۲۱ آذر: روی دیگر سکه

W.Douglas
عباس جوادى – هر سکه دو رو دارد. اسناد و مقالاتی که در چند روز گذشته در رابطه با 21 آذر و حکومت یکساله فرقه دمکرات در آذربایجان در «چشم انداز» منتشر شد با صراحت تردید ناپذیری نشان میدهند که فرقه دمکرات در شرایط اشغال شمال ایران از طرف شوروی و با طرح دقیق، رهبری گام به گام پشت صحنه عملیات از طرف شوروی ها انجام شد. در عین حال همین اسناد نشان میدهند که مسکو به جریان پیشه وری بعنوان وسیله ای جهت گرفتن امتیاز از دولت ایران نگاه میکرده و اگر هم در ابتدا شکی میکرده که شاید آذربایجان و کردستان کاملا از ایران جدا شده به شوروی ملحق شوند، دیر تر تحت فشار متفقین در سطح بین المللی از این تصور دست کشیده است (نگاه کنید به مقاله: 21 آذر: آفتاب آمد دلیل آفتاب).  نقش و اهداف خود پیشه وری و یا حتی فرقه دمکرات در این ماجرا ظاهرا ثانوی بوده و حکومت فرقه بهمان ترتیب که با ارتش شوروی آمده بود بعد از عقب نشینی ارتش سرخ که با توافق تهران و مسکو انجام گرفت متلاشی شد.

این یک روی «سکه 21 آذر» است، روئی که اکثر طرفداران فرقه و یا شوروی سابق نمیخواهند بپذیرند و یا به آن اهمیت لازم را بدهند. آنها نقش و فعالیت های فرقه و شخص پیشه وری را بطرز غلو آمیزی بزرگ کرده این جریان و حکومت یکساله آنرا همچون حکومتی «دمکراتیک» و «ملی» (به معنای حافظ منافع مردم آذربایجان) نشان میدهند و در عین اینکه سعی میکنند نشان دهند که فرقه و حکومت آن اساسا با کوشش و برنامه خود مردم آذربایجان بر سر کار آمده و اصلاحات «عمیقی» انجام داده، بعد از خروج ارتش شوروی و بازگشت آذربایجان به ایران، تعداد کشته شدگان را بصورت حیرت انگیزی بزرگ میکنند و حتی آن را بعنوان «نسل کشی» قلمداد میکنند.

آنچه که ميخوانيد «روی دیگر سکه» است، روئی که  فقر و فساد، ظلم و ستم ماموران و ملاکین را به عنوان عامل یاری رسان به برانگیزاندن مداخله شوروی نادیده می‌گیرد.

آنچه میخوانید ترجمه ای است از فصل «آذربايجان» كتاب «سرزمين هاى شگفت انگيز و مردمى مهربان» اثر قاضى سابق آمريكا ويليام داگلاس كه در سال ١٩٥١ در نيويورك چاپ شد و در ١٣٧٧ شمسى ترجمه فارسى آن در موسسه گوتنبرگ تهران منتشر شد. داگلاس قاضی عالیرتبه دادگستری آمریکا بود که برای آشنائی با دنیای شرق در سالهای 1949-1951 به ایران، لبنان، اسرائیل و سپس هندوستان سفر کرد و خاطرات خود را از این سفر ها نوشت. این دوره درست مصادف با زمان بعد از جنگ و شروع جنگ سرد بود. بار اول داگلاس در سال 1949 به ایران آمد که مصادف بود با مدت كوتاهى بعد از پایان دوره حکومت پیشه وری.

محصول سفر های داگلاس به ایران، لبنان و اسرائیل کتابی بود بنام «سرزمین های شگفت انگیز و مردمی مهربان». بخش مهمی از این کتاب مربوط به ایران است. داگلاس در ایران و کشور های دیگر سعی کرده است از شهر های بزرگ دوری کند و به ولایات برود و با مردم جوش بخورد. در ایران او از آذربایجان، کردستان و لرستان دیدن کرده و در عین حال در باره زندگی بختیاری ها و قشقائی ها نوشته است.

فصل آذربایجان کتاب او (ص 38-50) 12 صفحه است که اساسا مربوط به حکومت یکساله پیشه وری، وضع مردم، رفتار و فساد ماموران، و باز پس گرفتن آذربایجان از قوای ارتش سرخ و سپس حکومت فرقه دمکرات از طرف حکومت مرکزی میشود. برخی که ظاهرا کتاب را نخوانده اند به داگلاس و کتابش نسبت هائی داده اند که در نوشته های او دیده نمیشود. اما بنظرم داگلاس درنوشتن سفرنامه خود «سرزمین های شگفت انگیز و مردمی مهربان» مانند یک قاضی بیطرف و منصف عمل کرده، حد اکثر کوشش خود را در نگرش منصفانه و بیغرضانه کرده و جوانب مختلفی را که دیده و شنیده در نظر گرفته که خیلی قابل تقدیر است.

نقل این فصل کتاب ویلیام داگلاس اساسا از ترجمه فارسی چاپ تهران (1377، موسسه گوتننبرگ) است. در مجموع ترجمه خوبی است. ولی من خودم آن را با اصل انگلیسی اش مقایسه و در بعضی جاها تصحیحاتی کردم و تغییرات جزئی دادم. من در پایان این مقاله اصل متن انگلیسی دوازده صفحه ای در باره آذربایجان را برای اطلاع شما تقدیم میکنم. اصولا کتاب که مانند خاطرات است ، از یونان و قبرس شروع میشود و با خاطرات ارمنستان، آذربایجان، قشقائی ها و کردستان و لرستان ادامه مییابد. شما هم میتوانید اصل انگلیسی تمام کتاب را در لینک زیر ببینید:

FULL TEXT of Strange Lands And Friendly People by William O. Douglas, 1980

در این کتاب داگلاس از مظالم ملاکین و بیرحمی و قساوت سربازان و ماموران محلی هنگام بازگشت ارتش مرکزی به آذربایجان، غارت روستا ها و حتی تجاوز به ناموس زنان میگوید و اضافه میکند ارتشی که آمده بود  آذربایجان را از دست اشغال ارتش خارجی برهاند خود همچون ارتش اشغالگر عمل میکرد. داگلاس به شیوع دزدی و فساد در سطح محلی اشاره میکند و حتی میگوید کمک های غذائی که حکومت مرکزی و یا شوروی در زمستان سخت 1949 فرستاده بودند را ماموران محلی در بازار میفروختند و مردم را به مرگ بخاطر قحطی و گرسنگی محکوم میکردند.

داگلاس در ضمن میگوید که تقسیم اراضی و منع رشوه خوری ماموران دو دلیل مهم محبوبیت پیشه وری بودند (در آن سال ها اسناد سرّی حزب کمونیست شوروی فاش نشده بود که دقیقا نشان میدهند برنامه «اصلاحات» قبل از تاسیس حکومت پیشه وری از طرف حزب کمونیست شوروی در باکو طرح ریزی شده بود. به این سند مراجعه کنید). اما کمونیست های آذریایجان حتی به 1000 نفر هم نمیرسیدند. او میگوید پیشه وری و حکومتش در آذربایجان محبوب بوده اند، اگرچه بنظر او بسیاری فکر میکردند که اگر پیشه وری میماند آذربایجان (ایران) راه شوروی را در پیش میگرفت. شیوه تبلیغاتی شوروی در آذربایجان (ایران) «نرمتر» از همه جای دیگر بود. آنها به دهات پخش شده با وعده های دروغین دادن خانه های وزیران و وکیلانی که به  تهرانگریخته بودند، اعطای زمین و غیره برای خود تبلیغ میکردند. با این وجود بنظر داگلاس علت اصلی محبوبیت پیشه وری اصلاحات مختلفی از قبیل تقسیم اراضی و ظلم و فساد ماموران و ملاکان محلی بوده است.

داگلاس در ضمن میگوید که پیشه وری كه با اشغال شوروی آمده بود خواهان جدائی از ایران نبود، اما اختیارات محلی میخواست و از جمله طلب میکرد که نصف مالیاتی که آذربایجان میدهد برای خود آذربایجان صرف شود. اما او میگوید پیشه وری و نزدیکانش 45 دقیقه قبل از ورود ارتش ایران به تبریز از ایران خارج شده بودند. در مجموع بنظر میرسد داگلاس نظر کلّا مثبتی نسبت به حکومت مرکزی ایران داشته و در باره نیات شوروی و ارتش سرخ آگاه بوده است. خود او درمقدمه کتاب از سپهبد رزم آرا نخست وزیر که بعدا ترور شد همچون «دوست» خود نام میبرد اما از مظالم و تعدیات ماموران محلی و ملاکین شکایات بسیاری میکند و این را (در نمونه کریم گدا و زنش فاطمه) دلیل محبوبیت پیشه وری میخواند.

در زیر فصل «آذربایجان» کتاب ویلیام داگلاس را تقدیم میکنم. 

آذربایجان

آذربایجان، استان شمال غربی ایران در امتداد مرزهای ترکیه و روسیه غنوده است. کوه پرآوازه آرارات با يك قله ۱۷ هزار فوتی، که پوشیده از برف و هرمی شکل است، از فراز آسمان‌ها بر مرز و بوم آذربایجان نظاره گر است. رود ارس که به دریای خزر می‌رسد، در قسمت شمالی، مرزی به طول بیش از سیصد کیلومتر را تشكيل ميدهد. در غرب آذربایجان، دریاچه ارومیه واقع است که به اندازه دریاچه خودمان «سالت لیک» در ایالت یوتا است. ماهی نمی‌تواند در این دریاچه زندگی کند. این دریاچه آبش به قدری شور است که تکه‌های نمک بر پوست آدمی نقش می‌بندد. رشته کوه زاگرس، که تا ترکیه و قفقاز روسیه و تا خلیج فارس کشیده شده، رشته کوهی تنومند و سنگ‌های آهکی است که سرتاسر مرز غربی آذربایجان کشیده شده است. گردنه‌های این کوه تا ۸ هزار پا و قله‌های آن تا ۱۵ هزار پا ارتفاع دارند. رشته کوه البرز در شرق حتی مرتفع‌تر و عظیم‌تر است. هر دو رشته کوه که به آذربایجان مشرف هستند خالی از پوشش درختی و گیاهی‌اند.

آذربایجان همانند یوتا و نوادا سیمای خشک و صحرایی دارد، هرچند که میزان بارندگی سالانه ان حدود ۳۰ تا ۳۵ اینچ است.، بیشتر آب حاصله از زمستان تولید می‌شود. از برف‌هایی که حتی در مناطق دره‌ای به ارتفاع ۸ تا ۱۰ پا می‌رسد و بیشتر آب در چشمه‌ها و سیلاب‌های دیوانه و سرکشی جاری می‌گردد که دل کوه‌ها و صخره‌ها را می‌خراشد، مسیرهایی که مدت‌ها قبل پر از درخت‌های انبوه بودند.

در زمستان آذربایجان زیر شلاق‌ بادهای سرد قرار می‌گیرد که از شمال می‌رسند و تا روستاهای گلی زوزه می‌کشند. تابستان این مرز و بوم گرم و خشک و سوزناک است. گردباد‌هایی از گرد و خاک در آسمان این منطقه به رقص در می‌آیند و تونل‌هایی قیف شکل و عجیب و غریب به ارتفاع صدها پا به آسمان می‌فرستند. سقف خانه‌های گلی و کاه گلی زیر آفتاب سوزان شکاف می‌خورند و گرد و خاکی نرم چون آرد لباس‌های مردم را می‌پوشاند.

اینجا محل رشد و بهشت سوسمارها و مارمولک‌ها است و این موقع سال زمانی است که تنها خاربته‌ها و گل‌های زيبا به نظر می‌رسد که رونق پیدا می‌کنند.

اما در هرکجای این سرزمین که آب داشته باشد، باغی شکل گرفته است، دره‌هایی چون خوی، در دامن تپه‌های قهوه‌ای و سوخته مملو از محصولات و سرمست از زیبایی‌هاست. رضاییه، در لبه‌ی دریاچه نمک، چون واهه‌ای غنی و عمیق نشسته در سایه است. در قسمت شمالی، مزارع وسیع غلات طلایی در مسیر بادهای داغی که از جنوب می‌وزند، موج می‌خورند و می‌رقصند. آب و هوای آذربایجان برای مردم و برای محصولات خوب است. روزها گرمند، اما دره هایی که در ارتفاعات سه تا چهار هزار پایی کشیده شده‌اند، شب ها به برکت نسیم‌هایی که از کوه‌ها می‌رسند، خنک‌ترند.

آذربایجان سرزمینی است تاریخی، در اینجاست که زرتشت حدود شش سده قبل از میلاد مسیح زیسته است و آموزه‌های او در مورد جدال ناتمام بین خیر و شر بوده است. اینجا سرزمین مادهاست. کسانی که اگر چه بر ایران غلبه کردند، اما خودشان و تمدنشان را در یک روند باختند. این پروسه طوری عمیق بوده که فقط یک لغت به نام «سگ» از مجموعه واژه‌های آنان مانده است. اعراب قرن هفتم به این منطقه آمدند و تمام سرزمین پارس را به مذهب اسلام برگرداندند و آن هم به زور شمشیر، در اوایل قرن سیزدهم مغول‌ها آذربایجان را در نوردیدند و هرچه دستشان می‌رسید سوختند و کشتند و بردند. آنها مراغه را پایتخت خود ساختند و سپس به تبریز نقل مکان کردند و دویست سال در تبریز حکم راندند. سپس ترکان عثمانی حمله‌ور شدند، آذربایجان، این استان مرزی، همواره در مسیر مهمانان مهاجم بوده است.

آذربایجان همچنین سرزمین برخیزاننده و برپا دارنده انقلابات بوده است و نوعی شیپور برای همه مرز و بوم ایران. این خصیصه آذربایجان در طول اعصار و قرون عوض نشده است. در قرن نوزدهم، روسیه دوبار به آذربایجان هجوم آورد و در قرن اخیر نیز چندین بار این خاک مورد تهاجم واقع شده و آخرین بار در سال ۱۹۴۱.

موقعیت آذربایجان پیامدهای تجاری بازرگانی مهمی هم داشته است. شهر تبریز در عرصه تجارت، واصل و رابط اروپا با آسیاست. تبریز نقطه کلیدی در جاده‌های کاروان رو باستانی بوده است. تجارت در تبریز بازارهای دوردست‌ها را به خود جلب کرده است. حدود هشتصد سال در بازارهای شهر تبریز ادویه‌جات و کالاهایی از هندوستان و البسه از فلاندر به فروش می‌رسیدند. تاریخ موقعیت استراتژیک خود را در این نقطه تغییر نداده است.، راه قطار منتهی به قفقاز هنوز بقایای خود را در تبریز به یادگار دارد. آن یک جاده گسترده‌ای است که به سوی شمال تا روسیه کشانده شده و سپس با اتصال‌های گوناگونی به اروپای شرقی وصل می‌شود. در حال حاضر این جاده در مرز روسیه مسدود شده است و خط آهن‌هایش در آذربایجان خاک می‌خورند. روسیه تنها در شرایطی مرزهای تجاری خود را می‌گشاید که نیازهای داخلی اش مرتفع شود. یک بار این واقعه در زمستان ۱۹۵۰_۱۹۴۹ رخ داد زمانی که مردم در آذربایجان نیاز مبرم به مواد غذایی داشتند. روسیه در آن مقطع سود کلانی نصیب خود کرد، روسیه انبوهی از گندم را از طریق کانتینرهای خط آهن صادر کرد و به قیمت گزافی فروخت.

آذربایجان، که از انظار جامعه جهانی دور مانده است، محل تلاقی نژادهای مختلفی بوده است آنها ایرانی مانده‌اند اما از بقیه ایرانی ها متفاوتند. آنها به لهجه ای از زبان ترکی صحبت می‌کنند، زبانی که خیلی واژه‌های فارسی را به خود گرفته است. آنها مردمانی سخت کوش و جدی هستند که زود برانگیخته شده به هجوم میپردازند، آنها شجاع و در روابط خود دل‌گشا و باز هستند.  قلب‌های مردم آذربایجان گرم و سخاوتمند است. دوستی با یک آذربایجانی یک دوستی اصیل، پویا و همیشگی است، دوستی آنها دوستی ایام سخت و تلخ و ایام شاد هم هست. آذربایجانی‌ها نسبت به روس ها همیشه با دوستی مراوده کرده‌اند، چرا که همسایه بوده و به عنوان فرد این دو ملت با هم خوب کنار می‌آیند. اما مردم آذربایجان نه کمونیست هستند و نه به کمونیسم تمایل دارند. حتی یک ده درصد آنها به کمونیسم و مارکسیسم نگرویده‌اند.

آذربایجان از نظر کمیت زیستی فقط ۷ درصد ایران را تشکیل می‌دهد اما جمعیت آن حدود ۱۸ درصد مردم ایران است یعنی از ۱۶ میلیون سه میلیون آذربایجانی هستند. اما از نظر اقتصادی موقعیت مهم‌ تری دارند. حدود یک چهارم پشم، گوسفند، فرش، گندم، و حبوبات ایران در آذربایجان تولید می‌شود. حدود یک سوم بادام، تنباکو، و روغن و یک پنجم سبزه و خشکبار و شکر را تولید می‌کند. حتی در عرصه تولید پنبه ۱۵ درصد محصول ایران را تولید می‌کند. بنابراین آذربایجان نقش مهمی برای ایران دارد. به این جهت روسیه چشم طمع در این خاک دوخته است.

وقتی که روسیه و انگلیس در سال ۱۹۴۱ متحد شدند آنها به ایران حمله کردند. هدف از این تهاجم دوگانه بود نخست منافع شوروی را از خطر آلمان‌ها که از سوی قفقاز تهدید می‌شد حفظ می‌کند و ضمنا راه تدارکاتی مواد غذایی را به روسیه فراهم می‌کند. در ۲۶ اوت ۱۹۴۱ نیروهای ارتش بریتانیا جنوب ایران را اشغال کردند. ارتش روسیه نیز آذربایجان را اشغال کرد، در دوران این اشغال نظامی، فرماندهی امریکایی منطقه خلیج از این کریدور آذربایجان عبور حدود پنج میلیون تن مواد غذایی به روسیه را فراهم ساخت. در پایان جنگ نیروهای ارتش انگلیس و امریکا منطقه را ترک کردند اما نیروهای روسیه ماندند و به اشغال نظامی خود ادامه دادند. به نظر می‌رسید که نیروهای روسی قصد دارند در آنجا رحل اقامت افکنده و بمانند. ایران به این اشغال اعتراض کرد و موضوع را به شورای امنیت سازمان ملل آورد. قدرت افکار عمومی سبب شد که روسیه عقب نشینی کند و بالاخره در ماه مه ۱۹۴۹ روسیه نیروهای خود را از آذربایجان فراخواند.

اما قبل و بعد از این واقعه، روسیه وقایعی را در این منطقه کاشت که هنوز این استان باستانی را در می‌نوردد. ارتش اشغالگر روسیه و نیروهای نظامی آن خیلی بیرحم هستند اما نیرویی که آذربایجان را اشغال کرده بود مدل و نمونه یک نیروی مردم و انسانگرا بود. من در رضاییه با یک نفر صحبت کردم که شاهد زنده‌ای بود و تعریف کرد که چه بلایی برسر یک معترض آورده شد. حتی شدیدترین مخالفان شوروی نیز مجبور بودند به این نکته اعتراف کنند. شوروی‌ها طوری عمل کردند و اثر گذاشتند که در اذهان مردم بازتاب مثبتی داشت. هر نیروی روسی که با مردم برخورد غیر مودبانه و تهاجمی داشت فوری فراخوانده می‌شد. ارتش شوروی در تمام جنبه‌ها احترام مردم را به خود جلب کردند. دیسیپلین نظامی فوق العاده خشن بود. اگر یک سرباز شوروی دست روی شانه یک زن آذربایجانی می‌گذاشت همانجا تیرباران می‌شد.

روسیه در این جا شانس منحصر به فردی داشت تا میزان انضباط نظامی و وفاداری خود را به نمایش بگذارد. دولت روس تا آخرین حد از این فرصت استفاده کرد. ارتش شوروی گردانی داشت که از مسلمانان قفقاز تشکیل می‌شد. آنها را در خوی مستقر کرده بودند. یک روز آنها تصمیم می‌گیرند که فرار کنند. در یک فرصت مناسبی آنها خوی را ترک می‌کنند و خود را به مرز ترکیه، که حدود ۲۵ مایل فاصله دارد می‌رسانند، این راز پنهان نمی‌ماند. ارتش شوروی آنها را تعقیب می‌کند و دستگیرشان می‌کند. تمام این افراد ارتشی مسلمان را به خوی باز می‌گردانند و همه را می‌کشند.

ارتش شوروی این سربازان را به زنجیر می‌بندد و آنها را چون ساردین در زیر زمین‌های سربازخانه در خوی جا می‌دهد. سپس آب قوی به ارتفاع چند اینچ به زیرزمین روانه می‌کند و آنها را به حال خود رها می‌کند. سربازان به مرور از فرط سرما و گرسنگی می‌میرند. بعد از چند هفته که همه مردند، اجساد را بیرون می‌ریزند و این بود درسی که ارتش روس در مورد دیسیپلین نظامی ارایه کرد.

روس‌ها به همان اندازه نیز نسبت به مخالفین محلی با اشغال نظامی شدت عمل نشان می‌دادند. البته آنها کسانی را که عقایدشان را در پستوی خانه پنهان می‌کردند و یا اصلا ابراز نمی‌کردند تنبیه نمی‌کردند. اما در مواقعی برخی از فرزندان آذربایجان جرات کرده و بنا به سنت مبارزاتی خویش ابراز عقیده می‌کرده و یا علیه سیاست‌های روسی اعتراض می‌کردند. در مواقعی برخی از این فرزندان نسبت به اشغال سرزمین خویش صدای خود را بلند می‌نمودند. من در رضاییه با یک نفر صحبت کردم که شاهد زنده‌ای بود و تعریف کرد که چه بلایی برسر یک معترض آورده شد؛ این مرد در رضاییه یک سخنرانی کرده بود و علیه اشغال آذربایجان سخن گفته بود. اشاره کرده بود که چطور ایران تحت قیمومیت بیگانه قرار گرفته و خواهان رهایی آذربایجان (از این یوغ) شده بود. او را به سرعت سربازان شوروی دستگیر کرده و با اسکورت نظامی به بیرون آورده بودند. به او یک بیلچه می‌دهند تا یک قبری بکند. وقتی قبر کنده شده و حاضر می‌شود، اول او را تیرباران نمی‌کنند، او را دست و پا بسته رو به زمین در گور قرار می‌دهند و او را زنده زنده دفن می‌کنند. وقتی که دیگران با بیلچه خاک بروی او می‌ریزند، او فریاد می‌زند یا علی یا محمد، ای امام اول شیعیان. علی علی‌… او فریاد می‌زند. یا علی، علی هرگز مرا تنها نمی‌گذارد. سپس از زیر خاک با صدای خفه شده مرد فریاد می‌زند: «زنده باد آذربایجان». سپس بیلچه‌ها به حرکت سریع درمی‌آیند و خاک‌ها فرو می‌ریزند و خاک از حرکت باز می‌ماند. هنوز هم از آن خاک و گل فریاد یک مخالف اشغال آذربایجان بلند است.

بهرحال شوروی‌ها از روش‌های ظریف‌تر از ترور سود بردند تا توده‌های مردم را موافق خود سازند. آنها به تمام نقاط استان افرادی را ارسال داشتند تا با مردم از نزدیک سخن گویند، اینان دو نفری کار می کردند، یکی به عنوان سخنگو نقش ایفا می‌کرد و دیگری چنین وانمود می‌کرد که منشی است. آنها به روستاها می‌آمدند و با روستاییان یک به یک مصاحبه می‌کردند. مصاحبه‌ها نمونه وار به این شیوه صورت می‌گرفت:

اسم شما چیست؟
احمد
در خانواده چند نفرید؟
زنم و ۷ فرزندم
خانه شما کجاست؟
این خانه (اشاره می‌کند)

نگاه کن به خانه مخروبه‌ای که این پیرمرد باید آنجا زندگی کند (سخنگو خطاب به منشی‌اش می‌گوید)
آیا ما خانه بهتری از این را برای این خانواده نداریم؟ به فهرست خانه‌هایت نگاه کن.
منشی لیست خانه‌های موجود را در کتابش مرور می‌کند و می‌گوید: بلی، در تهران خانه فلان معاون وزیر موجود است. ایشان می‌توانند آن را داشته باشند.
«این عائله را به آنجا ارسال کن.» سخنگو به منشی می‌گوید. سپس خطاب به روستایی بیان می‌دارد که «زمانی که انقلاب فرا رسد و ما تهران را بگیریم، آنجا خانه شما خواهد بود.».
سپس می‌پرسد «چندتا فرش در خانه دارید؟»

هر ایرانی در خانه فرشی دارد. ممکن است کثیف و زهوار در رفته باشد، اما داشتن فرش نشانه تملک خوبی محسوب می‌شود. آن مرد می رود تا تکه پاره فرشی که رویش نماز می‌خواند _یک متر در دو متر_ را بیاورد. سخنگو خطاب به منشی‌اش در حالی که به تکه فرش دهاتی نگاه می‌کند، می‌گوید «برای او شش قطعه در نظر بگیر، از فرش‌های بافت تبریز، بهترین فرش بافت کورش.»

و این ماجرا همچنان از خانه به فرش، از فرش به گوشت، از گوشت به نوع مدرسه ادامه پیدا می‌کند. این رشته کمپین از هر روستایی به روستایی، از ده به ده ادامه می‌یابد. این حرکت نوعی مائده آسمانی را می‌ماند که به روستاهای فقر زده و روستاییان به خاک نشسته نازل می‌شود. به روستاییان قول داده می‌شود که گیرنده امکانات و جوایز عینی خواهند بود، مثل اینکه یک کدخدای محلی صمیمانه به آنها تحفه می‌دهد. این شیوه بود که کمونیست‌ها به درون مردم روستایی رفتند و تلاش در پخش نارضایتی کردند. در همین دوره روس‌ها گام‌های سیاسی موثر دیگری نیز برداشتند. آنها متعهد شدند که در آذربایجان دولتی را به وجود آورند تا حتی وقتی ارتش روس از منطقه رفت، آن دولت بتواند بر سرکار بماند.

دانیال کمیسارف، آتاشه فرهنگی شوروی سنگ بنای امور آذربایجان بود، و مغز شوروی‌ها در پشت گروه‌های مختلف کمونیستی در ایران. او آشنایی فوق العاده‌ای از زبان فارسی داشت. او در قهوه‌خانه‌ها می‌نشست و با فرد فرد مردم عادی سخن می‌گفت و مردم او را به جهت روراستی و فروتنی و خلوص ظاهری دوست داشند. او مدل اخلاق و احساس خاصی به شیوه شوروی‌ها بود.

مردی که به رهبری دولت آذربایجان برگزیده شد یک مرد بومی آذربایجانی بود _فرزند یک فرد محترم و مقدس_ اسم او جعفر پیشه وری بود. پیشه وری کمونیستی بود که در باکو تحصیل کرده بود و در مدارس کمونیستی روسیه درس داده بود. در دهه سی به ایران رفت. یک اتحادیه‌ای سازمان داد و به انتشار روزنامه پرداخت. اول در رشت و سپس در تهران. رضاشاه پهلوی روزنامه‌های او را بست (رضاشاه پدر شاه فعلی). پیشه وری به زندان فرستاده شد، وقتی که روسیه و انگلیس در ۱۹۴۱ به ایران حمله کردند، پیشه وری و دیگر زندانیان سیاسی از زندان‌ها رها شدند. حزب توده، حزب کمونیستی ایران در سال ۱۹۴۲ تاسیس شد، حزبی که با ظرافت خاصی از اطلاق دایره کمونیست به خود امتناع می‌کرد. پیشه وری یکی از اعضای اولیه این حزب بود. پیشه وری از طریق روزنامه‌ای که بعد از رهایی از زندان نشر می‌کرد، خط و برنامه‌ حزب را تبلیغ می‌نمود.

در اواخر سال ۱۹۴۵ پیشه وری به تبریز رفت و فرقه دموکرات را بنیان نهاد، که همتای آذربایجانی حزب توده بود. این فرقه حرکتی را سازمان داد، ارتش روسیه نیروهای نظامی ایران را که در آذربایجان بودند خنثی کرد پیشه وری به قدرت رسید، کابینه‌ای تشکیل شد و پارلمان انتخاب گردید و یک برنامه سیاسی به عمل افتاد. دولت پیشه وری فقط از اواخر سال ۱۹۴۵ تا دسامبر ۱۹۴۶ عمر کرد. این دولت و دولت مرکزی ایران برسر نظارت بر انتخاباتی که شاه مقرر کرده بود، به جدال رسیدند. نیروهای ارتش دولتی به آذربایجان رسیدند، درگیری‌های چند رخ داد، دولت پیشه وری برافتاد و پیشه وری به روسیه رفت، حدود ۴۵ دقیقه قبل از اینکه نیروهای ارتشی به تبریز وارد شوند و ارتش روسیه که شش ماه پیش منطقه را ترک کرده بودند، به نجات دولت منطقه نیامدند.

من از طریق گزارشات روزنامه‌ها فکر می‌کردم که پیشه وری انسانی بی کفایت، غیر کارآمد و مامور شوروی بود، اما از مطالعات و از مسافرت‌هایم به آذربایجان در سال ۱۹۵۰ دریافتم که پیشه وری سیاستمداری موشکاف بود. او برنامه‌ای برای آذربایجان تهیه دید که هنوز امروزه هم به طور فزاینده‌ای مورد پشتیبانی مردم است.

کسی نمی‌داند که برنامه دراز مدت پیشه وری چه می‌شد. خیلی‌ها این سوظن را داشتند که او مدل روسیه را پیاده کند، بعضی‌ها براین باورند که پیشه وری دنبال برنامه‌ای بود که نیازهای ایرانیان را برآورده کند درحالی که چاشنی اندکی نیز از سوسیالیسم به همراه داشت. اما قسمت اعظم پروژه که پیشه وری برای آذربایجان داشت به نوعی رفرم مستقیم و خالص بود.

۱. قسمت مهم برنامه وی که بخش اعظم روستاییان از آن پشتیبانی می‌کردند، اصلاحات ارضی بود. این اصلاحات چاشنی اندکی از کمونیسم هم داشت. او زمین‌های مالکان بزرگ فراری را ضبط کرد و آن را بین روستاییان تقسیم کرد. اما پیشه وری هرگز به اموال و املاک مالکانی که در آذربایجان ماندند دست نزد، قانون جدید تنها سهم ساکنان املاک را از محصولات افزایش داد.

۲. پیشه وری همچنین چاشنی اندکی از سوسیالیسم به برنامه‌هایش داد و دولت او بانک‌های بزرگ را ملی کرد.

۳. کار بزرگ دیگری که پیشه وری بعد از اصلاحات ارضی، که مورد پشتیبانی کامل مردم قرار گرفت جلوگیری از هرگونه رشوه خواری کارمندان دولتی بود که رشوه را به عنوان جرم تلقی کرد. دو کارمند عالیرتبه و چند کارمند جز دولت وی به همین جرم رشوه گیری از مردم به دار آویخته شدند. این قانون اثر فوق العاده روشنی داشت. بازرگانان و تجار به من گفتند که در دوران پیشه وری حتی آنها به خود جرات می‌دادند که مغازه‌ها و حجره های خود را شبها هم باز بگذارند، بی آنکه ترسی از دزدها داشته باشند. مردم عادی به من گفتند برای اولین بار در دوران پیشه وری مردم می‌توانستند ماشین‌های خود را شبها در خیابانها نگه دارند بی آنکه کسی چراغ‌ها، لاستیک‌ها و یا دیگر قطعات مهم ماشین‌اش را از دست بدهد.

۴. کلینیک‌های پزشکی ایجاد شدند، برخی سیار بود و در خدمت روستاییان اطراف تبریز.

۵. قیمت کالاهای مایحتاج مردم به طور شدیدی کنترل می‌شد، احتکار مواد غذایی به شدت تنبیه می‌شد، نوعی سهمیه بندی غذایی به کار افتاد تا هریک از شهروندان بتوانند نیازهای حداقل خود را دریافت دارند. پیشه وری قول داده بود که هزینه زندگی چهل درصد کاهش یابد و او موفق به انجام این کار شد.

۶. حداقل دستمزد و حداکثر ساعات کار مشخص شد و سیستم چانه زنی جمعی مابین کارمندان و کارفرمایان برای اولین بار به راه افتاد.

۷. پروژه کارهای عام المنفعه برگزار شد و اکثر خیابان‌ها و جاده‌ها اسفالت شدند هرکس بیکار بود به کار گمارده شد.

۸. سیستم گسترده آموزشی برنامه ریزی و اجرا شد برای تمام روستاها مدرسه طرح ریزی شد و دانشگاه تبریز با دو کالج دیگر افتتاح شد، کالج پزشکی و دانشکده ادبیات (دانشگاه تبریز هنوز دایره است) عرصه‌های مربوط به فرهنگ آذربایجان مورد تاکید قرار گرفت. زبان تدریس در دوره ابتدایی به آذربایجانی تغییر یافت.

۹. پیشه وری مدافع خود مختاری برای آذربایجان بود. اما او جدایی از ایران را نمی‌خواست. او می‌خواست حداقل نصف مالیاتی که از آذربایجانی‌ها اخذ می‌شود در آذربایجان هزینه شود. او می‌خواست این استان به درجه بیشتری حق خودکفایی و خود گردانی داشته باشد و در پارلمان دولتی تهران نیز نمایندگان بیشتری داشته باشد.

برنامه دولت پیشه وری غیر از این موارد بخش‌های دیگری هم دارد، اما این موارد اصلی برنامه وی بود. از زمانی که گذر وقایع سبب برافتادن دولت پیشه وری شد مسایلی پیش آمد که برنامه‌های او را از دید و نظر مردم عادی جذاب‌تر و به طور فزاینده‌ای مقبول‌تر کرد.

زمانی که ارتش دولتی وارد آذربایجان شد سرو صدای دهشتناکی ایجاد کرد. سربازان دولتی تاراج را آغاز کردند، غارت می‌کردند و می‌بردند هرچه به دستشان می‌رسید و به آن هم رحم نمی‌کردند. (در مقام مقایسه) ارتش روس‌ها از رفتار و کردار بغایت بهتری برخوردار بودند. ارتش ایران که خود را نجات بخش می‌نامید، قشون درنده و اشغالگر بود. این ارتش زخمهای وحشتناکی در مردم به جای گذاشت. خرمن های دهقانان سوزانده شده نابود گشتند، زنان و دختران روستاییان آذربایجان مورد تجاوز جنسی قرار گرفتند. خانه‌های مردم غارت و چپاول شدند. اغنام و احشام (چهارپایان) روستاییان به غارت رفتند و دزدیده شدند. ارتش خارج از کنترل بود. ماموریت ارتش آزادی و نجات بود، اما این ارتش مردم عادی را مورد شکار قرار داد و ویرانی، غارت و مرگ از خود بجای گذاشت.

هنوز ارتش شاهی در منطقه بود که مالکان فراری رسیدند. آنها نه تنها خواستار املاک و کرایه آنها شدند، بلکه خواستار کرایه‌هایی شدند که در دوران پیشه وری مردم صاحب زمین شده بودند. این پرداخت های اجباری گذشته سبب نابودی ذخیره غذایی دهقانان و به خاک سیه نشستن آنها گردید. غیر از اینها، وقتی یاران پیشه وری می‌رفتند با خود مقدار معتنابهی غله و تعداد قابل توجهی چهارپا هم بردند. این وقایع سبب شد که زمستان سال ۴۸_۱۹۴۷ نوعی قحط سالی برای مردم باشد. اثرات ایذایی آن در حال روستاییان شدید بود. برای اینکه روستاییان بتوانند زمستان را بگذرانند و زنده بمانند، مجبور بودند غله‌های روز مبادای خود را بیرون بکشند. در نتیجه این، روستاییان برای کاشتن زمین در بهار بعدی دیگر تخم نداشتند، بنابراین تابستان آتی محصول آنها خیلی ناچیز بود.

زمستان سال ۴۹_۱۹۴۸ شدیدا سرد بود. حدود بیش از هفت ماه برف روی زمین ماند و بیشتر چهارپایان هلاک شدند. گله‌های روستاییان دو سومشان از دست رفت. در دشت بادگیر مغان، در منطقه شمال شرقی آذربایجان نزدیک ۸۰ درصد چهارپایان نابود شدند و حدود ده هزار تن از ایلات و عشایر دچار قحطی و گرسنگی مفرط شدند. گوشت و غله کمیاب بود و قیمت‌ها بیداد می‌کرد.

ملاکین بزرگ آذربایجان سنگدل‌ترین انسان‌هایی که من شناخته‌ام، غلات خود را در بازارها به قیمت گزافی می‌فروختند حال آن که روستاییان آنها از گرسنگی جان می‌باختند. آنها حتی مبالغ هنگفتی تخم غلات را نیز فروختند و بنابراین ذخیره تخم کاشت محصول را برای بهار کاهش دادند. حدود صد تن گندم از سوی دولت مرکزی به تبریز ارسال شد تا جلوی گرسنگی مردم محروم گرفته شود اما این گندم‌ها هرگز به دست مردم نرسید. مسوولین دولتی حاکم هرچه گندم بود در بازار آزاد فروختند و درآمد حاصله را به جیب خود زدند.

بهار و تابستان آن سال دیر رسید و محصول ۱۹۴۹ خیلی ناچیز بود. روستاییان آذربایجان عملا علف درختان و ریشه گیاهان را می‌خوردند تا اینکه سهم محصول ۱۹۴۹ فرا برسد. مردم قبل از اینکه پاییز ۱۹۴۹ گذشته باشد، در گرسنگی مفرط به سر می‌برند و هیچ غذایی نداشتند. مردم به قدری به خاک سیاه نشسته بودند که ۹۹ درصد آنها در زمستان سرد ۵۰_۱۹۴۹ پوشش و لباس کافی نداشتند تا با سرما مقابله کنند.

زمستان سال ۵۰_۱۹۴۹ شدیدترین زمستان در تاریخ این استان بود. حدود دو متر برف در آذربایجان روی زمین بود، روستاهای بدون غذا به سبب برف راهشان بسته و تنها مانده بودند. روستاییان که امکان تغذیه چهارپایان را نداشتند احشام خود را از دست دادند. وقتی که چهارپایان تلف شدند، روستاییان گرسنه از آنها تغذیه می‌کردند. در روستای نوایی در نزدیک خوی، که من متوقف شدم، پنجاه نفر از سیصد نفر سکنه روستا از فرط سرما و گرسنگی جان باختند. در اکثر روستاها هرکه در خانه بود، مرد و تلف شد. بسیار معمول شده بود که همه اهل خانه‌ها از فرط گرسنگی برخاک افتاده بودند و نای حرکت و ایستادن نداشتند. این درحالی بود که انبارهای غله ملاکان و اربابان معمولا پر از غله بود. آنها غلات را احتکار می‌کردند تا به قیمت‌های گزاف بفروشند. یک روستایی بی سواد در ده نوایی نزدیک خوی، گاو آهن خود را نگه داشت تا برای من اندکی از جزییات غم انگیز و دردآور روستا بگوید.

دولت مرکزی غله را از خلیج فارس می‌فرستاد. تخمین زده می‌شود که فقط نیمی از آن به دست مردم می‌رسید، بقیه روانه بازار سیاه می‌شد و خیلی از این غله هم به عراق می‌رفت. سپس روس‌ها سر رسیدند و با قطار ماورای فققاز محموله گندم به شهر رسید. این بار به شیوه موثر گندم کافی در اختیار مردم گرسنه قرار گرفت. یک روستایی سالخورده و ریش سفید این طور به من گفت «زمستان گذشته روس‌ها دوست صمیمی ما بودند.»

داستان یک زن گمنام آذربایجانی

اما تراژدی و وضعیت دردآور و رنج و عذاب مردم را یک گدای کور و زنش برایم به طور خلاصه بیان کردند. آن گدای کور کریم و خانمش فاطمه بود. هر دو بیش از ۶۰ سال سن داشتند.

من آن دو را در جنوب تبریز، در نوار مرزی کردستان نزدیک ده کامیاران دیدم. همراه من یک نهار چرب و نرمی داشت. وقتی غذا را خوردیم، به طور مرسوم به خواب قیلوله فرو رفتیم. بعد برای فیلم برداری به بیرون رفتم. اما آفتاب سوزنده و پر تشعشع مرا به سایه یک درخت سنجد کشاند، جایی که این زن و مرد گدا نشسته بودند. آنجا ما حدود نیم ساعت یا بیشتر صحبت کردیم.

این دو نفر از گدایان رتبه پست بودند. مرد لباس‌های پاره و مندرسی داشت، کت او نه تنها بخیه داشت، در واقع کتش از کهنه پارچه‌ها تشکیل شده بود، از تکه‌های پتوی کهنه و کهنه‌های دیگر. من در وهله اول صورت و سیمای او را تر و تمیز یافتم، چرا که ریش خاکستری پرپشتش مانع می‌شدکه رگه‌های کثافت در صورتش دیده شود . دستان او دراز، لاغر و حساس بودند. یک کلاه نمونه وار آذربایجانی بدون لبه در پشت سر او نشسته بود، انگشتان کج و معوج پایش از لای دم پایی‌های کهنه چرمی هویدا بود. او و زنش مسیحی بودند. زن در برابر من بدون چادر ایستاده بود. تنها یک روسری پنبه‌ای رنگ و رو رفته دور سرش بسته بود. چهره او تکیده و فرتوت بود و دلیلش نداشتن دندان و نیز گرسنگی بود. پوست بدن زن خشک و همچون چرم شکاف خورده بود. دستان او چون چنگال لاغر و تکیده بود. آن زن با تن لرزانی صحبت می‌کرد، عصبی بود و هنگام صحبت ته شال گردنش را تاب می‌داد. داستان آنها این بود:

آنها مستاجر روستایی بودند که من نورآباد نام می‌دهم. در این ده آنها تمام عمر کار کرده بودند، حدود ۶۰ درصد محصولات تولیدی خود را به عنوان کرایه می‌دادند. به مرور کریم بینایی خود را از دست داد و به مرحله کوری رسید. او می‌توانست فقط شب و روز و تاریکی و روشنی را تشخیص دهد اما قادر به دیدن اشیا نبود. تمام بار و زحمت مزرعه بر گردن فاطمه بود. زمستان سال ۵۰_۱۹۴۹ سرد و طولانی بود. آنها هیچ غذایی در بساط نداشتند. در نتیجه از نماینده ارباب غله خریدند. درصد بهره قانونی در قرض‌های کشاورزی در ایران ۱۲ درصد است. ارباب آنان ۴۰ درصد از آنها بهره می‌گرفت. او غله را در خرمن بعدی دریافت می‌کرد.

زن با صدایی که بیشتر به جیغ کشیدن شبیه بود فریاد زد «گوش کن. ارباب برای ما غله را ۸۰ سنت حساب کرد، اما وقتی ما در سال بعد پول او را دوباره دادیم، قیمت همان غله چهل سنت بود. بنابراین ما می‌بایستی درست دو برابر آنچه که قرض کرده بودیم پرداخت کنیم. ما مجبور بودیم بهره هم بدهیم. ما تقریبا سه برابر پولی که قرض کردیم پرداختیم.»

سپس در حالیکه درست در چشمان ما می‌نگریست فریاد زد «فکر می‌کنی این عادلانه است؟»

پس از پرداخت سهم ارباب (مالکانه) فقط یک پنجم محصول برای گدای کور و همسرش باقی می‌ماند که این شامل علیق چهارپایان و حدود ۲۰۰ پوند (حدود ۹۰ کیلو) گندم و جو بود. این زن و مرد نه فقط می‌بایستی خودشان با این آذوقه سر کنند، بلکه دو گوسفند، یک بز و یک خر را نیز آذوقه دهند.

زمستان با سرعت فرا می‌رسد از اول روشن بود که اینها غذای کافی ندارند که بتوانند زمستان را تا بهار همراه چهارپاهای خود به سر آورند. انبارهای مالکان پر بود اما مباشر ارباب هم قیمت بیشتری می‌خواست و هم ۴۰ درصد بهره. این قرض آنها را از پای در می‌آورد. بدتر از آن سلامتی فاطمه هم به قهقرا می‌رفت و او دیگر فکر می‌کرد قادر به انجام کار کشاورزی در مزرعه نیست. بنابراین آنها تصمیم گرفتتند دارو ندار خود را بفروشند و هرچه بتوانند پول تهیه کنند و به تبریز بروند تا محلی برای زندگی و غذایی برای شکمشان دست و پا کنند. غیر از چهارپایان چیزی دیگر برای فروش نداشتند. یک پارچه فرش نماز، چند عدد ظرف، تمثالی از مسیح در قاب چوبی، آنها برای تمام دارو ندارد خود ۸۰ دلار تهیه کردند، پولی که فقط آنها را در زمستان می‌توانست کافی باشد، زمستان تبریز. بهرحال آنها چنین فکر می‌کردند.

آنها نورآباد را در یک روز سرد گزنده زمستانی ترک کردند، کریم بر دوش خود بسته پتوها را حمل می‌کرد و فاطمه مابقی غذا و مایحتاج خودشان را که شامل نانی بود که فاطمه شب آخر پخت با ته مانده گندمشان و نیز یک تکه پنیر بز به اندازه یک تخم مرغ.

حدود یک متر برف زمین را پوشانده بود. آنها چندین کیلومتر راه رفتند و میان بر از وسط راه‌ها عبور کردند و به جاده‌ای رسیدند که فایتون‌ها از آنجا رد می‌شدند. تا آنجا فاطمه زیر بازوی کریم را گرفته و راه می‌برد. زن کریم را در جاده‌ای انداخت و راه افتادند.

در این راه طولانی آرام و خسته کننده آنها حوالی شب به تبریز رسیدند. تا آنجا قسمت بیشتر نان و پنیر آنها تمام شده بود. آنها وارد بازاری شدند تا از ذخیره مالی خود برایشان غذا و مسکن تهیه کنند. وقتی که در برابر آخور بزرگ یا دکه‌ای که غله می‌فروخت ایستاده بودند، یک گروهبان از ژاندارمری سررسید و پرسید «آدرس خانه شما کجاست؟»

نور آباد، زن پاسخ داد.
«اینجا چه کار می‌کنید؟»
«آمده‌ایم اندکی غله بخریم.»

کریم و فاطمه خبر نداشتند که در تبریز فروش غله به کسانی که مقیم تبریز نبودند توسط دولت جرم اعلام شده است. چرا که در همه عرصه‌ها جیره بندی شدید اعلام شده بود. تبریز فقط غذای کافی برای ساکنان خود داشت، نه بیشتر.

«حالا باید به زندان بروید.» ژاندارم گفت.

مرد سرو صدا به پا کرد، فاطمه جیغ و داد نمود و هردو از جمله کریم اعتراض کردند. اما مخالفت‌های آنها چاره ساز نبود. آنها اجبارا شب را در زندان گذراندند و می‌بایستی چند روز دیگر نیز زندانی می‌شدند.

پرسیدم دیگر چه شد؟

فاطمه پس از مدتی مکث پاسخ داد، روزی گروهبان آمد و گفت «چقدر پول دارید؟» ما فقط چهار صدتومان (۸۰ دلار) پول داریم. او دفتری بیرون کشید و با مداد آن را نوشت. بعد از چند دقیقه سرش را بلند کرد و گفت «جریمه شما چهارصد تومان می‌شود. شما آن پول را بدهید و آزادید بروید».

کریم به سخن آمد «من به ژاندارم اعتراض کردم و فاطمه نیز گریه و زاری نمود. ژاندارم جلو آمد و از گلوی من گرفت و فشرد و مرا تکان داد و گفت «گوش کن ای پیرمرد خرفت، کور و شیطان. مردم را به جهت این کاری که تو کردی تیرباران می‌کنند. می‌خواهی تیرباران بشوی یا اینکه آن چهار صدتومان را بدهی آزاد شوی؟»

«ول را دادی؟»

«بلی دادیم.» کریم پاسخ داد «ما بیرون آمدیم، یک شاهی نداریم و هیچ چیز. ما در بیرون هستیم، کوچه‌ها سرد است نه کاری داریم، نه سرپناهی.»

پرسیدم: «بعدا چه کار کردید؟».

فاطمه چشم‌های قهوه‌ای خود را این بار کاملا باز کرد و پر از اشک شد و آنگاه آن زن بیچاره دست‌هایش را دراز کرد و در گوشی زمزمه کرد «ببین ما گدا شدیم.» سپس زن بدبخت از حال رفت و به هق هق گریه فرو رفت.

فاطمه و کریم در خیابان‌های تبریز راه افتادند و به گدایی پرداختند. ریالی می‌خواستند تا غذایی بخرند و نیز پارچه‌ای تا پاهای کریم را بپوشاند. آنها پشت دیواری، جان پناهی یافتند که با مقواهای بسته بندی درست شده بود. بالاخره یک زن پیر تبریزی به آنها اجازه داد تا در کف خانه آنها بخوابند. اما زن پیر غذایی برای مهمانان نداشت. آنها نتوانستند کاری پیدا کنند. این زن و مرد و سایر گدایان و سگ‌های ولگرد در خیابان‌های تبریز رقابت شدیدی برای پیدا کردن غذا می‌کردند.

در یک شب زمستانی سوزان و کشنده، واقعه‌ای رخ داد که نشان می‌دهد انقلاب‌ها مردم را گاهگاهی به نقطه جوش و خروش می‌رسانند. کریم و فاطمه در گوشه‌ای از خیابان‌های تبریز مشغول گدایی بودند که متوجه شدند که حدود یک دوجین از روستاییان را ژاندارم‌ها دوره کرده و با باتوم‌هایشان آنها را حرکت می‌دهند، آنها مرتکب همان جرمی شده بودند که کریم و فاطمه کرده بودند. آنها به تبریز آمده بودند تا کار و غذا پیدا بکنند. فاطمه به کریم گفت چه شده، و زیر گوشی زمزمه کرد «بیا، ما هم به این جمع بپیوندیم.»

زن کریم را همراهی کرد و راهنمایی نمود و آنها به وسط خیابان آمدند و به جمع دیگران پیوستند. هرچه زمان می‌گذشت افراد بیشتری به این جمع می‌پیوستند. تمام گدایان، ژنده پوشان و ژولیده‌ حال‌های تبریز آنجا بودند. فاطمه به خاطر می‌آورد که تا آن جمع را به زور باتوم به زندان آوردند چندصد نفر شده بودند. یکی از روستاییان تحت نظر خواست فرار کند، اما با ته تفنگ او را به زمین زدند.

«ما این وضعیت را دوست نداشتیم. علیه ژاندارم‌ها فریاد اعتراض بلند کردیم.» فاطمه می‌گوید. می‌گفتیم بس کنید جمعیت همه اعتراض و همهمه می‌کردند. مردی را که با تفنگ به زمین انداختند به داخل زندان بردند. بقیه زندانی‌ها را مثل چهارپایان به صف کردند، با زور هل دادند و در یک محل جمع کردند. همه ما ناراحت بودیم از آنچه برسر ما می‌آوردند. من «زن شجاع آذربایجانی» خطاب به زندانیان فریاد زدم. «اجازه ندهید ژاندارم‌ها شما را غارت کنند و سرکیسه نمایند.» من عصبانی بودم. همه عصبانی بودند. وقتی ماوقع را به کریم گفتم، او از جا پرید و فحش و ناسزا گفت. او هم عصبانی بود.

فاطمه ایستاد درست به چشمان من نگاه کرد و گفت «کریم و من کمونیست نیستیم. آیا شما مرا باور می‌کنی؟ آیا شما حرف شوهر مرا می‌پذیری؟ شما باید این را بپذیری قبل از اینکه بگویم بعدا چه اتفاق افتاد.»

«بلی هرچه گفتید باور می‌کنم.» پاسخ دادم.

فاطمه سینه‌اش را به جلو داد، سربلند کرد و با غرور خاص آذربایجانی‌اش که در سیمایش بود گفت «وحشتناک است وقایعی که برما و بر دیگر روستاییان رخ داد. برای اینکه سعی کنی غذا بخری، دستگیر شوی؟ پلیسی که قرار است حافظ و نگهبان تو باشد تو را سرکیسه کند و غارت نماید! تو را بیرون، در خیابان‌های سرد و تاریک بیندازد تا همچون سگ‌ها از سرما و گرسنگی جان بدهی! ما دیگر نمی‌توانیم این وضعیت را تحمل کنیم. تک تک افراد در آن جمع همین احساس را دارند. ما در برابر زندان می‌ایستیم و برروی ژاندارم فریاد برمی‌آوریم: «پیشه وری، پیشه وری، ما پیشه‌وری را می‌خواهیم. بیز پیشه ورینی ایستیریک.»

این گدای کور و زنش نمونه کسانی هستند که دیگ آذربایجان را گرم و سوزان نگه داشته‌اند. داستان آنها می‌تواند گویای نمونه وار وضعیتی باشد که در سراسر زمستان آذربایجان تکرار می‌شود. این داستان دلیل اینکه چرا توده مردم غیر کمونیست، به سوی کمونیسم می‌گرایند را نشان می‌دهد. اینجا کمونیسم تنها نیروهایش را از این قبیل مردم جذب می کند، نه اینکه واقعا مردم از نظر نظری به آن گرویده باشند.

اطلاعات شوروی‌ها در این نواحی فعال است. در شرایطی که کریم و فاطمه در خیابان‌های تبریز از گرسنگی هلاک می‌شدند، رادیو مسکو به فارسی این برنامه را پخش می‌کرد: «هزاران نفر در خیابان‌های تبریز بی هیچ کمک و حمایتی سرگردانند. آنها همه سرنوشتی جز مرگ از گرسنگی ندارند.»

آذربایجان به معنی محل نگهدارنده آتش است. کمونیست‌ها این آتش را تا مرحله شعله ور شدن باد زده‌اند.

برنامه‌های پیشه‌وری به قدری مردم پسند و توده گیر بود _به ویژه اصلاحات ارضی و نیز تنبیه شدید مامورانی که رشوه خواری کنند و نیز برنامه کنترل قیمت آذوقه_ اگر روزی در آذربایجان انتخابات واقعا آزادی به وقوع می‌پیوست، در تابستان ۱۹۵۰ پیشه وری بار دیگر با ۹۰ درصد آرای مردم به قدرت بازگردانده می‌شد. و این درحالی است که از سه میلیون آذربایجانی شاید فقط حدود هزار نفر کمونیست در این استان باشد.

——————————————————–

(باز نشر از 2012)

———————————————————

از فیس بوک:

Salar Seyf جناب جوادی عزیز، اسناد داخلی و خاطرات تاریخ شفاهی نشان می دهد که پیش از رسیدن ارتش کار فرقه تمام شده بود. من می توانم دهها نسخه از روزنامه های 23 و 24 تا 27 آذر را نشان بدهم که این ادعا را تایید میکند. همین طور گزارش های پایبوس و دوهر و… اتفاقا ارتش از کشتارهای بی رویه مردم بر علیه فرقه جلوگیری کرد.
حتی سران فرقه هم بسیاری در امان بودند و با حبس های کوتاه مدت آزاد شدند.

آماری که مجله فرقه بعد از فرار در باکو از کشته های خودش منتشر کرد را ملاحظه بفرمایید. بیش از 600 نفر نیست. و تازه بسیاری از این ها هم جزو نیروهای مهاجر یعنی قفقازی هایی بودند که به طمع چپاول به ایران آمده بودند و دل شان به حال مردم نمی سوخت و هر چه می توانستند غارت و جنایت می کردند.

اما هیچ جای جهان آنهم در سال های جنگ جهانی دوم به کسانی مانند تیمسار درخشانی که پادگان تبریز را دو دستی تقدیم فرقه کرد مدال شرف و افتخار نمی دهند. طبیعی است که اینها در دادسرای ارتش محاکمه شدند و بسیاری هم به اعدام محکوم شدند. البته ظاهرا شمارشان از 50 یا 60 فراتر نرفت. اگر همین اتفاق در جایی مثل ترکیه می افتاد حدس می زنید چند نفر قتل عام می شدند. مثلا واقعه درسیم را به بینید.
اما یک روی دیگر سکه ضربه ای است که مثلا غلام یحیی با دامداری منطقه زد. صدها راس گوسفند و گاو را به شوروی منتقل کرد. نتیجه اش آن شد که ما در 1326 در آذربایجان با قحطی روبرو شدیم. مذاکرات قوام با غلام یحیی را ملاحظه بفرمایید. قوام به ایشان می گوید لااقل دل تان به حال مردم خودتان بسوزد. که دارایی های آنها را به شوروی منتقل می کنید.

اما در خصوص ویلیام داگلاس: شرایطی که داگلاس به ایران آمد مهم است.
همانطور که در کتاب کردها و فرقه دموکرات می توانید به بینید و من هم در آن مقاله توضیح داده ام ، دوهر سرکنسول امریکایی تلاش زیادی برای سقوط فرقه کرد و عمده تلاش شکاف انداختن بین قاضی محمد و پیشه وری بود. هدف جلوگیری از نفوذ بلشویکها به جنوب و تقویت ایران بود در این راستا بود.

دوهر نهایتا به این نتیجه رسید که در جنگ سرد در حوزه ایران در کنار ارتش باید از ظرفیت عشایر هم استفاده کرد. چون بین عشایر خیلی تحقیقات داشت. در نهایت به بحث نوعی بسیج عشایر در کنار ارتش رسید. طرح این بود که برای مقابله با شوروی و خط دفاعی ایران به زاگرس منتقل شود و در صورت حمله مجدد نیروهای بلشویک عشایر بتوانند ایفای نقش کنند. همین جا بگوییم که تا یکی دو سال بعد از 1325 هنوز وضعیت تثبیت نشده بود و ایران از تجاوز مجدد شوروی واهمه داشت. در مرزهای شمالی هم وضعیت آماده باش حاکم بود.

به هر حال دوهر طرح خود را به دولت امریکا داد و ویلیام داگلاس که فرد نسبتا با نفوذ در سیستم امریکا بود برای تحقیقات بیشتر یکی دو سال بعد از جریان فرقه به ایران آمد. این کتاب محصول آن دوران است.
در واقع کتاب برای جا انداختن طرح بسیج عشایری، نوشته شده و اغراق ها و بزرگ نمایی های زیادی دارد. هم از طرف کسانی که با داگلاس صحبت کرده اند و هم از طرف خود داگلاس. به این خاطر در مورد خیلی از روایت ها باید تردید کرد.

——————————————————–

AZERBAIJAN, the northwest province of Persia, lies snug against the
Turkish and Russian borders. Mount Ararat nearly seventeen
thousand feet high, conelike and flecked with snow looks down
on it from the Turkish corner. The Araxes River which empties
into the Caspian far to the north is the Persian-Russian border for
two hundred miles or more. On the west is Lake Urmia, about the
size of our own Great Salt Lake of Utah. Fish cannot live in it. It
is indeed so salty that it clings like slime to one s skin. The Zagros
Range heading up in Turkey and the Russian Caucasus and run
ning to the Persian Gulf is a rough and rugged limestone rampart
on the western border of Azerbaijan. Its passes are around eight
thousand feet, its peaks as high as fifteen thousand. The Elburz
Range on the east is both steeper and higher. Both are bare of trees
on the slopes that face Azerbaijan.

Azerbaijan has the barren appearance of Nevada and Utah, though
there are between twenty and thirty-five inches of rain a year. Most
of the water comes in wintertime snow that even in the valleys
often lies eight or ten feet deep. And most of the water leaves in
the spring in mad rushes that cut harsh gullies in the mountains,
which long ago were studded with trees.

In the winter Azerbaijan is whipped by cold winds that sweep
down from the north and whistle through mud-walled villages. In
the summer it is parched and blistered. Whirlpools of dust dance
across the basins, sending eerie-shaped funnels hundreds of feet into
the sky. The flat mud roofs of the houses crack under a scorching
sun; and dust as fine as flour sifts through one s clothing. This is
the heyday of the lizards; this is when only thistles and licorice
root seem to thrive.

But where there is water Azerbaijan is a garden. Valleys such
as Khoy lie lush with crops at the foot of brown and burned hills.
Rezaieh, on the edge of the desolate salt sea, Is a rich oasis deep in
shade. In the north vast fields of golden grain ripple in the hot wind
that sweeps up from the south. The climate of Azerbaijan is good
for crops and for people. The days are warm; but the valleys which
lie between four thousand and five thousand feet are cooled at
night by breezes that come off the mountains.

Azerbaijan is a historic place. Here Zoroaster lived in the sixth
century B.C. and taught the unending conflict between good and
evil. This was the home of the Medes who, though they conquered
Persia, were absorbed by it, losing themselves and their civilization
in the process. The absorption was indeed so great that only one
word of their language remains in the Persian vocabulary today
sag, the Medes* word for dog. The Arabs came in the seventh
century, converting all of Persia to the Moslem religion at the point
of the sword. In the middle thirteenth century the Mongols swept
through Azerbaijan burning and slaying as they went. They made
Maragheh their capital and later Tabriz and ruled two hundred
years. Then came the Turks. Azerbaijan, the border province, was
in the path of a host of invaders.

Azerbaijan was also the staging ground for revolt and a buffer
for the whole realm of Persia. Its character has not changed in the
intervening centuries. Twice in the nineteenth century Russia in
vaded Azerbaijan; and in this century several times the last time
in 1941.

The location of Azerbaijan has had important commercial con
sequences as well. Tabriz linked Asia and Europe in trade. It was
a key point on ancient caravan routes. Its trade tapped distant
markets. Eight hundred years ago its bazaars sold spices from India
and cloth from Flanders. History has not changed its strategic
location. The Transcaucasian Railroad has its terminus at Tabriz.
It is a broad-gauge road running north to Russia and then by various
links into eastern Europe. Now it is closed at the Russian border
and its rails in Azerbaijan are covered with rust. Russia permits
traffic over it only when Russia s needs are served. Once was during
the winter of 1949-1950 when people were starving in Azerbaijan.
Russia made capital out of that event. She sent carloads of wheat
by way of the railroad and dispensed it ostentatiously.

Azerbaijan, being from time out of mind an international high
way, has seen the crossing of many races. The product is a people
still Persian, but different from the rest. They speak a Turkish
dialect which has absorbed many Persian words. They are a hardy
lot vigorous, aggressive, easily aroused, hearty and open-faced in
their relations. And their hearts are warm and generous. An
Azerbaijan friendship is a sturdy thing robust and genuine a
commitment that carries through fair days and foul. The Azer-
baijanis are friendly to the Russian people, for the two are neighbors
and as individuals they get along well together. But the Azerbaijanis
are not Communist nor Communist inclined. Not one-tenth of i
per cent of them have been converted to Marxism or its Soviet
brand.

Azerbaijan in size is only 7 per cent of Persia. In population it
is only 18 per cent three million out of sixteen million. Economi
cally it is more important. It produces about a fourth of the wool,
sheep, rugs, wheat, and barley of Persia; a third of the almonds,
tobacco, and fats; a fifth of the raisins and sugar. Even in cotton
its production is 15 per cent of the total. Azerbaijan is therefore
important to Persia. It has long been coveted by Russia.

When England and Russia became allies in 1941 they invaded
Persia. The purpose was twofold to protect the Soviet rear from
a German drive through the Caucasus; to provide a supply route to
Russia. On August 26, 1941, British troops took over southern
Persia; the Russian Army occupied Azerbaijan. During the occupa
tion the Persian Gulf Command of the American Army managed
the movement of some five million tons of war materials to Russia
through this Persian corridor. At the end of the war the British and
American troops departed. But Russia refused to withdraw. Her
troops remained. It looked as if she was there to stay. Persia pro
tested and carried the case to the Security Council of the United
Nations. Public opinion forced Russia to retreat, and she at last
withdrew her troops from Azerbaijan on May 9, 1946.

But before and after that event Russia put in motion a tide of
events that still churns that ancient province.

Russian occupation armies are notoriously brutal. But the Russian
Army that occupied Azerbaijan was a model of rectitude. Every
one told me the same story; even the most bitter critics of the
Soviets conceded it. The Soviets put on an act which left a deep
imprint on the people. Russian troops were dealt with summarily if
they showed any discourtesy or offense to the civilian population.
They toed the line of propriety in all respects. Discipline was
severe. A Russian soldier would be shot for laying hands on a
woman in Azerbaijan.

Russia had one unique opportunity to show its discipline of
troops and the loyalty required of them. She exploited it to the
limit. The Soviet Army of Occupation had one battalion composed
of Moslems from the Caucasus. They were stationed at Khoy. One
day they decided to desert. So at an opportune moment they left
Khoy and headed for the Turkish border some twenty-five miles
distant. Their secret was not kept. Soviet troops went in pursuit
and captured the Moslems, brought them back to Khoy and killed
them in a cruel way.

They chained them together and stacked them like sardines in
the basement rooms of a garrison in Khoy. Then they flooded the
floors with several inches of water and left the Moslems to die of
cold and starvation. When a few weeks later the last man had died,
they carried out the bodies. Thus did the Soviets publicize a lesson
in discipline.

The Russians were equally severe on dissident elements among
the native population. They did not molest or harm those who kept
their thoughts to themselves. But occasionally a son of Azerbaijan
true to his tradition would speak his mind and protest against
some Russian policy. And once in a while he would raise his voice
against the Russian occupation. Every such person was dealt with
summarily. I talked with a man in Rezaieh who was a witness to
what happened to one dissenter.

This man had made a speech in Rezaieh, objecting to the Russian
occupation, pointing out how it subjugated Persia to a foreign rule,
and asking for the liberation of Azerbaijan. He was at once arrested
by Soviet soldiers and brought to the edge of town under military
escort. He was given a shovel and ordered to dig a grave. When it
was completed, the man was not shot; he was bound hand and foot
and placed in the grave on his back. Then he was buried alive. As
the shovels of dirt were thrown on him he prayed to All son-in-law
of Mohammed and first apostle of the Shiah faith. «Alee-AIee,» he
cried, «Alee, never fails.» And soon there came from under the dirt
the last mufHed words, «Long live Azerbaijan. Then all was still,
only the thump, thump, thump of dirt as shovels worked quickly
to fill the tomb with six feet of dirt and still forever the voice oi
a lone dissenter.

The Soviets however used means much subtler than terror to win
over the masses. They sent through the province agents working
in pairs. One would be the spokesman; the other would purport to
be his secretary. They would come to a village and interview
peasants one at a time. A typical conversation ran as follows:

What is your name?»

«Ahmad.»

«How many in your family?»

«My wife and seven children.»

«Which is your house?»

«This one here [pointing].»

«Look at the miserable place this good man has to live,» the agent
said to his secretary. «Haven t we got something better for him?
Look at your list.»

The secretary thumbed through a book and replied, «Yes, there
is the home of the deputy to the Prime Minister in Tehran. That
is unassigned.»

«Put him down for that,» the agent told his secretary. Turning
to the villager he said, «When the revolution comes and we take
Tehran, that will be your home.»

Then he asked, «How many rugs do you have?»

Every Persian has a rug. It may be dirty and moth-eaten; but it
is always a cherished possession. This man ran to get his shabby
prayer rug two feet wide and about four feet long. He held it up
to the agent, who turned to his secretary and said, «Put him down
for six rugs the nicest that Kurish, the rug man, has in Tabriz.»

And so the discussion went from houses to rugs, from rugs to
meat, from meat to schools for the children.

The campaign moved from peasant to peasant, from village to
village. This was pie-in-the-sky come to bedraggled, poverty-ridden
villagers. They received promises of rewards as tangible as any that
a precinct leader ever offered the faithful. Thus did the Com
munists go among the peasants, spreading discontent.

During this same period the Russians took more effective political
measures. They undertook to organize a government in Azerbaijan
which they could leave behind when their army withdrew.
Daniel Komisarov Soviet press attache was the bottomrock of
the Azerbaijan affair, the Soviet brain behind the various Com
munist parties in Iran. He had an excellent knowledge of the Persian
language. He sat in the coffee shops and talked man-to-man with
the Persians, who liked him for his seeming frankness and meekness.
He molded political sentiment the Soviet way.

The man selected to head the government was a native of Azer
baijan, the son of a holy man Jafar Pishevari. Pishevari is a Com
munist who was educated in Baku and who taught in Communist
schools in Russia. He went back to Persia in the 3o s, organizing a
union and publishing newspapers first at Resht and later at Tehran.
His paper was closed by Reza Shah Pahlavi, father of the present
Shah; and he was sent to jail. When Britain and Russia invaded
Persia in 1941, Pishevari and all other political prisoners were re
leased from jail. Tudeh party, the Persian Communist party that
always meticulously avoided using the Communist label, was formed
in 1942. Pishevari was one of its early members, promoting its
causes through a new paper which he founded after his release from
jail.

Late in 1945 Pishevari went to Tabriz and formed the Democrat
party, the Azerbaijan counterpart of Tudeh. That party led a
«revolt.» Soviet troops immobilized the Persian Army stationed in
Azerbaijan; and Pishevari came into power. A cabinet was formed,
a parliament elected, and a political program put into effect. The
Pishevari government lasted only from late 1945 to December, 1946.
It and the central Persian government quarreled over the super
vision of an election called by the Shah. Persian troops entered
Azerbaijan, there were a few skirmishes, the government of Pishe
vari collapsed, and Pishevari left for Russia forty-five minutes
before the Persian Army reached Tabriz. The Russian Army, which
had withdrawn from Persia six months earlier, did not come to
the rescue.

I had assumed from press reports that Pishevari was not only a
Soviet stooge but a bumbling and ineffective one as well. I learned
from my travels in Azerbaijan in 1950 that Pishevari was an astute
politician who forged a program for Azerbaijan that is still enor
mously popular.

What his long-range program would have been no one knows.
Many suspect it would have followed the Russian pattern; others
say It would have been tuned to Persian needs with a mild bram
of socialism. But the bulk of the program which Pishevari actual! 1
imposed on Azerbaijan was purely straight reform.

1. The part of his program which most impressed the peasant
was land reform. It had some communism in it. He confiscated th
land of all absentee landlords and distributed it to the peasants. Bu
he left untouched the land of resident landlords; a new law merel^
increased the tenants 7 share of the crop.

2. Pishevari also gave a socialistic flavor to his program. Hi
government nationalized the larger banks.

3. Second only to land reform in popular appeal was the la^
that made It a capital offense for a public official to take a bribe
Two top officials and a few lesser ones were hanged for this offense
The kw had an electrifying effect. Merchants told me that the^
could keep their stores unlocked all night and be safe from robbers
Natives told me that for the first time they could with safety kee]
their cars on the streets all night without losing wheels, headlights
or any other removable parts.

4. Health clinics were created, some being itinerant and serving
the villages from Tabriz.

5. The prices of basic commodities were rigidly controlled
hoarding of food was severely punished, a rationing system wa
adopted whereby everyone received the minimum requirements f o
living. Pishevari promised that the cost of living would be reduce<
40 per cent; and it was.

6. A minimum-wage and maximum-hours-of-work law was estab
lished and collective bargaining between employees and employer
was introduced.

7. A public-works program was undertaken and many streets an<
roads were paved. The unemployed were put to work.

8. A broad educational program was launched, schools beinj
planned for all the villages. The University of Tabriz was f oundec
with two colleges a medical school and a school of literature
(The University is still a going concern.) The cultural aspects o
Azerbaijan were emphasized. Instruction in the primary school
was in the Azerbaijan language.

9. Pishevari sponsored autonomy for Azerbaijan, but not sepa
ration from Iran. He wanted at least half the taxes collected ii
Azerbaijan to be spent there. He wanted the province to have \
greater degree of self-government and a larger representation in
the national parliament than it had ever enjoyed.

There were other parts to Pishevari s program; but these were
the basic ones. Events intervening since the Pishevari government
collapsed have made this program increasingly attractive to the
people as they view it in retrospect.

When the Persian Army returned to Azerbaijan it came with a
roar. Soldiers ran riot, looting and plundering, taking what they
wanted. The Russian Army had been on its best behavior. The
Persian Army the army of emancipation was a savage army of
occupation. It left a brutal mark on the people. The beards of
peasants were burned, their wives and daughters raped. Houses
were plundered; livestock was stolen. The Army was out of control.
Its mission had been liberation; but it preyed on the civilians, leav
ing death and destruction behind.

On the heels of the Army came the absentee landlords. They
demanded not only the current rentals; they also laid claim to the
rent which had not been paid while Pishevari was in power. These
back payments were a severe drain on the food supply of the
peasants. Moreover, the Pishevari crowd, when it left, took quite
a few cattle and considerable grain out of the country. The com
bination of events made the winter of 1947-1948 a harsh one. The
pinch on the peasants was acute. In order to survive the winter,
they had to draw on their reserves of grain. As a result they had
less seed for planting the following spring; and there was a skimpy
crop that summer.

The winter of 1948-1949 was bitter cold. There was snow on the
ground for seven months or more. Many livestock died, the shrink
age in many herds being as great as two-thirds. On the cold wind
swept Moghan steppe in northeast Azerbaijan close to 80 per cent
of the livestock was lost; and ten thousand tribesmen were on the
edge of famine and starvation before spring arrived. Grain and
meat were scarce; prices soared.

The landlords of Azerbaijan the most callous I have known
sold their grain at high prices on the market while their villagers
starved. They even sold a lot of seed grain, cutting down the supply
for planting in* the spring. One hundred tons of wheat sent by the
central government to Tabriz to relieve the hunger of the poor
never reached them. The local officials sold it on the market and
pocketed the proceeds.

The spring and summer were late- the crop of 1949 was slim.
Peasants actually were eating grass and roots before the 1949 crop
came in, and before the fall of 1949 had passed they were practically
out of food. They were so impoverished that not more than i per
cent of the people of Azerbaijan had enough warm clothes to face
the cold of 1949-1950.

The winter of 1949-1950 was the severest of recent record. There
were ten feet of snow or more in Azerbaijan. Villages without food
were isolated. Peasants dipped into the feed they had for their
livestock. Then the livestock died and they ate them. Then they
themselves died. Thousands upon thousands died. In the village of
Navaii near Khoy where I stopped, fifty out of three hundred
people died of cold and starvation. In many villages every person
in a household died. It was common to find whole families prostrate,
none able even to stand. And yet the granaries of the landlords
were often full, the grain being held for a higher price. An illiterate
peasant in Navaii stopped his thrashing to tell me some of the lurid
details.

The central government sent grain from the Persian Gulf. It is
estimated that only half reached the people. The rest was diverted
to the black market, much of it going to Iraq. Then came the
Russians with their wheat train down the Transcaucasian Railroad,
doling out food to the hungry people in an apparently efficient
manner. «Russia was a true friend last winter,» many a grizzled
peasant told me.

But the tragedy of the situation, the pathos and suffering were,
best summarized for me by a blind beggar and his wife. ^ Y r *

He was Karim and his wife was Fatiina. Both were well over
sixty.

I met them far below Tabriz on the western edge of Kurdistan
not far from the village of Kamyaran. My party had had a sump
tuous lunch and after eating lay down for the customary siesta. I
walked outside to take pictures. Finally the glaring sun drove me
to the shade of a senjid tree where the old couple were seated.
There we talked for a half hour or so.

These people were beggars of low estate. The man was dressed
in rags. His coat was not merely patched; it was made of patches,
pieces cut from old blankets, gunny sacks, and canvas. I did not at
first notice his finely chiseled features because of the heavy stubble
of his gray beard and the streaks of dirt on his face. His hands were
long, thin, and sensitive. A typical Azerbaijan felt hat without a
brim sat on the back of his head. Gnarled toes stuck out from a
pair of decrepit leather sandals.

He and his wife were Christians. She stood unveiled before me,
a grimy tan-colored cotton shawl draped over her head. Her face
was pinched and drawn, partly from a total absence of teeth, partly
from hunger. Her skin was parched and dry like leather, her hands
were as thin and skinny as talons. She talked in a shrill voice, nerv
ously twirling the ends of her shawl.

This was their story:

They had been tenants of a landlord in a village which I will call
Nourabad. There they had worked all their lives, paying as rent
60 per cent of the crop. Several years ago Karim had gradually lost
his sight until now he was blind. He could tell when it was light
or dark; but he could not see objects. The whole burden of the
farm fell on Fatima.

The winter of 1948-1949 was long and cold. Running out of food,
they bought grain from the local agent of the landlord The legal
rate of interest in Persia on agricultural loans is 1 2 per cent. Their
landlord charged them 40 per cent. He collected in grain at the
next harvesting.

«Listen,» cried the old lady in a voice so shrill that it was almost
a shriek. «He charged us eighty cents for grain, and when we
repaid him the next year the grain was only forty cents. So we had
to pay him back twice as much as we had borrowed. We had to
pay the interest too. We paid him almost three times the grain we
borrowed.» Then looking me in the eye she cried, «Do you think
that is just?»

After the landlord had been repaid there was only about a fifth
of the crop left for the blind man and his wife. This included
fodder and about two hundred pounds of wheat and barley. This
couple had not only themselves to feed; they had two sheep, a goat,
and a donkey.

Winter came in a rush. It was soon apparent that these people
did not have food to carry them and their stock until spring. The
landlord s granaries were full; but the agent wanted too high a
price and 40 per cent interest. The loan would impoverish them.
Further, Fatima s health was poor and she thought she no longer
could do the farming alone. So they decided to sell their belongings,
take what money they could raise, and go to Tabriz and find work
and food. Apart from the livestock there was not much to sell a
small prayer rug, a few dishes, a picture of Christ in a wooden
frame. All their belongings brought less than eighty dollars. But
with this they could live the winter out in Tabriz. Or so they
thought.

They left Nourabad on a bitter cold day, Karim carrying the
blankets in a roll on his shoulder. Fatima put in her pockets their
remaining food the thin, unleavened bread which she had baked
the night before with the last of their wheat, and a piece of goat-
milk cheese about the size of an egg.

Two feet of snow covered the road. They broke a path for
several miles and then came into a highway where sleds had passed.
Until then Fatima had been guiding Karim by the arm. Now she set
him in the broken path and he walked alone.

In this slow and plodding way they came to Tabriz at dusk.
Their cheese was gone and most of their bread. They entered a
bazaar to replenish their supply of food and inquire about work
and lodging. As they stood before a stall where grain was sold a
sergeant of the gendarmes stepped up and said, Where is your
home?»

«Nourabad,» Fatima replied.

«What are you doing here?»

*We came to buy some grain.»

Karim and Fatima did not know that it had been made a criminal
offense to sell grain to a nonresident of Tabriz. Rationing had been
decreed in all its rigors. Tabriz had enough food for its own popula
tion but no more.

«Now you will come to jail,» said the gendarme. He hustled them
off, Fatima shouting imprecations, Karim protesting. But their
objections were of no avail. They spent that night and several more
in jaiL

«What happened?» I asked.

Fatima took time to answer. «One day the sergeant came in and
said, How much money do you have?» I told him we had about
four hundred tomans [eighty dollars]. He pulled out a book and
wrote in it with a pencil. In a few minutes he looked up and said,
Your fine is four hundred tomans. You can pay me now and I will
let you go. «

Karim spoke up, «I protested to the gendarme. Fatima also argued
with him. The gendarme came over to me, took me by the throat,
and shook me, saying Listen, you blind old devil. People are shot
for doing what you did. Do you want to get shot or do you want
to pay me that four hundred tomans? «

«You paid?»

«Yes, we paid,» Karim answered. «Now we were penniless, we
had nothing. We were out on the streets in a blizzard, no work, no
home.»

«What did you do?» I asked.

Fatima opened wide her brown eyes now filled with tears and,
spreading open her hands, said in a whisper, «See we became
beggars.» Then she broke down and sobbed.

Karim and Fatima lived on the streets begging for rials, for food,
for pieces of cloth to wrap up Karim s feet. They sought shelter
at night behind walls, under packing boxes. Finally an old lady let
them sleep on her floor. But she had no food for them. They could
not find work. They lived on crusts of bread, on morsels of cast-off
food. They and the dogs and other beggars competed for their
very lives on the streets of Tabriz.

One night a cold blustering night in January something hap
pened which shows how revolutions are sometimes brought to a
boiling point.

Karim and Fatima were begging on a street corner of Tabriz
when they saw a group of about a dozen peasants being herded along
by gendarmes with drawn bayonets. They had committed the same
crime that she and Karim had; they had come to Tabriz to find
food. Fatima told Karim what was happening and whispered,
«Come, let us go with the crowd.»

She guided him to the middle of the street and the two of them
followed behind the crowd. More joined the procession, all the
ragamuffins and beggars of Tabriz. According to Fatima it was a
big crowd of several hundred by the time they reached the jail.
One of the peasants under arrest tried to escape and was laid low
by the butt of a gun.

«We didn t like it,» Fatima said. «We shouted at the gendarmes
to stop. A big growl went through the crowd. The man who was
knocked down was carried into the jail. The rest of the prisoners
were shoved and herded like cattle. None of us liked what we saw.
I shouted to the prisoners, Do not let the gendarmes rob you. I
was angry. Everyone was angry. When I told Karim what had
happened, he swore. He was angry too.»

Fatima stopped, looked me in the eye and said, «Karim and I
are not Communists. Will you believe me? Will you believe my
husband? You must believe me before I tell you what happened
next.»

«Yes, I believe you,» I answered.

Fatima straightened up, put out her chin, and with all the pride
of Azerbaijan on her face said, «It was awful what had happened
to us and to the other peasants. Arrested for trying to buy food!
Robbed of our money by the police who were supposed to protect
us! Thrown out in the streets to die like dogs of cold and starvation!

«We could not stand it any longer. Everyone in the crowd felt
the same way. We stood in front of the jail and shouted in the
faces of the gendarmes, Pishevari! Pishevari! We want Pishevari! «

This blind beggar and his wife are typical of those who today
make Azerbaijan boil. Their story could be duplicated over and
again throughout the length and breadth of that province. It explains
why non-Communists flock to Communist leadership in this border
area. Here communism gains merely by default, not by a swelling
crowd of converts to its cause.

Soviet intelligence in this region is alert. At the time Karim and
Fatima were starving in Tabriz the Moscow radio was speaking to
Azerbaijan in Persian as follows: «Thousands of the starving people
wander in the streets of Tabriz and no one helps them. They are
all condemned to death by starvation.»

Azerbaijan means the Place of the Keeping of the Fire. The
Communists have fanned that fire to the point of blazing.

Pishevari s program was so popular especially land reform, severe
punishment of public officials who took bribes, and price control
that if there had been a free election in Azerbaijan during the
summer of 1950, Pishevari would have been restored to power by
the vote of 90 per cent of the people. And yet not a thousand
people in Azerbaijan out of three million are Communists.
———————————————–

صفحه ویژه 21 آذر

21 Azar Cat



دسته‌ها:از ۲۱ آذر تا ۲۱ آذر

برچسب‌ها:,