطر شهرتی که داشت می شناختم. می دانستم که او فرزند نقاش مشهور میرزا آقا خان شیرازی بود که در سال 1900 متولد شده و بعد از تحصیلات در ایران و هند در1927 از طرف دولت به انگلستان رفته بود. گذشته از اشعار صورتگر که در مجلات خوانده بودم کتاب «تاریخ ادبیات انگلیس » (1) او را هم خوانده بودم و می دانستم که آن در واقع تقریریست از یک کتاب تاریخ ادبیات انگلیس ولی نمی دانستم آن کتاب کدام است. تز دکتری صورتگر را نیز در مدرسۀ السنه شرقی و آفریقایی لندن خوانده بودم، که فکر می کنم در سال 1937 قبول شده بود.موضوع رسالۀ صورتگر لغات عربی و فارسی در آثار چوسر بود. خانم صورتگر دکترا نداشت ولی چون انگلیسی تحصیل کرده ای بود در زمان رضا شاه که همراه صورتگر به ایران آمده بود بعد از تاسیس بخش انگلیسی در دانشگاه تهران استاد انگلیسی شده بود. تنها کتابی که الیو صورتگر نوشته بود خاطراتی بود که در سال 1951 تحت عنوان » من در بیابانی می خوانم: خاطراتی صمیمانه از ایران و ایرانیان » (2). خانم صورتگر از همان اول چون من درانگستان درس خوانده بودم مرا تحت حمایت خود گرفت و در موارد زیادی هم بمن کمک کرد. مثلاً بعد از این که بعدها مسئول امور ارتباطات دانشکده شدم و گاه گاهی به فرانسه مکاتبه می کردم او نامه های مرا تصحیح می کرد و انصافاً فرانسه اش خیلی خوب بود.

خانم صورتگر متولد 1906 بود و از شوهرش پنج سال کوچکتر بود. نمی دانم هروقت که راجع به او فکر می کنم چرا بیاد زن حکمروای هند در رمان «گذری به هند» اثر ای.ام. فورستر میفتم زیرا وقتی که می خواست به زبان اردو حرف بزند فقط فعل امر را بکار می برد. چون بیشتر با خدمتکاران به اردو حرف زده بود و غیر از فعل امر فعل دیگری بلد نبود. خانم صورتگر بهتر از این بود چون چهل و چند سال در ایران مانده بود و صرف نظر از لهجه غلیظ انگلیسی اش فارسیش بدک نبود، ولی یک سطر فارسی نمی توانست درست بنویسد و اغلب کلماتی را که حروف «غ» و «ق» داشتند اشتباه می کرد. خانم صورتگر استاد بسیار خوب و سختگیری بود، و با این که ایران را خیلی دوست داشت حالتی متفراعانه نسبت به ایرانیان داشت. خلاصه من بعد از معرفی شدن به دکتر صورتگر و خانمش قرار شد طبق مقرارت امتحانی از من بکنند تا بعنوان استادیار استخدام بشوم. قرار شد من یک سخنرانی راجع به همین رمان «گذری به هند» بکنم که در آن زمان مشغول ترجمۀ آن بودم، و خانم صورتگر بعنوان استاد ناظر یا مسئول تعین شد، و بعد از سخنرانی من گزارشی خوبی نوشت.

من هرروز می آمدم و در دفتر صورتگر و یا اطاق استادان می نشستم و گاه گاهی کلاس می رفتم و بجای یکی از استادان درس می دادم ولی از استخدام من خبری نبود و همه چیز در گرو گرفتن ورقۀ معافیت بود. بالاخره تصمیم گرفتم به دانشگاه پهلوی شیراز بروم که می گفتند معافیت استادانش را به نحوی می تواند درست کند. درشیراز یکی از دوستان دانشگاه تبریز مسعود فرزان رئیس بخش بود و می خواست به آمریکا برود و قرار بود با من مصاحبه بکند. فرزان گفت –»مصاحبه لازم نیست . من تورا خوب می شناسم. تو می آیی جای من و منهم میروم آمریکا. فعلا پا شو بریم شامی بخوریم.»

مسئله معافیت را هم قرارشد کارگزینی اقدام کند. بدین ترتیب وضعیت استخدامی من با حقوق پنج هزار تومان درماه، که دو برابر حقوق یک استادیار در تهران بود، تقریباً درست شد. من آمدم تهران که همسر و پسرم را بر دارم برویم به شیراز.

خانه ما در امیریه کوچه شیبانی بود. روز بعد طرفهای عصر بود که دیدم دکتر صورتگر همراه شوفرش یوسف خانه ما را پیدا کرده آمدند خانه ما. من خیلی تعجب کردم و تعارف کردیم آمدند خانه. دکتر صورتگر گفت:»کاکو شنیدم رفتی شیراز و استخدام شدی. من خودم می گم بیرونت بکنند. تو باید همین جا پیش ما بمانی.»

من گفتم:»آقای دکتر، من که نمی توانم همین طور بلا تکلیف بمانم. من زن و بچه دارم باید بالاخره وضع من روشن بشود.» دکتر صورتگر گفت :» فکرش را نکن. من خودم میروم پیش اعلیحضرت و برایت معافی می گیرم.»

همین طور هم شد. در آن زمان قرار بود قانونی بگذرانند و فارغ التحصیلانی که دردانشگاه ها استخدام می شدند و مورد نیاز بودند فقط سه ماه تابستان را خدمت می کردند و به آنها معافی می دادند. هنوز این لایحه قانون نشده بود و دکتر صورتگر نامه ای خطاب به ادارۀ نظام وظیفه بامضای شاه گرفت که من فقط سه ماه تابستان خدمت بکنم. با این که گفته می شد اعلیحضرت در حق من «تفقدی فوق العاده» کرده است، من راستش زیاد دلخوش نبودم، و در واقع آن سه ماه را نیز نمی خواستم خدمت کنم. نزدیکی های عید بود که جریان استخدام من در دانشگاه تهران درست شد و من شروع به درس دادن کردم، و قرار بود سه ماه تابستان را به نظام وظیفه بروم. حدود اردیبهشت بود که شنیدم برای مشمولین تا سال 1320 قرعه کشی خواهد شد.من هم فکر کردم بهتر است در قرعه کشی شرکت کنم و شاید از شّر سه ماه خدمت راحت بشوم.

درجه دکتری از کیمبریج فقط می گوید که فلان شخص با مشخصات معین از دانشگاه کیمبریج درجه
(Doctor of Philosophy )
گرفته است که همان
(Ph.D.)
است و برای این که بهتر معلوم باشد چکار کرده ای و این درجه است باید ورقه دیگری بگیری که در آن شرح رشته و غیره را می نویسند.من هم مدارک خود را داده بودم ترجمه کرده بودند و آنها را بردم اداره نظام وظیفه. مسئول اسم نویسی سر گروهبانی بود و از من پرسید :
– مدرکت چیست؟
– گفتم: دکترا.
پرسید: چه نوع دکتری هستی. اطفال، قلب یا چی؟
گفتم: سرکار، من دکتر ادبیات هستم.
نگاهی بمن کرد و در حاشیه مدرکم نوشت: «دکتر از لیسانس»!
با همان مدرک «دکتر از لیسانس» رفتم قرعه کشی که استادیوم بزرگی بود نزدیک تئاتر شهر و پر بود از جمعیت. آنهایی را که از بیست و دو یا بیست و سه سال بیشتر بودند از دم معاف کردند و میان جوان تر ها قرعه کشیدند. یادم می آید اولین کسی که قرعه سربازی بنامش افتاد طلبه خوش سیمای و سرخ رویی بود. همه کف زدند و ابراز احساسات کردند مخصوصاً عده کثیری که معاف شده بودند. مرد بیچاره نزدیک بود اشکش در آید و در عین حال نمی توانست چیزی بگوید.

بخش انگلیسی دانشگاه تهران در آن زمان نسبتاً بزرگ بود، و شعبه ای هم برای دو سال اول لیسانس در ساختمان موسسه دهخدا جنب بهارستان داشت که مدیر آن دکتر آراکلیان بود. او پیر مرد خوبی بود و تخصصش زبانشناسی بود ولی فقط گرامر انگلیسی درس می داد. ما استادیاران جوان برای این که اضافه معاشی داشته باشیم در این بخش کلاسهای شبانه درس می دادیم. فی الواقع این برای کسانی بود که روز کار می کردند و شبها اینجا درس می خواندند و بعد گذراندن امتحاناتی به سال دوم رشته مختلف دانشکده میرفتند. دکتر صورتگر هر جا درسی پیدا می شد مارا میفرستاد. یکی از اینها کلاسی بود برای روزنامه نگارانی که کار می کردند و در ضمن می خواستند مدرکی هم گرفته باشند. کلاس بزرگی بود از روزنامه نگاران کارکشته که بیشترشان علاقه ای بیاد گرفتن زبان نداشتند. من ساده دل هم از روزنامه مختلف بزرگ دنیا قطعاتی برگزیده بودم و نزدیک صد نسخه فراهم کرده بودم. در آن زمان ماشین کپی وجود نداشت یا لااقل در دسترس ما نبود. خلاصه کسی هم به این ابتکار من توجهی نکرد زیرا که سطح انگلیسی حضرات بحدی نبود که بتوانند آن متون را بخوانند. رئیس گروه آقایی بود مرعشی نام که می توانست به تنهایی از عهده این عده کثیر بیاد. یادم می آید هنگامی که همراه می آمد تا مرا برای اولین بار معرفی کند، از من پرسید:»کجا درس خوانده ای؟» من هم گفتم که دردانشگاه کیمبریج درس خوانده ام. جناب مرعشی شرح کشافی در اوصاف من گفت و اضافه کرد: «آقای دکتر جوادی در دانشگاه کیمبریج لندن درس خوانده اند و در دانشگاه آکسفورد لندن هم درس داده اند»!

گرفتن حق التدریس مدرسه روزنامه نگاری هم خود مسئله ای شد. مدتها بود که حق التدریس ما سه نفر استادیار یعنی من و براهنی و آموزگار در کارگزینی دانشگاه به تعویق افتاده بود. هردفعه دکتر صورتگر یکی از ما سه نفر را می فرستاد که برید پولتان را بگیرید. یک بار هم مرا فرستاد. من هم رفتم کارگزینی پیش مدیر دفتری که اسمش، فکر کنم، فیروز بود یا اسمی شبیه این. ایشان هم گفتند: «بروید به آقای دکتر بگوئید انشاالله یک پولی به آقایان می دهیم تا بروند و جوجه کبابی میل کنند.» منهم برگشتم و همین را بدکتر صورتگر گفتم. صورتگر تلفن را برداشت و نمره مدیر دفتر را از من پرسید و تلفن کرد. پرسید شما آقای فلانی هستید. طرف گفت :» بلی.» گفت: «شما باین بچه ها گفته اید که پولی میدهید تا برند جوجه کبابی بخورند؟» طرف گفت :»بلی.» صورتگر گفت: » بگذار آن جوجه بزرگ بشه بشه مرغ، مرغ بزرگ بشه بشه خروس، خروس بزرگ بشه بشه گوسفند، گوسفند بشه گاو، گاو بشه شتر، شتر… (که این جمله را بافحش آبداری به آن مامور کارگزینی ادامه داد که در اینجا از نقل قولش معذورم). مردکه مگر صدقه میدی. اینها کار کرده اند پولشان را می خواهند.» نشان به این نشان که یکساعت نگذشته بود که پول را آوردند و بما دادند.

——————————-

پانویس ها:
(1) – این کتاب که مرحوم دکتر صورتگر از آن استفاده کرده است » تاریخ مصور ادبیات انگلیسی از چوسر تا آخر قرن نوزدهم» نوشتۀ جان بوکان است که صورتگر تا قرن هیجدهم آمده است.
John Buchan, A History of English Literature from Chaucer to the end of the Nineteenth Century, 1st ed., London 1923.
(2) Suratgar, Olive Hepburn, I sing in the wilderness; an intimate account of Persia and the Persians. London, E. Stanford, 1951.



دسته‌ها:مقالات حسن جوادی, سیاحتنامه ها و خاطرات