اسکندر، شاهنشاه ایران

اسکندر در سوگ داریوش، اسکندر نامه نظامی، احتمالا هرات، 1028/1618، موزه هنری والترز، بالتیمور، ایالات متحده آمریکا

اسکندر در کمتر از ده سال از صحراهای مصر تا شرق ایران و سپس از دشت های آسیای مرکزی تا دریای عرب را در نوردید. پلوتارک، فیلسوف و تاریخ نگار یونان (46-119 م.) مینویسد که اسکنر در عین حال که شدیدا تحت تاثیر فرماندهی و جنگاوری پدرش فیلیپ قرار داشت، میخواست نام او در تاریخ نه تنها همچون ادامه دهنده فتوحات فیلیپ، بلکه فراتر از آن، به عنوان فاتح آسیا نیز ثبت شود.[1]  از این جهت او مدت ها پیش از شروع حمله به مواضع ایران، با فرستادگان داریوش سوم، آخرین پادشاه هخامنشی، و همچنین ساتراپ های ناراضی ایرانی دیدار و گفتگو می نمود و از آنان جویای شخصیت و عادات داریوش، روحیه لشکر ایران و راه های آناتولی به ایران میگردید. داریوش سوم نیز به نوبه خود کوشش میکرد که یونانیان را هرچه بیشتر به طرف ایرانیان نزدیک کند تا جبهه مقدونیان تضعیف شود. لیکن در سبقت بر سر یونانیان، مقدونیان به دلایلی که در این کوتاه نمی گنجد، موفق تر از ایرانیان بودند.

اسکندر داریوش سوم را در دو نبرد (333 پ.م. در شمال سوریه و 331 پ.م. در سواحل رود دجله) شکست داد. او تخت جمشید را ویران کرد و پس از تسخیر اکباتان، رو به سوی شرق ایران گذاشت. پس از نبرد نخست، شکست و فرار داریوش سوم، پادشاه هخامنشی، به اسکندر پیشنهاد کرد که یک رشته اختیارات بخش های غربی آناتولی به اختیار او یعنی اسکندر داده شود، اما حاکمیت هخامنشی همچنان کاملا در دست ایران باقی بماند. اسکندر این پیشنهاد تقسیم قدرت را قبول نکرد. او هنوز سودای فتح تمامی امپراتوری هخامنشی را در سر داشت.

اسکندر با فاصله دو سال در دو نبرد مختلف ایران را شکست داد.  نخستین پیروزی او در ایسوس (کلیکیای باستان، حدودا مرسین، آدانای کنونی در ترکیه) بود. پس از این پیروزی، او دو راه برای دسترسی به هدف نهایی خود یعنی فتح تمامی امپراتوری هخامنشی داشت.  راه نخست: او می بایست از سواحل مدیترانه به طرف جنوب، فنیقیه، فلسطین و در نهایت مصر میرفت که تحت حاکمیت هخامنشی بود، تا اینکه ابتدا آن سرزمین را فتح کند و بعد برگشته و به سرزمین اصلی یعنی فلات ایران حمله نماید. راه دوم آن بود که، برعکس، مستقیما ایران را هدف قرار دهد. در آن صورت فرض بر آن بود که سرزمین های تحت تسلط ایران در سواحل دریای مدیترانه ساده تر تسلیم پادشاه مقدونی خواهند شد. 

اسکندر راه نخست را انتخاب نمود.

شهرهای باستانی فنیقیه مانند «جُبیل» و «صیدا» در لبنان کنونی بدون مقاومت چندانی تسلیم شدند. این شهرها در ازای  پرداختن خراج، نظام اداری خود را حفظ نمودند و از ویرانی خلاصی یافتند. اما شهر «صور» (تیره در فنیقیه باستان، جنوب لبنان کنونی) که به حاکمیت هخامنشی وفادار مانده و شش ماه مقاومت نمود، با خاک یکسان شد و زنان و کودکان آن به عنوان برده فروخته شدند. در فلسطین، غزه که حلقه رابط بین امپراتوری هخامنشی و مصر بود نیز دو ماه در برابر اسکندر مقاومت کرد. بعد از سقوط غزه، ساتراپ ایرانی آن، «باتیس»، به دستور اسکندر زجرکُش گردید.  به دنبال غزه، مصر در مدت کوتاهی به تصرف نیروهای مقدونی و یونانی اسکندر در آمد. برخی تاریخ نگاران بر آنند که مصری ها بخاطر تجربه بدی که از دوره خشایارشا با ایرانیان داشتند، مقاومت چندانی در برابر اسکندر نشان ندادند.[2] مهم ترین نماد پیروزی اسکندر بر مصرتاسیس بندر «اسکندریه» بود که به افتخار اسکندر نام او را گرفت.

دو سال پس از پیروزی اسکندر در ایسوس، نبرد دوم برای فتح کامل ایران از سواحل رود دجله در «گوگمل» (نزدیکی اربیل کنونی در عراق) شروع شد. این حمله نیز منتج به شکست دوباره داریوش سوم و فرار او به سوی شرق گردید. سپس دو مرکز اداری دولت هخامنشی یعنی بابل و شوش بدون مقاومت چندانی تسلیم اسکندر گردیدند. بسیاری از تاریخ نویسان در اینجا نیزبرای توضیح یکی از دلایل محتمل این مقاومت سُست، از بی احترامی آخرین پادشاهان هخامنشی نسبت به باورهای مردم بابل سخن گفته اند.[3]  چند ماه بعد اسکندر به تخت جمشید تاخت و آنجا را که نماد حشمت و عظمت امپراتوری هخامنشی بود، طعمه شعله های آتش نمود. در این مدت داریوش سوم که با باقیمانده سپاهیان خود به سوی شرق ایران می گریخت، با توطئه برادر زاده خود «بِسوس» که به عنوان ساتراپ باختر (افغانستان و آسیای مرکزی) همراه با لشکر هخامنشیان با سپاهیان اسکندر می جنگید، کشته شد. سرگذشت کشته شدن داریوش سوم و بدین ترتیب پایان یافتن پادشاهی هخامنشیان از نظر درک شخصیت اسکندر جالب است، اگرچه منابع مختلف (غالبا یونانی) در این باره اطلاعات نسبتا کم و گاه ضد و نقیضی داده اند. 

هنگامیکه داریوش سوم در نبرد دوم در سواحل دجله نیز شکست خورد، فرماندهان ارشد او از جمله بِسوس و یکی از فرماندهان ارشد داریوش به نام «نَبَرزن» (یا ماهیار) نیز در صف ایرانیان می جنگیدند. لشکری عبارت از سپاهیان مزدور یونانی هم در صف ایرانیان بود.

بعد از شکست لشکر ایرانیان، داریوش، فرماندهان او و باقیمانده سپاهیان ایرانی رو به سوی شرق ایران (خراسان، بلخ و سُغد) میگریزند. در جریان این عقب نشینی، فرمانده سپاهیان مزدور یونانی به داریوش هشدار میدهد که ممکن است برادرزاده او، بِسوس، همراه با نبرزن علیه شاهنشاه هخامنشی توطئه چیده و او را به اسارت بگیرند. داریوش به این هشدار اهمیتی نمی دهد. مدت کوتاهی بعد بِسوس و نبرزن به راستی داریوش را اسیر گرفته و در ارابه ای محبوس نموده و به زنجیر می بندند. طبق برخی روایات زنجیر داریوش طلایی بوده است. در نهایت هنگامیکه سپاهیان اسکندر به لشکریانِ در حال فرارِ ایرانی نردیک تر میشوند، توطئه گران برای به دست آوردن زمان بیشتر، داریوش سوم را با غُل و زنجیر در راه رها میکنند. این نیز باعث میشود که پادشاه هخامنشی از طرف یک فرد ساده و بومی به قتل برسد که میخواست او را (احتمالا بخاطر زنجیر طلایی اش) غارت کند. توطئه گران احتمالا به دلیل اصالت هخامنشیِ بِسوس، او را به عنوان «اردشیر پنجم» به جانشینی داریوش سوم انتخاب میکنند. بعضی تاریخ نویسان گفته اند که بسوس با این توطئه خواسته است در مقابل اسکندر جبهه جدید و تازه ای در سرزمین های شرقی ایران (گرگان، پارت، باختر و سغد) به وجود بیاورد.

اما واکنش پادشاه مقدونی در مقابل این تحولات جالب توجه است.

او پس از رسیدن به باقیمانده سپاهیان ایران، عاملان قتل داریوش سوم یعنی بسوس (اردشیر پنجم) و نبرزن را به کشتار زیر زجر و شکنجه میفرستد، در حالیکه فرمان به تشیع جنازه داریوش سوم با ادای احترامات لازم و مرسوم پادشاهان هخامنشی میدهد و آنگاه خود را جانشین او و «شاهنشاه ایران» معرفی مینماید.

اسکندرهر منطقه ای را که فتح میکرد، ساتراپ یا پادشاه محلی آنجا را با افراد معتمد خود که غالبا فرماندهای مقدونی و یونانی زیر دست خود اوبودند، جایگزین مینمود، اما به بدنه دستگاه اداری دست نمی زد. البته این  به شرطی بود که ساتراپ مزبور بدون مقاومت تسلیم شود. در غیر این صورت، یعنی در حال مقاومت ساتراپ ایرانی، اسکندر با او وارد جنگ میشد و سزای این مقاومت را اصولا با قتل آن ساتراپ میداد. این به اصطلاح «تاکتیک» در گذشته و حتی پسان تر یکی از راه های گسترش سریع قدرت و سرزمین حاکمیت فرماندهان حریص و خود رأی  بوده است. منظور از این فتوحات، نه لزوما تغییر نظام اجتماعی و سیاسی سرزمین های همسایه، بلکه اساسا برقراری حاکمیت و قدرت آن فرمانده و دستیاران او و تضمین اطاعت مردمان و حاکمان مغلوب بوده است.

شاید به همین جهت بتوان گفت که اسکندر سُنت پادشاهان ایرانی پیش از خود را ادامه داده است. او به عادات و رسوم محلی هر منطقه و خدایان هر قوم احترام میگذاشت. اسکندر در مصر راهی دراز از وسط صحرا را طی کرده و به زیارت خدای مصریان، «آمون» رفت و او را «پدر» خطاب نمود. در بابل دستور بازسازی  پرستشگاه «اساگیل» را داد که برای «مَردوک»، یکی از خدایان بابل، ساخته شده بود. احتمالا فیلسوف بزرگ، ارسطو، به عنوان آموزگار شخصی اسکندر به وی خاطر نشان کرده بود که کورش بزرگ هخامنشی دویست سال پیش از او نسبت به اقوام دیگر و باور های آنان چه رفتاری داشت. اسکندر در سرزمین های بیگانه نه همچون یک فاتح اشغالگر، بلکه مانند یک فرمانده نو و در ایران مانند جانشین پادشاهان ایرانی عمل میکرد. او فرماندهان خود را تشویق میکرد که با دختران سرآمدان محلی ازدواج کنند. بنا به برخی روایات یونانی، در سال 3224 پ.م. نود و یک نفر از فرماندهان و نزدیکان مقدونی اسکندر در مراسمی دسته جمعی زنان اشراف ایرانی را به همسری گرفتند. خود اسکندر نیز چنین کرد وبا «رُکسانا» (رُخشنه، رُخشانا)، دختر شاه سُغد وصلت نمود.[4]

  اما شاید چشمگیرتر از این اقدام، پاسداشت داریوش سوم و ادعای ادامه راه او به عنوان پادشاه ایران بود که شرحش رفت.

در باره اسکندر، سبک پادشاهی، جنگ ها، فتوحات گسترده، افکار و رفتار او به قدری کتاب و مقاله، تاریخ، شِبه تاریخ، افسانه و اسطوره نوشته و گفته شده که مرز میان تاریخ و افسانه ناپدید گشته است. این داستان ها در میان هر قوم و ملت رنگ و آهنگ دیگری پیدا کرده، سینه به سینه گشته و تغییر یافته است. این را در باره کورش بزرگ هم به همین صورت میتوان مشاهده نمود. مثلا در سده چهارم پ.م. گزنفون یونانی شرح حالی از زندگی، پادشاهی و شخصیت کورش بزرگ هخامنشی به نام «کورش شناسی»[5] نوشته بود که به صورتی نیمه افسانه، ترسیم یک رهبر «ایده آل» را به دست میدهد.  

داستان یا «رُمانس» اسکندر که شرح حوادث و تا حد بیشتری اساطیر و افسانه های مربوط به این پادشاه مقدونی است، احتمالا در دوره زندگی خود او نیز به صورت جسته و گریخته از طرف مردمانی که به نوعی با شخصیت و لشکرکشی های او آشنایی داشتند یا در این مورد شنیده بودند، پیدا شده بود. ابتدا نخستین مجموعه این داستان به زبان یونانی شرقی  به تاریخ نگار مخصوص او «کالیستِنس» نسبت داده میشد. اما بعدا معلوم شد که این داستان نمی تواند از طرف کالیستنس نوشته شده باشد، زیرا آن مورخ یونانی قبل از اسکندر درگذشته است.

به هر تقدیر اصل یونانی داستان اسکندر تقریبا 600 سال بعد از خود اسکندر یعنی به سده های میانه مربوط میشود که در ایران، همزمان با دوره ساسانیان است. در سده های میانه از متن یونانی این داستان ابتدا ترجمه های مختلفی از جمله به سریانی و عربی انجام گرفت. در آغاز تصور میشد که ترجمه و شرح های فارسی داستان اسکندر در همان سده های میانه بر پایه متن سریانی انجام گرفته است. اما ایرانشناس آلمانی نولدکه با بررسی زبان شناختی داستان های  فارسی به این نتیجه رسید که ترجمه سریانی احتمالا مبتنی بر یک ترجمه پهلوی (فارسی میانه) از اصل یونانی بوده، اما بعدا متن پهلوی از بین رفته است. بررسی جدید هایلا منطقی[6] نیز میتواند به عنوان ادامه، تعمیق و به نوعی تایید بررسی های نولدکه در باره ریشه های داستان اسکندر در ادبیات و اساطیر ایرانی در نظر گرفته شود.

اگر هم واقعا ترجمه پهلوی داستان اسکندرقبل از اسلام موجود بوده، این ترجمه بعدا از بین رفته است. این هم در شرایط استیلای اعراب در سده هفتم م.، حاکمیت کامل زبان عربی و عدم تالیف آثار فارسی برای حدود دو قرن چیزی قابل فهم جلوه میکند. به فرضِ از بین رفتن ترجمه پهلوی داستان اسکندر، فرق مهمی که بین آن متن پهلوی و داستان های بعد از اسلام (از جمله سروده های فردوسی و نظامی) به نظر میرسد، در نگاه آن دو به شخصیت و نقش اسکندر در تاریخ و تحولات ایران ساسانی است. برخی از آثار پهلوی مانند «ارداویراف نامه» از اسکندر به عنوان پادشاهی مخاصم و اشغالگر یاد میکنند که دولت ساسانی را از بین برده و دین مردمان ایرانی را زایل کرده است.[7] اگر قبل از اسلام ترجمه یا شرحی به پهلوی موجود بوده، احتمالا همین نگاه منفی به اسکندر نیز در آن منعکس گشته است. در مقابل، آثار آغازین دوره اسلامی در باره اسکندر (از جمله «شاهنامه» فردوسی و«اسکندر نامه» و همچنین «اقبال نامه» نظامی گنجوی) این داستان را چنان شرح میدهند که گویا اسکندر به راستی ادامه دهنده دولت ایرانی و جزو پادشاهان ایران بوده است. در ادبیات شفاهی فارسی نیز سنت اسکندر نامه خوانی از سوی هر شاعر یا خواننده دوره گرد (مثلا در آذربایجان) رنگ و بویی کاملا ایرانی و ملی به اسکندر بخشیده است. شاید نکته دیگری که در دوره اسلامی چهره «خودی» و ملی اسکندر را از نگاه مذهبی نیز تقویت کرده، ربط دادن او به اساطیری مانند «ذوالقرنین» (صاحب دو شاخ) است که در قرآن و کتاب مقدس نیز ذکر شده است.

بدون شک اسکندر نیز مانند کورش، پادشاه و رهبری کاریزماتیک و درعین حال با هوش و انعطاف پذیر بود. اما اسکندر، به جز آموزه ها و راهنمائی های ارسطو، نمونه مردان بزرگی مانند پدرش فیلیپ و شاهنشاهان ایران را نیز پیوسته در پیش چشمان خود داشت. شاهان ایران چنان نظامی سیاسی و اداری ایجاد کرده بودند که واحد های تشکیل دهنده آن یعنی ساتراپی ها، خود را اداره مینمودند، در حالیکه همه آنها در عین حال به یک اندیشه و نظام مشترک با پادشاهی واحد و قدرتمند متعهد بودند. اسکندر این دولت پهناور و پیچیده را تنها با جایگزین کردن ساتراپ های آن با افراد معتمد خود که اغلب مقدونی و یونانی بودند، تحویل گرفت. احتمالا تنها ساتراپ «ماد کوچک»، آتروپات که در اواسط جنگ ایران و یونان به طرف اسکندر گذشته بود، در مقام حکمرانی بر شمال غرب ماد یعنی «آتروپاتن» (آذربایجان و کردستان کنونی) ابقا گردید. به قول کان لیف[8] با این ترتیب هنگامیکه اسکندر به گونه ای غیر مترقبه در سنّ 32 سالگی در بابل درگذشت، در واقع آخرین «شاهنشاه» ایران به شمار میرفت  و در مدت کوتاهی هم که بر سرتاسر این امپراتوری پهناور حکمرانی کرد، چنین رفتار «شاهانه ای» داشت. میتوان تصور کرد که ازدواج او با یک شاهزاده ایرانی-سغدی و همچنین ابقای آتروپات در مقام ساتراپ «ماد کوچک» نیز که گفته میشود تصمیم شخص او بوده نیز نشانه های این رفتار شمرده میشوند. اما شاید مرگ نابهنگام و زودرس اسکندر به گونه ای ناخواسته به ادامه شهرت و افسانه ای شدن او نیز کمک کرده، بدون آنکه پیروزی هائی چنان فراگیر و سریع، آنگونه که معمولا رایج است، به مشکلات و «دردسرهای» روزمره مانند نخوتی ناشی از سر مست شدن از پیروزی منتهی شود.


[1] Plutarch, Alexander, 5.1-3

[2] Briant, in: Alexander the Great, Enc. Iranica online, viewed on 18.05.2024

[3] Ibid.

[4] Ibid.

[5] Cyropaedia

[6] Haila Manteghi: Alexander the Great in the Persian Tradition; London, New York; Taurus 2018

[7] ارداویراف نامه، فصل یکم، مقدمه، بند 3

[8] Cunliffe, ibid., p. 244



دسته‌ها:از کورش تا اسکندر, رنگارنگ