
ایرانیان خود را صاحب تمدنی باستانی و گذشته ای پر افتخار میدانند. حق هم دارند.
12-10 هزار سال پیش زمانیکه انسان ها در خاورمیانه و «هلال حاصلخیز» برای اولین بار یکجا نشین شدند، نخستین شهر های خود را ساختند و به تدریج نخستین نوشتار و ثبت گفتار و دانسته های خود و همچنین نخستین دولت های تاریخ شکل گرفت، بخش هایی از ایران کنونی (از جمله ایلام و شمال غربی ایران) جزو این «نخستین ها» بود. مدتی بعد نخستین تمدن ها و دولت های سومر، ایلام، مصر، فنیقی ها، هیتیت، آشور، اسرائیلیان، اَکَدی ها، بابل و «مردمان دریا» تقریباً 3700 سال بر منطقۀ سواحل مدیترانه، مصر، آناتولی، مصر و غرب ایران حاکم بودند.
بعد از 37 قرن، «مرغ اقبال به سوی اقوام دیگر شتافت: ایرانیان و یونانیان.»[1]
در دورانی که مادها و متعاقبین هخامنشی آنان مشغول ساختن نخستین و بزرگ ترین امپراتوری های ایرانی خود بودند، یونانیان زبان و فرهنگ خود را در شهرها و آبادی های ساحلی مدیترانه و دریای سیاه گسترش میدادند. جالب است که تا دورۀ اسکندر مقدونی و لشکرکشی های او به چهار گوشۀ اوراسیا 300 سال پیش از میلاد، یونانیان دارای امپراتوری قابل توجه و دولتی وسیع نبودند. اما آنها با تاسیس بیش از هزار دولتشهر مختلف یونانی زبان که حتی گاه با یکدیگر در حال رقابت و جنگ هم بودند، ترجیح میدادند به جای یک امپراتوری پهناور، به تاسیس شبکۀ گسترده ای از «کُلُنی» های یونانی در ترکیب دولتشهر ها (از جمله آتن، اسپارتا، ازمیر، ترابوزان) بپردازند. افلاتون و ارسطو، فیلسوفان معروف یونان باستان، بر آن بودند که بهترین شکل حکومت آن است که مردم شخصاً یکدیگر را بشناسند. آنها حتی ارقام جمعیتی دقیقی از قبیل «5040 خانوار» را به عنوان «تعداد بهینۀ» یک جمعیت عنوان کرده بودند. در این دولتشهر ها یونانیان مَرد و آزاد (نه زن و نه برده) حق داشتند حاکم خود را انتخاب کنند. میگویند شاید بتوان دو دلیل برای تاسیس دولتشهرهای یونانی (به جای یک دولت یونانی فراگیر) شمرد. اولاً طبیعت کوهستانی سرزمین و وجود هزاران جزیرۀ خُرد و کلان که باعث کمی تماس بین مردم میشد و ثانیاً مخالفت اشراف با نفوذ دولتشهر ها با تبعیت از یک حکومت و حاکم ناآشنا و مستبد مرکزی.
کم و بیش در همین دوره ها بود که ابتدا ماد ها و سپس هخامنشیان کشورگشایی منطقه ای خود را به درجه ای رساندند که تا آن دوره دیده نشده بود. امپراتوری هخامنشی در دورۀ کورش کبیر و داریوش یکم تا 5.5 میلیون کیلومتر مربع یعنی به اندازه ای پهناور شده بود که 300 سال بعد از آن، امپراتوری بزرگ روم نیز از نظر وسعت سرزمینی به پای سرزمین های هخامنشی نمیرسید.
اما صرفاً پهناوری سرزمین، اگر دوامدار نباشد و به صورت بهینه مدیریت نشود، به چه دردی میخورد؟ ویل دورانت، نویسندۀ معروف «تاریخ تمدن»، در رابطه با انحطاط و انقراض هخامنشیان زیر عنوان «چگونه یک ملت میمیرد» چند عامل مهم را زمینه ساز انحطاط و بالاخره انقراض شاهنشاهی عظیم هخامنشی می نامد: سپری شدن دوران تاسیس و رهبری امپراتوری و رسیدن قدرت به وارثان و نوادگان مؤسسین آن صرفنظر از اینکه این وارثان، بی عرضه یا حتی دیوانه بودند؛ جنگ و خونریزی میان مدّعیان وراثت؛ خوشگذرانی و فساد مالی و اخلاقی؛ بی توجهی مطلق به نیازها و خواست های مردمِ تابع امپراتوری؛ و بالاخره صلاحیت های مطلق، بی چون و چرا و سبُعانۀ پادشاه و پاسخگو نبودنش به هیچ فرد و مقام دولت و ملت.[1] نتیجه گیری منطقی تاریخ نگارانی مانند دورانت این است که اصل موروثی بودن پادشاهی و حاکمیت، «اُم الفساد» و ریشۀ همۀ کجروی ها، استبداد، انحطاط و بالاخره سقوط امپراتوری ها و پادشاهی های گذشته بوده و یا دستکم در این روند سقوط، نقش مهمی ایفا نموده است.
به نظر دورانت، سه قرن بعد، امپراتوری پهناور روم نیز به همین ترتیب دچار انحطاط شد و بالاخره در اثر حمله های قبایل ژرمن و هون متلاشی گردید. شاید بتوان به همان ترتیب شکست سلسلۀ بزرگ ساسانیان و پیروزی اعراب مسلمان بر ایران در قرن هفتم میلادی را نیز از این زاویه بررسی نمود.
از این جهت میتوان گفت که در اواخر دوران باستان ایران و یونان، یکی از آسیا و دیگری از اروپا، از نظر دولتداری دو راه مختلف و حتی متضاد با یکدیگر را در پیش گرفته اند: در یک سو گسترش سرزمینی همراه با استبداد پادشاهی و در سوی دیگرمحدود نگهداشتن حاکمیت سرزمینی و جمعیتی و آزادی انتخاب رهبر – راه آسیایی و راه اروپایی.
اما به یاد بیاوریم. این نیز نوعی مقایسه و یکسان پنداری سیب و پرتقال است. از آن حوادث تاریخی دو هزار سال گذشته و دنیا به همان حال باقی نمانده است. به این موضوع و اهمیت آن در شرایط معاصر باز خواهیم گشت، تا ببینیم که در دنیای معاصر و شرایط «جمهوریت» بدون یک پادشاه خودکامه نیز، رؤسای جمهور و حتی حاکمان انتخاب نشده یا تنها یک بار انتخاب شدۀ مذهبی یا سنّتی میتوانند با راه های حیله، فساد، فریب و فشار تا آخر عمر بر سر قدرت بمانند و حتی با تغییر قانون توسط «پارلمان» های گوش به فرمان خود همان قدرت مطلقۀ خود را به فرزند خود بسپارند.
مدت کوتاهی بعد همان اسکندر مقدونی-یونانی با شکست دادن هخامنشیان، امپراتوری خود را به وسعتی نزدیک به متصرفات کورش و داریوش تاسیس کرد. این امپراتوری به دنبال مرگ زودهنگام اسکندر چندان زیاد نپایید. اما این بار اروپاییان با مرکزیت روم امپراتوری پهناور جدید خود را تاسیس نمودند که از جنوب تا شمال اروپا و از آفریقا تا ایران و آسیای مرکزی را در بر میگرفت. با این ترتیب آن تئوری آسیا در مقابل اروپا (ایران و یونان) عملاً اعتبار خود را از دست داد.
اما این بار «مرغ اقبال» از نظر تمدن جهانی به سوی غرب یعنی اروپا شتافت – به سوی قارّه ای که سر منشاء «عصر نو»، اکتشافات، اختراعات، صنعت چاپ، کشف آمریکا، انقلاب صنعتی، انقلاب فرانسه، جدایی تدریجی دین و دولت بود، در حالی که در شرق مسلمان، به همّت کسانی مانند امام ابوحامد غزالی، یک بار و برای مدتی بسیار طولانی، ایمان و وحی بر عقل و علم پیروز شده بود.[3]
از نظر کشورگشایی هم باروت و عقل بر تیر و شمشیر چیره شده بود. به دنبال دو سه قرن جنگ های تلخ استعماری و حتی نژادپرستی، معیار ها و تعاریف بسیاری تصورات سنّتی سیاسی و کشورداری و حتی رسیدن به قدرت و ثروت تغییر یافت. امپراتوری ها و ارزش هایی مانند وسعت سرزمینی، تعداد جمعیت، نظام جمهوری یا پادشاهی متحول شد. نه هر پادشاهی لزوماً همراه با دیکتاتوری چپاولگرانۀ یکی دو شخص و موروثی بودن حاکمیت بود و نه هر «استقلال» و جمهوری نشانۀ آزادی انتخاب و رفاه بیشتر. نمونه های متضادی مانند جمهوری کرۀ شمالی و پادشاهی نروژ نشان میدهند که چگونه طرز تفکر های سنّتی ما نیاز به یک «گردگیری» اساسی دارند.
در این تحولات بنیادین، ایران و ایرانیان کجا قرار داشتند؟
(ادامه دارد)
[1] هندریک وان لون: انسان باستان، ترجمه و تصحیح عباس جوادی، پی دی اف (2020)، ص. 124
[2] ویل دورانت: تمدن ایران باستان و شرق مسلمان، به کوشش عباس جوادی، پی دی اف (2022)
[3] آرتور آربری: عقل و وحی، ترجمۀ فارسی از حسن جوادی، ص. 68
دستهها:یادداشت, گذار از نظام اسلامی
ای ایران، ای مرز پر گُهر…