
شهید انقلاب مشروطه مرجوم ثقة الاسلام تبريزى
عباس جوادی – میرزا علیآقا تبریزی (۱۲۹۰-۱۲۳۹ خورشیدی) مشهور به ثقةالاسلام تبریزی از علمای آذربایجان و یکی از شهدای جنبش مشروطیت ایران بود كه در تبریز به دست روسها به دار آویخته شد. نوشته زیر بخشی ازرساله ایست که مرحوم ثقة الاسلام در دوران «استبداد صغیر» یعنی دوره یکساله از به توب بستن مجلس تا حمله مشروطه خواهان به تهران (1277-1288) به علمای نجف نوشته و به «رساله لالان» (١) معروف شده است. متن کامل این رساله در سایت رضا همراز چاپ شده است. البته بايد اين رساله مرحوم ثقه الاسلام را در چهارچوب شرايط انقلاب مشروطه مطالعه كرد. اما من شخصا هر بار كه اين را خواندم احساس كردم كه انگار شرايط امروز ما را توصيف ميكند.
ثقةالاسلام تبريزى – ملت چه مىخواهد؟ ملت دو چيز مىخواهد: يكى حفظ سلطنت و شوكت اسلام و مذهب جعفرى و ديگرى بقاى ملك ايران برايرانيان، يعنى سلطنت ايران دو جنبه دارد: يكى جنبه سلطنت اسلاميت و مذهب، ديگرى جنبه تاجدارى ملك كيان.
اولى به لحاظ روحانيت و داخل معنويات است. دويمى به ملاحظه جسمانيت و داخل ماديات و فعلا اين هر دو عنوان در يك هيكل جمع است كه آن را سلطنت اسلام و ايران نامند.
[وحدت خواسته تمام مسلمانان جهان و لزوم اتحاد آنان]
در عنوان اولى كافه مسلمين عموما و شيعه مذهب خصوصا متحد الراى و متفق الفكر، و در اين مساله فرقى ميان مسلمين ايران و ساير ممالك روى زمين نيست و به عبارت اخرى سيصد ميليان مسلم همه طالب تشييد سلطنت اسلام و اجراى احكام آن است (دل هر ذره را كه بشكافى – آفتابيش در ميان بينى) و همه اين ملت واحده كه تابع يك قبله و افراد يك قبيله هستند (الا آنكه يا غافل استيا متجاهل) در اين امر، اتفاق و اتحاد دارند و اختلاف مذهب و كثرت فرق مسلمين در اين مساله سرمويى اسباب اختلاف نمىتواند بشود، و آن گونه اختلافات هر چه باشد، نزاع خصوصى است و مانع از اتحاد حقيقى مركزى نيست و نبايد بشود.
پيغمبر واجب التكريم صلى الله عليه و آله مىفرمايد: «المؤمنون اخوة تتكافى دمائهم وهم يد على من سواهم، يعنى تمامى مؤمنين با هم برادرند و در خون برابر; يعنى قيمتخون همه يكى است و در قاتل و مقتول از هر طبقه باشند ولو يكى پادشاه باشد و ديگرى گدا، حكم قصاص على السويه است، و تمام مؤمنين دست همديگرند در دفع دشمنان خود، و در اين عنوان تعدد سلاطين مضرتى ندارد و منافى اين مسلك نيست، در صورتى كه در حفظ مركز حقيقى كه حفظ نوع اسلاميت است اتحاد پولتيك داشته و چنانچه پيغمبر فرموده در دفع ضرر و جلب منفعت متحد و متفق باشند. بلى اسلام بلكه اهالى تمام روى زمين، وقتى در زير بيرق سلطان واحد جمع خواهد شد و جز يك تن در بسيط زمين سلطنت نخواهد كرد و جز يك قانون، معمول و مجرى نخواهد شد و شرع و عقل اين نويد را داده و روزگار ضامن همچو روزى است، ولى عجالتا تا آن روز نيامده، تكليف فعلى كافه مسلمين و همه سلاطين آن همين است كه گفتيم; اگر چه هر مملكتسلطانى و هر سلطان، مشرب خاصى داشته باشد تا وقت موعود برسد و سلطان معهود ظاهر شود.
«يك نكته در اين معنا گفتيم و همين باشد.»
[حفظ كيان ايران]
در امر دويم – كه سلطنتخاك ايران و تاجدارى مملكت كيان است – تمامى ايرانىنژاد، هر جا باشد و هر مذهب داشته باشد، به حكم اين كه فرزند اين مادر است، سعيش در حراست وطن و استقلال عزت و ثروت وطن است، و هميشه در صدد اين است كه بيرق پادشاه مملكتش بالاى همه بيرقها و حكمش ما فوق حكمها باشد و رعيت، خود را چنان نگهدارى كند كه محسود ديگران باشد و درخت همايون سلطنت چنان تناور و بارور گردد كه همه مظلومين و ملهوفين و دلسوختگان از اقطار عالم پناه به درگاهش آورند، و هر كسى كه تاريخ خوانده مىداند كه ايرانى، وقتى ضعيف شده و تمكين از ديگرى كرده يا هر وقت كه قوت گرفته، بيگانه را دور كرده است، جز به سلطنت ايران نژادان تن در نداده است.
اين هر دو مسلك و اين هر دو، چون شارع عام و شاهراهى است كه ملت را راهنمايى مىكند به مقصد واحد كه كعبه آمال همه است و آن عبارت است از سعى در پايدارى سلطنت اسلام و ايران، و علاج آن نيز منحصر استبه مشروطه بودن دولت كه علت تامه بقاى سلطنت و شوكت اسلاميت و ايرانيت مىباشد.
[علت عقبماندگى ايران و بيدارى ايرانيان]
حجج الاسلام به ملاحظه مقتضيات عصر و حفظ جنبه روحانيت، حكم بر وجوب مشروطيت دادند و آن را مقدمه عقليه بقاى شوكت اسلاميت دانستند و وجوب عقلى و پولتيكى آن هم بر همه (الابرغبى נيا متغابى) واضح و لايح [است]
و تجربيات بر ما ثابت كرده كه مادام كه رشته امورات در دستيك نفر است و آن يك نفر فعال مايشاء است و سلطنت را براى وجود خود مىخواهد، نه وجود خود را براى سلطنت – چنانچه حكيم سعدى گويد: (گوسفند از براى چوپان نيست – بلكه چوپان براى خدمت او است) – جز خرابى مملكت و پريشانى ملت را چشم داشتن، تخم بيهوده در شورهزار كاشتن است.
ايران هشتاد و چهار سال قبل قدرت آن را داشت و جرات آن را كرد كه با دولت روس جنگ نمود، اگرچه از خيانت رؤساى لشكر مغلوب شد [و] محمد شاه بر سر هرات لشكر كشيد، اگرچه كارى نكرد; اما باز حشمتسلطنت تا اين درجه بود كه دو سال مركز ايران خالى ماند و دولت اگر منفعتى نبرد، مملكت نيز اختلال نيافت و ناصر الدين شاه هرات را فتح كرد، اگر چه در مرو شكست خورد. بعد از آن اگرچه مملكتدارى يك مرتبه به عيشرانى مبدل شد، اما باز صورت ظاهرى حفظ مىشد و لااقل دولتيا خود ملت قرضى نداشت. تاريخ بعد آن را نمىگويم; زيرا كه همه مىدانند.
حال از عقلا مىپرسيم و انصاف را به داورى مىطلبيم كه دولت ايران و روس هر دو سلطنت استبدادى بود و حكومت افغان در عداد دول محسوب نمىشد; پس چه شد كه در عرض هشتاد و چند سال دولت روس اين همه پيش آمد و دولت ايران اين همه عقب رفت و افغانستان ادعاى استقلال نمود؟ آيا معاذالله اسلام مانع ترقى است چنانچه دشمنان ما مىگويند. آيا رشادت ايرانى كمتر است؟
مشروطه را پيشكش كرديم و اسمش را هم نبرديم. آيا شريعت و ملتحق ندارد سئوال نمايد كه چرا (دو كشتى متساوى اساس در يك بحر – يكى رسيد به ساحل دگر به طوفان رفت) بلى نود سال به خواب رفتيم; يعنى خواب خرگوشىمان دادند و ما را لالاى گفتند و گهواره جنبانى كردند و گفتند كه هنوز شب است تا آن كه يك دفعه خوابهاى موحش و كابوسهاى مدحش ما را از خواب بيدار كرد. ديديم آفتاب از وسط السماء نيز گذشته و خوان نعمت را مهمانهاى ناخوانده يغما كردهاند و جز ته سفره چيزى نمانده، و مانند شكار جرگهاى، دور ما را با حربههاى آتشين گرفتهاند.
حالا كه ملت نيمه بيدار شده و چشم خود را مىمالد، مانند طفلى كه از خواب بيدار شود و در دست ديگر نعمتهاى خوشگوار ببيند و در سفره خود جز نان جوين چيزى نيابد و بناى جزع بگذارد، معلوم است كه ديگر به خواب نخواهد رفت و لقمه نان جوين را سخت نگهدارى خواهد كرد تا آن لقمه مختصر را قوت خود كرده، بتواند در پى تحصيل اغذيه لطيفه ديگر برود، خانه خود را كه ديگران تصاحب كردهاند، تمالك نمايد. اين است كه ملت، علاج حفظ اين نعمتباقيمانده را در مشروطه كردن دولت و آزادى خود مىداند و ديگر به خواب نخواهد رفت تا به حد بلوغ برسد.
[تحريف معناى مشروطه و آزادى]
معناى مشروطه را در رساله اولى و در همين عريضه لالان گفتهايم. حاجتى به تكرار نيست; ولى مستبدان مشروطه را موافق صرفه خود معنا كردند و آزادى را كه ملت مىخواهد، اسمش را لامذهبى و خروج از قيد شريعت گذاشتند و انكار دين شمردند.
آن چه همه ملل مىخواهد، آزادى از فشار استبداد است و عرصه جنگ در اين مقام است. دين جدا است. دولت جدا است هر صاحب مذهب، احكام مذهب خود را قبول كرده و آن توشه آخرت او است. سبحان الله! اين همه هيجان عالم و عامى كه بساط سبزه لگدكوب شد به پاى نشاط، براى خروج از دين است؟
بلى غير متدين در اين ميدان جولان خواهد كرد; مانند عهود سالفه تك و پوى خواهد نمود; اما للحق دوله وللبطل جوله. (2)
و اگر مراد از آزادى همان باشد كه مستبدان مىگويند، ملتحق دارد بگويد كه مروج اين مسلك نيز شماييد كه فتح باب منكرات را كرده، نشر فضايح كرديد (نه در انديشه فردا و نه در حسرت دوش) . ثمره عشرتهاى نامشروع و طلسمهاى ناگوار و هتاكى حرمات الهيه را از درخت آزادى كه در باغ استبداد كاشته بوديد، چيديد و ثروت ملت را به زور عدم مسؤوليت جمع كرده، صرف مخارج فرنگستان و ترويج مذهب مزدكيان كه اباحه خروج و اموال است نموديد.
اين آزادى همان است كه خالق منان بر بنىاسرائيل عطا فرمود و ايشان را از استبداد فرعون آزادى بخشود و در حق فرعون مىفرمايند: «ان فرعون علا فى الارض و جعل اهلها شيعا يستضعف طائفة منهم يذبح ابناءهم و يستحيى نساءهم انه كان من المفسدين» . مىفرمايند: فرعون برترى جستبر مردم در روى زمين و اهل آن را فرقه فرقه كرد و ضعيف شمرد. طايفهاى از آنها را، پسرانشان را مىكشت و زنانشان را زنده مىگذاشت (براى كنيزى و خدمتكارى) و فرعون از مفسدين بود.
و آزادىطلبان هماناند كه خداوند در حق آنها مىفرمايد «تلك الدار الآخرة نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لا فسادا و العاقبة للمتقين» . مىفرمايد: خانه آخرت (يعنى بهشت جاويدان) را قرار مىدهيم براى اشخاصى كه نمىخواهند زبردستى و فساد نمايند در روى زمين و نيك انجامى براى پرهيزكاران است.
بلى همه عبد رق حضرت پروردگار است و اين خداوند براى بندگان خود آزادى بخشيد و جز در احكام قانون شريعت كه نظم دنيا و آخرت با او است و احكام سياسيه، كسى را چيره دستى نداده و يكى را محكوم به حكم ديگرى نكرده و اين است معناى آزادى به آن چه كه اصحابنا مىفرمايند و تفسير بما لا يرضى صاحبه مىكنند.
حضرت امير مؤمنان عليه السلام در موقع خلافتخود در كوچه و بازار ميان مردم راه مىرفت و به ايشان مىفرمود: راه بدهيد امير خودتان را. نه فراش داشت و نه دور باش و كورشو مىگفتند. دهقانان كه ادب ايام سلاطين فرس داشتند وقتى آن حضرت بغتتا براى آنان ظاهر مىشد، ايشان به پاخاستند و به ركاب آن حضرت افتاده، پياده راه رفتند. آن حضرت ايشان را منع فرمود.
آزادى طلبان مىخواهند دور باش، كور باش گويان، لال شوند تا گوش ديگران را كر نكنند. مشروطهطلب، آزادى قلم و آزادى زبان مىخواهد يعنى قدرت امر به معروف و نهى از منكر، نه اين كه صفت استبداد را از شما سلب كرده، خود مالك شوند و دروغ و افترا هر چه بتوانند بگويند و آن چه در اين مدت بر خلاف اين مسلك و مسلك مشروطه حقيقى اتفاق افتاده، همه مىدانند كه علتش چيست و كسى نمىتواند منكر قبح آن بشود و مسلم است كه حكم ايام جنگ، غير از حكم ايام صلح است. هر وقت مشروطه استحكام گرفت، بالبداهه حق به مركز خود قرار مىگيرد و هيچ عاقلى نگويد كه آن چه فعلا در دست است مشروطه است «سبحانك هذا بهتان عظيم» .
فصل دويم: دولت چه مىگويد؟
دولت اول عنوان كرد كه چند نفر لامذهب در دار الشورا هستبايد تنبيه شود و كرد آنچه كرد، كه همه مىدانند و دارالشورا را سه ماهه تعطيل نمود و وعده داد كه در 23 شعبان باز افتتاح دارالشورا شود. در اين بين آن مقدمات فجيعه تبريز فراهم آمد و جمعى كه در اول جز هشت تن نبودند، در پى حفظ و ناموس و جان و مال برخاستند، و اسم مشروطه بالمره از ميان رفته بود. بعد خدا بركتبدهد زور استبداد را، كه هر چه او به هتاكى و بىباكى افزود، كار مشروطه بالا گرفت. دولتيان، اهل تبريز را ياغى و شرير قلم دادند و بهانه كرده، گفتند تا تبريزيان تنبيه نشوند، دولت، مشروطه نخواهد داد، و در آخر شعبان به سپهدار تلگراف كرد «دولت مجلس مشروعه كه مطابق با مزاج مملكت و مطابق با شريعت نبوى صلى الله عليه و آله باشد، خواهد داد و وفا بر اين وعده را نيز موكول بر تنبيه تبريزيان كرد و آنها را اشرار خواند» . در 27 شعبان هزار و سيصد و بيست و شش (3) به صدر اعظم دستخط فرمودند كه «مجلسى كه قوانين آن موافق مزاج مملكت و موافق قانون شريعتحضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله و حافظ قوانين عدالت و نشر عدل و داد باشد، منعقد نمىنماييم» و باز مىفرمايند: «به آن جناب اشرف مقرر مىفرماييم انعقاد مجلس مزبور را با شرايط و حدود معين كه موافق مزاج مملكت و قانون موافق شريعت مطهره و مانع توليد هرج و مرج باشد، 19 ماه شوال، اول انعقاد آن است مرحمتخواهيم فرمود» و مىفرمايند: «از حالا مقرر مىفرماييم كه نظامنامه انتخابات و قوانين مملكتى كه مطابق با قانون شرح انور باشد، نوشته مرتب داريد الخ» و مىفرمايند: «چون اشرار در تبريز به قدرى هرزگى و شرارت و خونريزى كرده و شهر را مغشوش» تا اين كه مىفرمايند: «تا شهر تبريز منظم نشود، آن شهر از اين مستثنا خواهد بود» . بعد در 12 شوال در تهران مجلسى كردند و افتتاح دارالشورا را عنوان كردند. يكدفعه جمعى عرض داشتند كه «مجلس شوراى عمومى منافى با قواعد اسلام است و ممكن الجمع نيست» و در 24 ماه مزبور عريضه دادند شاه در صدر آن دستخط كرد «حال كه مكشوف داشتيد تاسيس مجلس با قواعد اسلاميه منافى است و حكم به حرمت داديد و علما ممالك هم به همين نحو كتبا و تلگرافا حكم بر حرمت نمودهاند، در اين صورت ما هم از اين خيال بالمره منصرف و ديگر عنوان همچو مجلسى نخواهد شد الخ» در غره ذى قعده 1326 نظامنامه دارالشورايى كه موافق مزاج مملكت و مطابق شريعت طاهره است، از صحه همايونى گذشت و در 21 ماه مزبور طبع شد و مجلس نيز منعقد گرديد و بند 3 – 7 – 16 – 17 – 19 تماما موافق (4) مزاج مملكت و مطابق شريعت مطهره است!!!
چرا كه اراده عليه ملوكانه در همه آنها قيد و مقدم بر همه احكام است و از اين مقدمات و نتايج معلوم است كه نيت دولت چيست و تلگرافاتى كه در اين مدت به حجح الاسلام نجف شده، و خطاباتى كه از ايشان صادر شده، لازم نيست ذكر نماييم و مقصود ما تاريخنويسى نيست و مىرويم سر اصل مطلب و مىگوييم:
[ضديت دولتبا مشروطه و موضع علماى عتبات]
دولت، مشروطه نمىخواهد و نمىخواهد از قدرت استبدادى خود تنزل كند و نقد قليل موقتى را، با نسيه كثير المنفعه دائمى خوش ندارد مبادله نمايد و امروز تخم پاشيدن و بعد از مدتى بهره برداشتن را دوست ندارد، و دو چيز را بهانه كرده:
يكى اختلال دارالشورا و پاره حركات عاميانه عموم بر ضد آسايش كه خود را بىلگام تصور كردند و از حدودى كه مشروطه تخطى از آن را جايز نمىداند، گذشتند.
ديگرى مخالف بودن مشروطه با شرع مطهر.
جواب اولى را همه گفتهاند و ما هم در عريض لالان حاضر، اشارتى كرديم و اين جا نيز مىگوييم جنبش عوام را چاره نبود، مگر مداخله عقلا و با آنها همزبان شدن و با زبان كودكى آنها را از صرافت اختلال و خودسرى انداختن; ولى جمعى تكليف شرعى خود ندانستند. جمعى ذاتا كمجرات بودند. جمعى هم از خوف استبداد دم نياوردند و دولتيان نيز متصل دامنزن اشتعال اين نايره بودند; چنانچه اختلال حدود اردبيل و قره داغ و ماكو همه منشاش معلوم است و اطاله نمىكنم.
اما مخالف شرع بودن در صورتى كه حجج الاسلام عتبات كه امروز مرجع و ملجا كافه شيعه مذهب هستند، فتاوى صريحه بر وجوب آن بدهند و غير از قول، فعليات نمايان نيز از ايشان ظاهر شود و بقاى شوكت اسلام را در آن ببيند، مخالفت ديگران خلاف است.
اما اين كه مشروطه موافق مزاج مملكت نيست، بلى هرج و مرج در هيچ مذهبى و ملتى صحيح و روا نيست. [ولى] علما مشروطه را واجب شمردهاند، نه هرج و مرج را. اگر مشروطه را دادندى و رفع غوائل (5) را نمودندى، يعنى بر هرج و مرج نيفزودندى و مشروطه رواج يافته و به طور صحيح و متقن مردم آسوده شده بودند.
شما را به خدا! از اصول سياسيه شريعت طاهره، چرا بايد غفلتيا تغافل كرد؟ نبى اكرم9 كه اظهار نبوت در ميان عرب فرمود و با وجود جهالت فوق العاده كه عرب را بود، خداوند امر به شور فرمود. عرب با آن جهالت را شور كردن موافق مزاج مىشود، و ليكن پس از هزار و سيصد سال تربيت و تهذيب ايرانيان موافق مزاج مملكت نمىشود. «تلك اذا قسمه ضينرى» .
[مشروعيت مشروطه و استبعاد مخالفت علماى تهران با آن]
و اين كه از قول علماى تهران يا ممالك اطراف شهرت دادند ونوشتند «كه مجلس شوراى عمومى منافى با قواعد اسلام است و ممكن الجمع نيست» ، ما ابدا باور نداريم كه صاحب علمى تفوه بر اين عبارت نمايد.
اولا، اگر مقصود اين است كه چون احكام سلطنتشرعى نيست، مشورت در اين نيز شرعى نيست، در اين حال از اصل سكوت كردن و به فرع آن چسبيدن، خيلى مضحك است و مثل اين است كه عوض اين كه بگويند شراب خوردن حرام است، بگويند در جام طلا شراب خوردن حرام است و همان است كه وقتى در تبريز از سادهلوحى حكم شرعى گرفتند بر اين كه تيماج گمرك ندارد و گرفتنش بدعت است.
ثانيا، باز مىپرسم آيا سلطنت مستبده را سر خود گذاشتن و آن را تحت قانون نياوردن – كه اعقابش نيز نتواند آن قانون را به هم زند و رجوع بر خودسرى نمايد – جايز استيا نيست؟ و اين عمل موقوف به مشورت عامه، يعنى واداشتن تمام ملت استبر ادعاى اين حق كه هر وقت پادشاه خواهد نكول نمايد، ملت نيز حاضر به دافعه باشد، هستيا نيست؟
ثالثا، در صورتى كه دولت از قديم نيز اسم دارالشورايى جعل و مجلسى نيز براى آن معين كرده بود و ابدا گفته نمىشد منافى با قواعد اسلام است. پس حالا به چه مناسبت لواى تكفير برافراشته مىشود و شوراى عمومى منافى با قواعد اسلام مىشود و بعد از صدور اين حكم از آقايان، مجلسى (6) كه در سيم ذى قعده 1326 در تهران به اسم دارالشورا منعقد شد و چهل و چهار نفر اعضا بر حسب انتخاب دولتبراى آن منتخب و قانونش نيز نوشته شد به چه عنوان مشروع گرديد؟!
بلى چون در اغلب مواد آن چنانچه سابقا گفتيم، اراده ملوكانه، حق ابطال و فسخ همه را داشت، موافق مزاج مملكت و مطابق شريعت طاهر شد.
رابعا، گوييم چنانچه در عريضه نيز شرح داديم كه بقاى سلطنت اسلام و مذهب اثنا عشرى و ثبات سلطنت ايران موقف بر سلب استبداد يعنى خودرايى است و اين شرط محال است صورت بگيرد الا با نظارت عامه عقلا و در صورتى كه پيغمبر معصوم مامور بر مشورت باشد (يعنى در موضوعات) و حال آن كه عقل كل و مؤيد من عند الله است، امثال ماها جاهل غير عادل را چه عذرى در استبداد خواهد بود.
و ما خيلى تعجب داريم قانونى كه دارالشوراى ملى، مدلول آن را تصديق كرد و به نظر شريف حججالاسلام عتبات نيز رسيد و تكذيب نفرمودند مخالف شريعت طاهره مىشود; اما قانونى كه مشير السلطنه بيچاره و امثال او كه در پس آينه طوطىصفتش داشتهاند – و خيلى مناسب استشعر جمال الدين:
زشتبود روز عيد، چون كه زبيمايگى
پير زن خر سوار گوى زميدان برد
– مىفرمايد: چون اشرار تبريز به قدرى هرزگى كردهاند… و تا شهر منظم نشود، شهر تبريز از اين حكم مستثنا خواهد بود.
اهالى تبريز مطالبه حقوق مىكردند و مىكنند، و مطالبه حقوق در هيچ لغتى جز در ميل استبداد شرارت ناميده نشود و علت اين انقلاب هم نيست، مگر ندادن حقوق مورد درخواست; البته مشروطهطلبان خود را معصوم نمىدانند و در ميانه خودشان دائما اين زد و خورد هست و مىخواهند داوطلبان را به حق گويى وخوشرفتارى و عدالتپرورى عادت بدهند تا در سايه آن، سايرين را دعوت به راه استقامت نمايند.
فصل سوم: تكليف چيست؟
تكليف، اطاعت امر خداوندى است كه مىفرمايد: «فاستقم كما امرت» تكليف، استقامت مزاج و عدم انحراف از جاده صواب است. تكليف، حكمت آموختن است; يعنى آن چه مستبدان پيش خود كرده و همه را به ناله آورده بودند ترك كردن است. تكليف، اين است كه بزرگ و كوچك و وضيع و شريف به قانون شريعت طاهره عمل كرده، عدالت را پيشه خود سازيم و امر به معروف و نهى از منكر را كه آزادى زبان و قلم عبارت از او است، از دست ندهيم و طورى نماييم كه ديگران از آتش ظلم فرار كرده و بر سايه استراحت گرد آيند و كارى را كه شمشير نكند، با قوه حكمت عمليه به جا آريم.
عزيزان وطن! اين است صيحه آسمانى با لسان قرآن كه مىفرماييد: «و اذا اردنا ان نهلك قرية امرنا مترفيها ففسقوا فيها» . خرابى آبادىها، بسته بر تعدى صاحبان نفوذ آن آبادى است، حدود حقه و مملكت ما از تعدى صاحبان نفوذ قديمه خراب شده بود و در اين كشاكش حاليه به حالتسكرات افتاده بايد با اهليت جامعه جهاد شرفى نمايد و مشتى ودايع الهيه را مستخلص كند.
مشروطهطلبان را بابى و طبيعى و مزدكى مذهب گفتند و نوشتند. تكليف آن است كه ما تكذيب اقوال مدعيان را نماييم و تنها به گفتن قناعت نكنيم و تا به مقام فعل بياوريم و كوس عدالت نزنيم و تنها به گفتن قناعت نكنيم و تا به مقام فعل بياوريم و كوس عدالت نزنيم از پاى ننشينيم.
عزيزان وطن! ملتبى علم است و تابع قوت و طالب امنيت، مشروطهطلبان بايد حسن مشروطه را براى ايشان حسى نمايند و براى شخص بىاطلاع و بىعلم دليل و برهان معنوى آوردن بىجا است; چنانچه پيش نظر ما است و همه ملتفت هستيم كه هر تاجرى كه متاعش بهتر و ارزانتر و سهل البيع و خوشرفتار و خوشطلب، است عموم به دورش جمع شوند، كساد كردن بازار خصم با قوه جبريه نيست. حكمت عملى لازم است. ما كه جاهليم جهالت عيب نيست. همه از شكم مادر در لباس جهل متولد شدهايم. عيب عدم التفات بر جهالت و خود را عالم شمردن است و مادام كه در جهل مركب هستيم; يعنى بر بىعلمى خود واقف نيستيم، كار ما همين خواهد بود. قواى ثلاثه علم و قدرت و ثروت، با سه خصم خود كه جهل و ضعف و فقر است، هميشه مشغول جنگ است، وغلبه هميشه با آن سه قوه اوليه است. مستبدين فقط در پى تحصيل قوت و ثروت بودهاند. مشروطه فقط طالب علم است و عمل، و مىگويد علم، آن دو قوه ديگر را نيز تحصيل مىكند و مزيت علم و عمل را بر ثروت صاحب شريعت طاهره فرمودهاند و فضيلتش حسى است. حالا كه تبريزى لواى مشروطه برافراشته اگر علوم عاليه را ندارد، لااقل علوم بديهيه را كه دارا است. ما اگر به همان علمى كه داريم، عمل نماييم، مسلما پيش خواهيم افتاد، چرا كه علم استبداديان بيشتر از ما نيست;
پس بياييد دستبه هم بدهيم و هم آواز شويم و آن علم عدالت را كه همه مىدانيم و مركوز طباع ما است و شريعت اسلاميه به ما ياد داده، معمول داريم تا خود را به ساحل نجات برسانيم و از طرف خصم ايمن شويم و بر او غلبه جوييم. مملكت ما فقير بود، مستاصل شد. جنگجو و صلحطلب بايد قناعت نموده و وجهه همتخود را اجراى مقاصد عامه كنيم نه اجراى مقاصد خاصه.
در مصطبه عشق تنعم نتوان كرد
گر بالش زر نيستبسازيم به خشتى
اينك به اخبار رجوع نماييد:
پيغمبر ما صلى الله عليه و آله در دعواهاى بزرگ، چند شب و روز گرسنه به سر مىبرد. اصحاب گرامش تبعيت مىكردند. غلبه اصحاب آن حضرت بر اثر عدالت و تقوا و اطاعت رئيس عالم و معصوم بود. فعلا اگر همه را نداريم، لااقل بعضى را كه داريم چرا بايد همه را ترك كنيم؟
(فصل چهارم): عاقبت كار چيست؟
اگر دولت، مشروطه را ندهد و امنيت و ائتلاف ميان دولت و ملتحاصل نشود و طرفين از همديگر مطمئن نشوند، رفته رفته دايره فساد وسعت گرفته و تمامى ممالك پامال تاخت و تاز و عدم امنيتشده، نه سر ماند و نه دستار، و اگر ما تبريزيان نيز به تكاليف فصل سوم عمل ننماييم و خود را از همه چيز معاف شمريم، اولين جام خذلان را از دستساقى عدوان ما خواهيم نوشيد.
پايان
———————
زير نوشت هاى رضا همراز:
1) اين رساله به علماى نجف نوشته شده است. تاريخ نگارش آن بنابر وقايعى كه در رساله منعكس گشته، زمان استبداد صغير (احتمالا اوايل سال 1327) مىباشد؛در نتيجه تاريخ ربيعالاول 1326 – كه ظاهرا مرحوم نصرتالله فتحى نوشتهاند – نمىتواند صحيح باشد؛ زيرا در آن تاريخ، هنوز مجلس به توپ بسته نشده بود.
2) به معناى عنكبوت و كارهاى او.
3) سه ماه پس از به توپ بستن مجلس كه تبريز در مقابلش ايستاد، اين وعدهها را مىداد.
4) مربوط به دوران استبداد صغير از طرف محمد على شاه است.
5) جمع غائله.
6) اين مجلس در زمان استبداد صغير در تهران تشكيل شده بود.
—————–
در ضمن بخوانید: عباس جوادی: در باره اجداد من
رساله لالان شاهكار انديشه سياسى ثقةالاسلام تبريزى
دستهها:رنگارنگ
شما باید داخل شوید برای نوشتن دیدگاه.