نظام ملوک الطوایفی در تاریخ ایران

ایران در اوج نظام ملوک الطوایفی حدود 750 هجری قمری

شکایت بسیاری از ما ایرانی ها از تاریخشان این است که دوره «ملوک الطوایفی» در تاریخ ما باصطلاح «بیش از حد» طول کشیده و بنا بر این تشکیل یک دولت و نطام قدرتمند مرکزی تازه در اوایل قرن بیستم با تاسیس سلسله پهلوی میسر شده  و این هم به نوبه خود رشد اجتماعی، سیاسی و اقتصادی مملکت را به عقب انداخته است.

البته ما لازم نیست در این مورد زیاد هم دچار عقده حقارت شویم. خود آلمان تا زمان صدارت اوتو فون بیسمارک یعنی حوالی ۱۸۷۰ میلادی عبارت از حکومت ها و پادشاهان محلی استان های مختلف مانند بایرن و پروس بود که معمولا بر سر یک پادشاه سرتاسری و بیشتر تشریفاتی بدون قدرت واختیارات عملی و اداری توافق میکردند و گرنه دولتداری را هر کس خود در محل خود با تمام قدرت و استقلال عمل به پیش میبرد. البته در مقابل نمونه آلمان نمونه های دیگری مانند فرانسه هم موجود بوده که دولت و نظام متمرکز و ملی، تاریخی کهن تر از آلمان دارد.

درخود منطقه ما نیز تا تاسیس دو دولت اصلی منطقه بعد از سال های ۱۴۰۰-۱۵۰۰ یعنی عثمانی و ایران صفوی، اکثر دولت ها و از جمله سلجوقیان و خوارزمشاهیان، ایلخانان، تیموریان، آق قویونلو و قراقویونلو (و در عثمانی دوره ملوک الطوایفی «بیگلیک» ها) هویتی ملوک الطوایفی و قبیله ای داشتند. بعد از سال ۱۵۰۰ این نظام در هردو مملکت به نفع یک دولت مرکزی ضعیف تر میشود، اما به نوعی ادامه هم مییابد، اگرچه تمرکز دولتداری و نظام اداری در عثمانی بیشتر و در ایران کمتر بوده و بهمین ترتیب ملوک الطوایفی در ایران تاثیری بیشتر و در عثمانی تاثیری به نسبت کمتر داشته است.

یعنی چه «ملوک الطوایفی»؟

«ملوک الطوایفی» یعنی نظامی که در آن هر «طایفه»، قوم، ایالت و منطقه زیر تسلط یک «مَلِک»، یا شاه محلی، خان، امیر و سلطان کوچک باشد. البته معمولا در یک نظام ملوک الطوایفی هم ممکن است یک دولت به اصطلاح «مرکزی» وجود داشته باشد که دولت های خُرد و بزرگ محلی به درجه های گوناگون، حد اقل بظاهر تابع آن باشند. اما این تابعیت وابسته به آن است که قدرت و نفوذ آن دولت و خان محلی و در مقابل آن، قدرت و نفوذ دولت مرکزی و حاکم و پادشاه سرتاسری چقدر است. این مناسبات هم طی زمان های مختلف ممکن است فرق کند. ممکن است مثلا در دوره شاه عباس اول صفوی که حکمران قدرتمندی بود، کسی در لار و یا مرو نتواند عَلم استقلال و خودنمائی چندانی بلند کند اما بعد از فوت شاه عباس ممکن است در همان محل ها شاهد شورش های ضد حکومت مرکزی شویم چنانکه در عمل هم همینطور بوده و بعد از شاه عباس، یعنی از همان دوره شاه سلطان حسین و بخصوص طهماسب دوم در سرتاسر ایران شعله های شورش و سرپیچی و استقلال طلبی مشاهده شده و تمام کشور دچار هرج و مرج و ویرانی گشته است تا اینکه نادر شاه بالاخره سر و سامانی به مملکت داده و بعد از مرگ او ایران باز دچار بی سر و سامانی شده و هر کس در هر ایالت و ولایتی دست به نمایش قدرت و سرپیچی از دولت واحد و مرکزی زده است.

تاریخ و دوره معاصر

در تاریخ ایران باستان حضور دولت ها و قدرت های محلی پیوسته بچشم میخورده و تنها با برآمدن پادشاهات قدرتمند مانند کورش و داریوش است که قدرت دولت مرکزی بیشتر و توان و نفوذ پادشاهان محلی کمتر شده است. بیشترین قدرت «ملوک طوایف» مختلف ایران ظاهرا در دوران اشغال اعراب و مغول ها و به ویژه دوره حاکمیت ایلخانان یعنی خاقان های مغول بوده که حتی یک حکومت علی الظاهر مرکزی هم وجود نداشته اشت.

اکثر تاریخنویسان ایرانی و خارجیانی که تاریخ ایران را نوشته اند معتقدند که ایران حدود ۸۵۰ سال بعد از اسلام با سلسله صفویان دوباره به یک دولت سرتاسری و مرکزی ایرانی دست یافت. از یک نظر این، درست است. طاهریان، صفاریان و سامانیان و حتی غزنویان تُرک را که از بطن حکومت سامانیان برآمدند میتوان حکومت های محلی و یا مننطقه ای شمرد، اگر چه در دوره دو سلطان قدرتمند این سلسله ها یعنی اسماعیل سامانی و سلطان محمود غزنوی، این حکومت ها نسبتا قوی و شورش های محلی متناسبا کم بودند. سلجوقیان که در دوره آنها وسعت امپراتوری حدودا به اندازه ساسانیان بود و شاید بیشتر از آن هم گسترش یافت، اساسا یک سلسله قبیله ای بودند. سلسله های قبیله ای معمولا جنبه نظامی قوی دارند. کارو زندگی بیشتر سلاطین سلجوقی در فتوحات و لشکرکشی های مختلف گذشته است. آنها برای اداره ایالات و ولایات بیشماری که فتح کردند پیوسته شاهزادگان سلجوقی را میفرستادند و چون اغلب این شاهزادگان در کشور داری بی تجربه و حتی غالبا صغیر و نوجوان بودند امیری با عنوان «اتابک» همراه آنها به ایالات و ولایات فرستاده میشد که در محل، کار ها را از طرف شاهزادگان و سلطان اعظم سلجوقی اداره کند. این اتابکان هم اغلب یکه تاز میدان میشدند و اگر کنترل سلطان اعظم به هر دلیلی مانند کهولت، فوت و یا ضعف شخصیت و رقابت های خانوادگی کم میشد، همان اتابکان که بکمک «نظام اقطاع» در محل های خود تبدیل به زمین داران بزرگ هم شده و لشکر محلی خود را بوجود می آوردند، عملا مانند پادشاهان محلی رفتار میکردند و گردن کشی مینمودند.

این وضع بعد از سلجوقیان هم ادامه یافت و با اتابکان مناطق گوناگون (از جمله آذربایجان) و سپس در دوره خوارزمشاهان ادامه یافت و با ایلخانان و تیموریان حتی تشدید هم پیدا کرد. در دوره قراقویونلو ها و آق قویونلو ها نظام اداری دولت و لشکر اگرچه تا حدی مرکزی بود اما اساسا به کمک قبایل و نیرو های جنگنده آنها میسر میشد که با دولت «مرکزی» متحد شده بودند و بخاطر شکنندگی این دولت ها هر لحظه میتوانستند وفاداری خود را به دولت مرکزی بنفع گروه دیگری عوض کنند و یا اعلام استقلال نمایند.

در روند شکل گیری دو دولت صفوی و عثمانی حضور یک دولت سرتاسری و بمراتب قوی تر از پیش در هر دو طرف یعنی ایران و عثمانی نمایان بود، اما قدرت و نفوذ هر کدام از این دولت ها  هنوز تا حد نسبتا زیادی وابسته به حمایت و همراهی قبیله های مختلف و روسای این قبایل و امیران و خان های محلی بود. بخصوص در ایران و بخش شرقی و جنوبی عثمانی (و نه طرف غربی و اروپائی آن) لشکر کشی ها بدون حمایت و شرکت نیروهای قبایل عملی نبود و وفاداری گاه تغییر یابنده این قبایل و روسای آنان اغلب سرنوشت سلسله های ایران و یا جنگ های ایران و عثمانی را معین میکرد..

این وضع در تاریخ ایران کم و بیش تا انقراض قاجاریان ادامه داشته است. احتمالا علت اصلی این وضع آن بوده که خود قبیله ها در ایران دوام طولانی تری از عثمانی داشته اند. در قرن نوزدهم در حالیکه هنوز در ایران نزدیک به نصف جمعیت در ساختار های عشایری و قبیله ای زندگی میکرد، در عثمانی این ساختار ها بیشتر در نواحی جنوب و جنوب شرقی امپراتوری یعنی بین کُرد ها، اعراب و بعضی قبایل تُرکمن شرق و جنوب عثمانی موجود بود.

تنها در قرن بیستم و با سلسله پهلوی در ایران و نظام جمهوری در ترکیه بود که نظام قبیله ای و عشایری و همراه با آن ملوک الطوایفی بطور رسمی برچیده شد و حتی در دوره رضا شاه و آتا ترک بسیاری از حرکات قبایل و عشایر سرکوب گردید. این هم البته کاملا به وجود قبایل و تاثیر آنها در زندگی سیاسی و اداری این دو کشور خاتمه نداد. اما از قرن بیستم به بعد بود که در ایران (و همچنین ترکیه) حس و فرهنگ دولتداری «ملی» و سرتاسری که مبتنی بر اعضای یک «ملت» (و نه قبیله، قوم و یا مذهب) است نضج گرفت و همراه با مرکزی شدن اداره دولت، فرهنگ، آموزش و پرورش، رسانه ها، ارتش و قوه قضائیه تبدیل به سیاست کلی و ملی دولت ها شد، اگر چه با توجه به روند بعدی حوادث در ایران و همچنین ترکیه (و در ضمن عراق و سوریه کنونی) میبینیم که بعضی تمایلات گریز از مرکز و حرکات قومی – استقلال طلبانه که نه مبتنی بر شهروندی، بلکه مشترکات قومی، زبانی و یا مذهبی گروه های مختلف مردم این منطقه (بخصوص در مناطق مرزی) بوده و هنوز هم هست، مانند ابتدای قرن بیستم هنوزهم آتش افروزی میکنند و هنوز هم معلوم نیست که این حرکات تا کی طول خواهند کشید و چه عواقبی خواهند داشت.

(نشر نخست: کتاب «ایران و آذربایجان در بستر تاریخ و زبان»، چاپ لندن، سال 2016)



دسته‌ها:ایران و آذربایجان, رنگارنگ