هر كسى از ظن خود…

Notebook 2
يكى از دوستان قديمى تبريز لطف كرده ايميل پر محبتى فرستاده بود كه «خوب در مقابل قوم گرايان ايستاده اى» و غيره. تشكر كردم و گفتم بخدا نيت من مصاف و «مبارزه» با كسى نبود و نيست – من با كسى دعوائى ندارم، فقط نگران افتادن انسان هاى بيشتر و بيشتر به پرتگاه نفرت و نزاع از روى نادانى هستم و خرابى و خونريزى كه عاقبتش همه را در شعله خود ميسوزاند، همچنانكه اگر بيست سى سال پيش از لزوم تحصيل زبان مادرى مينوشتم مصاف و دعوائى نه با ايران و ايرانيت داشتم و نه با كس و چيز ديگرى، بلكه درست برعكس: ميگفتم شايد كمى انصاف و عدالت به خير همگان باشد.

وقتى شانزده هفده ساله بودم طبق معمول سنت ايرانى بخصوص آن سال ها شاعر مسلك هم بودم و از جمله با كمى تقليد از ديگران شعرى به تركى گفته بودم بر وزن آسان «قوشما» با اين مدخل كه بقيه اش را كامل به ياد ندارم:

كيمسه بيلمز منيم حال زاريمى
گؤرمز اوزوم گؤرمكله افكاريمى
گؤنلومده كى گونشيمى، قاريمى
دوداغيما باخيپ، دئمه كى گولدون!

ترجمه: كسى حال زار مرا نداند/ بانگاه به چهره ام افكارم را نخواند/ و نبيند آفتاب و همزمان برفى را كه در درون من است/ نگاه به لبانم كرده نگو كه خنديدم!

به زبان امروزى: چرا بايد هميشه يا اين بود يا آن، يا سفيد سفيد يا سياه سياه، يا عابد و يا بيدين، يا متعصب و يا بى بند و بار، يا اهل جهنم و يا اهل بهشت, يا برده قبيله و عقيده و يا اسير فرديتى عاصى، يا چپ چپ و يا راست راست، يا انقلابى يا ارتجاعى، يا پان اين يا پان آن؟

چرا هر جا كه باشم و باشيد سوال و ترديد جايز نيست؟ چرا هر كس كه شكى كند و چيزى بپرسد بايد صفش را تغيير دهد و اتيكت اش را؟

در اين چهل و چند سال كه در اروپا زندگى كرده ام بيمارى در ميانه ماندن، سايه روشن بودن و شك و ترديد من حتى مزمن تر و لاعلاج تر هم شده است.

مولانا جلال الدين كه قريب هشتصد سال پيش مانند خود ايران در آش شله قلمكارى قومى دينى و مردم شناسى بنام روم و يا آناطولى ميزيست گفته بود:

هر كسى از ظن خود شد يار من
از درون من نجست اسرار من

اگر مولانا امروز در آش شله قلمكار كنونى ميزيست كه مدرنش كرده نام «دهكده جهانى» به آن داده اند و بظاهر همه چيزش بر رقابت و خصومت استوار است، شايد ميگفت:

هر كسى از ظن خود شد خصم من
زين خطوط من نجست آن رسم من…



دسته‌ها:رنگارنگ

برچسب‌ها: