
وقتی از دوران باستان سخن میرود، در درجه نخست سومر، مصر، آشور، بابل یا عیلام به ذهن ما می آید. اینها تمدن های نخستینی بودند که غالبا در منطقه «بین النهرین» (به فارسی: میانرودان، یعنی بین دو رود دجله و فرات) در عراق و سوریه کنونی و فراتر از آن، در به اصطلاح «هلال حاصلخیز» شامل بخش هائی از مصر، سوریه، اسرائیل، لبنان، ترکیه و ایران کنونی پیدا شدند. آنها شش، هفت هزار سال پیش نخستین تمدن های بشری و نخستین آزمایش های تاسیس دولت ها بودند. این «دوره باستان» که میگوییم، یک مرحله متاخر یا پایانی هم دارد. این مرحله حدودا 2600 سال پیش شروع میشود و با شکست امپراتوری پهناور ایران هخامنشی به دست اسکندر مقدونی (حدودا 2300 سال پیش) و به نظر برخی تاریخ نگاران با تاسیس امپراتوری بزرگ روم (کمی پیش از میلاد مسیح) یا حتی با متلاشی شدن این امپراتوری (حدودا 1600 سال پیش) به پایان میرسد.
از منظرایران و کلا آسیای غربی، سال های 600 پیش از میلاد (پ.م.) تا 250 پ.م. یعنی حدودا یک دوره 350 ساله، بسیار جالب و آشنائی نزدیک تر با آن برای ما مهم است.
در این مرحله تمدن های آغازین بین النهرین (یا میانرودان) جای خود را به سه تمدن و دولت جدید سپرده بودند: (1) یونان و مقدونیه، (2) امپراتوری هخامنشیان و (3) دولت های ایالات چین که با یکدیگر در حال نزاع بودند و دیرتر امپراتوری چین را تشکیل دادند. در عین حال هرسه دولت فوق با دسته ها یا بعضا اتحادیه های قبیله ای و ایلاتی در همسایگی خود تماس مستقیم داشتند، چه به صورت تجارت و روابط انسانی و چه به شکل جنگ و گریز. این تماس ها و مناسبات در هر سرزمین مرزی و هر مرحله تاریخی ویژگی های خود را داشتند، اما در دراز مدت تاثیر مهم و ماندگاری بر سرزمین های مرزی و خود این سه دولت به جا گذاشتند.
در جانب غرب، در امتداد سواحل دریای سیاه، دولتشهر های یونانی زبان (مثلا در کریمه کنونی و شمال غربی دریای سیاه) وضعیت خود را مستحکم میکردند و گسترش میدادند. مردم کوچ نشین دشت های «پونتیک» (از دشت های شمال دریای خزر تا دشت های شمال دریای سیاه) غالبا از قبایل «اسکیت» یا «سکا» بودند. در این سرزمین ها گسترش دولتشهرهای یونانی اغلب بدون تجاوز و غصب زمین بود. اهالی این دولتشهرها با قبایل کوچ نشین دشت ها به نوعی توافق رسیده بودند. آنها فعالیت تجارتی خود را به گونه ای توسعه میدادند که به سود هر دو طرف یونانی ها و کوچ نشین ها باشد. این روند چند سده ادامه داشت، اما دیرتر، هم جوامع کوچ نشین به تدریج دچار تحول شدند و هم دولتشهرهای یونانی در جانب تنگه بوسفور و تراکیای ترکیه کنونی متحدان جدیدی یافتند که توان مقاومت آنان را در برابر نیروی کوچ نشینان بیشتر کرد. اما در آن دوره هنوز با دولتی واحد و متحد به نام «یونان» روبرو نیستیم.
در اوایل این دوره، ایرانی زبانان روش تهاجمی تری در پیش گرفته بودند. به یاد بیاوریم: در حول و حوش سال 600 پ.م. حدود هزار سال بود که قبایل ایرانی زبان مادی و پارسی از دشت های جنوب روسیه کنونی به فلات ایران مهاجرت کرده بودند. آنها به تدریج یکجانشین شده و دولت های خود را تشکیل داده بودند. این، آغاز شکل گیری «ایران» بود.
نخست مادها درسال 612 پ.م. در همدستی با بابل آشور را شکست دادند. در 50-60 سال بعد مادها دولت خود را از آناتولی مرکزی تا شرق ایران و افغانستان کنونی گسترش بخشیدند. بابل نیز حکومت تمام میانرودان و سرزمین های ساحلی دریای مدیترانه را گرفت. در این مرحله بود که در ایلام باستان و سرزمین فارس نیروی جدید پارسی ها قدرت گرفت. کورش دوم هخامنشی که دیرتر به کورش بزرگ معروف شد، در سال 559 پ.م. شاه این منطقه شد. او نُه سال بعد ماد ها را شکست داد و پایتخت ماد یعنی هگمتانه (اکباتان یا همدان کنونی) را یکی از پایتخت های هخامنشی نمود. بزودی سرتاسر سرزمین های مادی تحت حکومت هخامنشی درآمد. امپراتوری جدید هخامنشی که تلفیقی سیاسی، نظامی و فرهنگی از هخامنشیان و مادیان بود، پهنه این امپراتوری را حتی وسیع تر نمود. این بار کورش به سوی سرزمین های تحت تصرف بابل رو آورد و بدون مشکلات چندانی آنها را به امپراتوری خود افزود. هنگامیکه کورش در سال 539 پ.م. بابل را تصرف نمود، جامعه یهودیان اسیری را که نیروهای آشور پنجاه سال پیش از آن به بابل رانده بودند آزاد نمود و به آنها اجازه داد که به موطن خود برگردند. این اقدام کورش باعث افزایش محبوبیت او در میان مردم سرزمین های ساحلی مدیترانه گردید. آنگاه او دامنه فتوحات خود را تا غربی ترین سرزمین های آناتولی و سواحل دریای اژه گسترش داد . بعد از جبهه غرب، کورش متوجه سرزمین های شمال وشرق خراسان یعنی آنسوی صحراهای قراقوم و قزل قوم بعدی شد، سرزمین هائی که موطن بخشی از قبایل کوچ نشین سکا معروف به «ماساژت ها» بودند. به فرمان کورش در جنوب رود سیردریا (سیحون) دیواربلندی ساخته شد تا از دست اندازی قبایل چادرنشین پیشگیری شود. این متصرفات کورش به استان ها یا«ساتراپی» های جدید هخامنشی به نام «مارگیانی» (مرگوش، مرو)، باختر (باکتریا، کم و بیش ولایت بلخ)، سُغد (بخارا و سمرقند) و همچنین قندهار تبدیل گشتند. آنگاه کورش در بین غرب آمو دریا (رود جیحون) و دریای خزر با طوایف دیگری از سکا ها روبرو شد، بخشی از سرزمین های آنان را نیز الحاق نمود و در آنجا ساتراپی خوارزم را بنا نمود. به روایت هرودوت، کورش در سال 530 پ.م. در یکی از نبردهای همین سرزمین ها کشته شد و پیکرش به پاسارگاد آورده شد که یکی دیگراز پایتخت های هخامنشی بود. آرامگاه بی پیرایه و زیبای کورش هنوز هم در جنوب کاخ های پاسارگاد پابرجاست.
در باره نبرد های کورش با قبایل صحراگرد اطلاعات دقیقی موجود نیست. علت اصلی این امر میتواند در آن باشد که دولت ها و اقوام تمدن های یکجا نشین میانرودان و یونان توجه بیشتری به ثبت و درج تحولات نظامی و تاریخی در رابطه با ایرانیان بودند تا اقوام صحرا گرد سرزمین های شرقی. با اینهمه میتوان به راحتی یک تشخیص را عنوان نمود: اگرچه در طول صد ها سال بعد نیز مرز 1600 کیلومتری بین ایرانیان و قبایل کوچ نشین شرقی آرامش چندانی نداشته، اما بین ایرانیان این سو و آن سوی مرزهای شرقی، پیوسته روابط مستتقیم و نزدیک انسانی، تجاری و داد و ستد فرهنگی ادامه داشته است. از جمله میتوان گفت که قبایل کوچ نشین دشت ها تربیت و استفاده از اسب را به ویژه جهت سرعت حرکت (از جمله در امور نظامی و تجارت) در میان ایرانیان یکجا نشین رواج بخشیده اند. همزمان، اساطیر ایرانی مانند رقابت و منازعات ایران و توران که احتمالا به هزار یا دوهزار سال پیش از کورش برمیگردند، نشان دهنده ریشه های پیشا تاریخی این کشاکش میان خصومت از سوئی و «هم تباری و همزبانی» از سوی دیگر هستند. توران در آغاز به قبایل ایرانی زبان شرقی در آسیای مرکزی و اساسا سکا های کوچ نشین گفته میشد که برخلاف ماد ها و پارسی ها و دیرتر پارتی های یکجا نشین که به فلات ایران کوچ کرده بودند، در دشت های شمال و شرق مانده بودند. تنها پس از هزار سال بود که با مهاجرت اجداد قبایل ترک زبان به خراسان و مابقی ایران، «توران» (بخصوص بعد از فردوسی و احتمالا به کمک شباهت نام ترک/تورک و تور) به اشتباه با قبایل ترک زبان مترادف گشت.
اما بگذارید به هخامنشیان و کورش برگردیم که احتمالا حدود هزار سال بعد از آمدن مادها و پارسی ها به فلات ایران و پیدایش آئین زرتشت و اساطیر ایرانی وارد صحنه تاریخ شده بودند. کورش طی بیست سال پادشاهی خود از سواحل دریای اژه در ترکیه کنونی تا دشت های آسیای مرکزی و دره سِند در غرب هندوستان یکی از پهناورترین امپراتوری های تاریخ را ایجاد نمود. نوادگان و جانشینان او نیز کوشیدند تا امپراتوری را پا بر جا نگهدارند. بعضی از آنها حتی سرزمین هائی از آفریقای شمالی مانند مصر و لیبی را نیز به حیطه حکمرانی خود افزودند.
اما قرار نبود این گسترش قدرت و حاکمیت پیوسته و بدون ممانعتی ادامه یابد.
به گفته ویل دورانت، ظاهرا كوروش از كشورگشایانی بوده است كه بیش از هر كشورگشای دیگر او را دوست میداشته اند. او دوام سلطنت خود را بر بخشندگی و نیكو منشی قرار داده بود. دشمنان کوروش از نرمش و گذشت او آگاه بودند و به همین جهت در جنگ با كوروش مانند كسانی نبودند كه قدرت جنگندگی آنان ناشی از این حس باشد که یا باید بكُشند یا خود كشته شوند. یكی از اركان سیاست و حكومت کوروش آن بود كه او برای ملل و اقوام مختلفی كه اجزای امپراتوری او را تشكیل میدادند، به آزادی عقیده دینی و عبادت معتقد بود. این خود میرساند كه بر اصل اول حكومت كردن بر مردم آگاهی داشت و میدانست كه دین از دولت نیرومندتر است. به همین جهت است كه وی هرگز شهرها را غارت نمیكرد و معابد را ویران نمی ساخت، بلكه نسبت به خدایان ملل مغلوب، احترام بسيارى نشان میداد و به نگهداری معابد آنان کمک مینمود. حتی مردم بابل كه در برابر او سخت ایستادگی كرده بودند، در آن هنگام كه احترام وی را نسبت به معابد و خدایان خویش دیدند، به گرمی درگِرد او جمع شدند و مَقدم او را پذیرفتند. کوروش در مسیر پادشاهی بی همتایش، هر وقت سرزمینی را میگشود، با كمال تقوا، قربانی هائی به خدایان محل تقدیم میكرد.
نقص بزرگی كه بر خُلق و خوی كوروش لكه ای باقی گذاشته، آن بود كه او، به گفته برخی تاریخ نویسان، گاهی بی حساب قساوت و بیرحمی داشته است. این بیرحمی به پسر او، كمبوجيه به ارث رسید، بی آنكه از كرَم و بزرگواری پدر چیزی به او رسیده باشد. کمبوجیه پادشاهیِ خویش را با كشتن برادر و رقیب خویش به نام بردیا (به یونانی: سمردیس)، آغاز كرد. آنگاه، به خاطر طمع ثروت فراوان، به مصر هجوم برد و حدود امپراتوری ایران را تا رود نیل گسترش بخشید. در این كار كامیاب شد، ولی ظاهرا سلامت عقل خویش را با این كار از دست داد. در راه رسیدن به شهر مِمفیس با دشواری فراوان روبرو نشد، ولی سپاه بزرگی عبارت از پنجاه هزار لشکریان ایران كه برای تسخیر واحه عمون فرستاده بود، همه در بیابان تلف شدند. همچنین سپاهی كه برای گرفتن قرطاجه (كارتاژ) فرستاده بود دچار شكست شد، چرا كه ناویان ناوگان ایران كه همه از مردم فنیقیه بودند، از حمله كردن به آن مستعمره فنیقی سرباز زدند. كمبوجیه كه چنین دید، از جا در رفت و فرزانگی و گذشت پدر را فراموش كرد. در مصر او دین مصریان را ریشخند نمود و با خنجر خویش گاو مقدسی را كه مصریان با نام «آپیس» می پرستیدند، از پای درآورد. گمان وی آن بود كه با چنین كارها مردم مصر از بند خرافات و اوهام رهایی خواهند یافت. آنگاه دچار حمله بیماری شد – كه شاید آن بیماری نوبه های غش بوده است – و با این ترتیب برای مصریان شكی نماند كه این بیماری كیفری است كه خدایان به او داده اند. كمبوجیه، با رفتاری که گوئی میخواهد زشتی های حكومت پادشاهی را هر چه بیشتر فاش سازد، خواهر و همسر خود ركسانه را كُشت و پسر خود پركساسپس را با تیر زد و هلاک نمود، دوازده نفر از بزرگان ایرانی را زنده به گور كرد. در آن هنگام كه کمبوجیه به ایران باز می گشت، خبر یافت كه غاصبی بر تاج و تخت دست یافته و در همه جا مردم، با افروختن آتش انقلاب، از این مدعی جدید تخت و تاج حمایت میكنند. از این لحظه است که نام كمبوجیه در تاریخ ناپدید میشود. بنا به بعضی از روایات، چون این خبر به كمبوجيه رسید، او خودكشی كرد.
آن غاصب مدعی بود كه همان اسمردیس (بردیا) برادر شاه است كه با معجزه ای از خشم برادرش كمبوجیه و كشته شدن رهایی یافته است. ولی حقیقت امر این است كه وی یكی از روحانیان متعصب و از پیروان دین مجوسی قدیم بود كه میخواستند آیین زردشتی را كه دین رسمی دولت ایران بود، از میان بردارند. پس از آن، شورش دیگری در سرزمین ایران برپا شد كه در نتیجه آن مرد غاصب از تخت سلطنت فرو كشیده شد. كسانی كه در این شورش دست داشتند، هفت نفر از بزرگان كشور بودند. پس از آن از میان خود یكی را، به نام داریوش پسر هیشتاسپ، به سلطنت برگزیدند. پادشاهی بزرگترین شاهنشاه ایران با همین خونریزی ها بود که آغاز یافت.
در كشورهای خاور زمین، پیوسته وراثت تاج و تخت با فتنه و آشوب در كاخ سلطنتی همراه بوده، چه هر یك از بازماندگان شاه درگذشته میكوشید كه خود زمام سلطنت را به دست گیرد. در عین حال، در مستعمره ها نیز انقلاباتی رخ میداد، زیرا كه مردم این نواحی فرصت اختلافات داخلی را غنیمت شمرده، درصدد بازیافتن آزادی از دست رفته خود برمی آمدند. غصب تاج و تخت سلطنت و كشته شدن بردیای غاصب، دو فرصت گرانبهائی بود كه ولایت های تابع شاهنشاهی ایران در برابر خود داشتند. به همین جهت فرمانداران مصر و لیدیا طغیان كردند و همزمان شوش، بابل، ماد، آشور و ارمنستان و بسیاری از ولایات دیگر سر به شورش برداشتند. ولی داریوش همه را به جای خود نشانید و در این كار منتهای شدت و قساوت را به كار برد. از جمله، چون پس از محاصره طولانی بر شهر بابل دست یافت، فرمان داد كه سه هزار نفر از بزرگان آن را به دار بیاویزند تا مایه عبرت و فرمانبرداری دیگران شود. داریوش با یك سلسله جنگ های سریع توانست ولایاتی را كه شورش كرده بودند، یكی پس از دیگری، آرام كند. چون دریافت كه این شاهنشاهی وسیع هر وقت دچار بحرانی شود بزودی از هم پاشیده خواهد شد، زره جنگ را از تن بیرون كرد و به صورت یكی از مدبرترین و فرزانه ترین فرمانروایان تاریخ درآمد. او سازمان اداری كشور را به صورتی درآورد كه تا سقوط امپراتوری روم پیوسته به عنوان نمونه عالی از آن پیروی میكردند. با نظم و سامانی كه داریوش مقرر داشته بود، آسیای باختری به چنان نعمت و آرامش خاطری رسید كه تا آن زمان، در این ناحیه پرآشوب، كسی چنان آسایشی را به خاطر نداشت.
آرزوی داریوش آن بود كه پس از آن با صلح و صفا بر آنچه در اختیار دارد، فرمان براند، ولی سنت و مقدر چنان است كه در امپراتوری ها هرگز آتش جنگ مدت درازی فرو ننشیند. دلیل این مطلب آن است كه سرزمین های تسخیر شده باید مكرر در مكرر از نو مسخر شوند، و پیروزمندان، در ملت خود، هنر جنگیدن و در لشکر و میدان جنگ به سر بردن را زنده نگاه دارند، چه هر آن ممكن است زمانه نقشی تازه برآورد و امپراتوری تازه ای در برابر امپراتوریِ موجود قیام كند. در چنین اوضاع و احوال، اگر جنگی خود به خود پیش نیاید، ناچار باید آن را بیافرینند. به همین جهت بر نسل های متوالی واجب است كه به دشواری های جنگ و خونریزی خو كنند و از راه تمرین و تجربه دریابند كه چگونه از كف دادن جان و مال در راه نگاهداری میهن را آسان شمارند.
شاید تا حدی همین دلیل بود كه داریوش را بر آن داشت كه از تنگه بوسفور و رود دانوب بگذرد، در جنوب روسیه تا رود ولگا پیش براند و به تأدیب سكاهایی كه پیوسته در اطراف شاهنشاهی وی تاخت و تاز میكردند بپردازد، یا اینكه بار دیگر از افغانستان و ده ها سلسله جبال عبور كند و به دره رود سند برسد و صحنه های پهناوری را با جمعیت فراوان و مال بیشمار، به شاهنشاهی خویش بیفزاید.
ویل دورانت ادامه میدهد: شاهنشاه ایران از آن نگران بود كه ممكن است از میان دولت شهرهای یونان و مستعمرات آن، یك امپراتوری فراهم شود، یا میان آنها پیمانی بسته شود و تسلط ایران را بر باختر آسیا به خطر اندازد. در آن هنگام كه ایالت ایونیا (تعبیر قدیم یونان، عبارت از آناتولی غربی با مرکزیت ولایت اژه) سر به شورش برداشت، و از اسپارت (در آناتولی غربی) و آتن به آن كمك رسید، داریوش به ناچار دست به كار جنگ شد. همه داستانِ گذشتن وی از دریای اژه (بین ترکیه و یونان کنونی)، شكست لشکر او در جلگه ماراتون و بازگشت نومیدانه وی به ایران را همه میدانند. و اما او وقتی که بار دیگر خود را آماده حمله به یونان میكرد و میخواست ضربه دیگری به آن وارد كند، ناگهان دچار بیماری و ناتوانی گشت و دیده از این جهان فرو بست.
دو هزار و پانصد سال پیش امپراتوری ایران آنقدر گسترده بود که تنها مرزهای طبیعی و جغرافیائی از قبیل دریاها، صحراها و دشت ها آن را از دیگر مناطق جهان جدا میکردند. ایرانیان پس از شکست هائی که در سرزمین های یونانی متحمل شده بودند، بلندپروازی هائی مانند دست اندازی به اروپا را کنار گذاشتند. جانشینان کورش و داریوش برای حفظ قدرت خود و حاکمیت بر سرزمینی چنین گسترده، آنچه را که در توانشان بود (یا نبود) انجام دادند، به سرکوب مدعیان رقیب در داخل دودمان خود یا فرماندهان و سپهسالاران ارشد، حاکمان و ساتراپ های محلی، شورش های مردم و قبایل تحت حکومت هخامنشی کوشیدند – و 200 سال دوام آوردند، تا اینکه جنگ سالاری از مقدونیه پیدا شد: اسکندر، فرزند فیلیپ، از سرزمین های یونان و مقدونیه کنونی…
(ادامه دارد. در فصل بعدی: یک امپراتوری پهناور عبارت از 20 استان)
منابع اصلی:
Berry Cunliffe: By Steppe, Desert, and Ocean; Oxford University Press, (2015), pp. 227—279)
ویل و آریل دورانت: تمدن ایران باستان و شرق مسلمان، به کوشش و بازنویسی عباس جوادی، نشر دیجیتالی، 2022 (در این لینک)
دستهها:از کورش تا اسکندر, تاریخ, ترجمه ها, دورانت ایران و شرق مسلمان