1539: سفر از گرجستان به سوی تبریز

Mission to the Lord Sophy of Persia (1539-1542) - The description of his mission to the court of the Shah Tahmasp I of Persia by the Venetian Michele Membre is one of the most informative as well as one of the most individual of the few European accounts of 16th century Persia

Mission to the Lord Sophy of Persia (1539-1542) – The description of his mission to the court of the Shah Tahmasp I of Persia by the Venetian Michele Membre

توضیح: در زمان شاه طهماسب اول (1523-76)، فرزند شاه اسماعیل صفوی، «جمهوری دریائی» ونیز (ایتالیا) برای مقابله بهتر با دولت عثمانی خواهان روابط نزدیک با ایران صفوی بود. از این جهت جمهوری ونیز «میکله ممبره»

Michele Membre

را در سال های 1539-40 به ایران فرستاد. در پایان سفر، ممبره بعد از ملاقات با شاه طهماسب، دو نامه خصوصی او را به دوک ونیز «آندریا دوره آ» و سنای این شهر برد. این دو نامه که هنوز در آرشیو ملی ونیز نگهداری میشود در ایران باز نشر شده ولی تا جائیکه میدانم، سیاحتنامه ای که «ممبره» در سال 1542 بچاپ رسانید و «بهترین گزارش اروپائی از ایران قرن شانزدهم» نامیده شده، هنوز بطور کامل در ایران ترجمه و منتشر نشده است. استادان ویلم فلور و حسن جوادی از آمریکا این سفرنامه را ترجمه کرده اند که بزودی به چاپ میرود. «چشم انداز» در اینجا سه بخش این سفرنامه را که مربوط به آذربایجان میشود منتشر میکند (برای اطلاعات بیشتر در باره این کتاب و یا خرید آنلاین ترجمه انگلیسی آن روی عکس بالا کلیک کنید) – عباس جوادی

فصل سوم

ایران: اردوی همایونی و دربار شاه طهماسب
و رسیدن ممبره به حضور شاه

روز دیگر در معیت پنج ارمنی دیگر که به لوری میرفتند حرکت کردیم که اولین شهر در قلمروی ایران و هم مرز با گرجستان است. از تفلیس ما بمدت هفت روز همیشه بسوی جنوب یا جنوب شرق سفر کردیم، در راهی پر از راهزن، و کوه ها و تپه های زیاد پر از جنگل. پادشاه لوارساپ (25) بعنوان خراج سالی یک هزار به دولت صفوى می دهد. شهر لوری مانند حصاریست سنگی و در کنار حصار رودی از غرب به شرق جاریست، و اطراف شهر پر است از دهات ارمنی نشین که بعضی رعیت صوفی و برخی رعیت پادشاه لوارساب هستند. هنگامی که به حصار لوری رسیدم خود را به کوتوال آنجا موسوم به محمد خلیفه پسر شاه علی سلطان چپنی معرفی کرده و از او کمک خواستم تا مرا هرچه زودتر به خداوندکار ش ، یعنی صوفی، برساند که نتایج مهمی خواهد داشت. محمد خلیفه چون این را شنید بلافاصه به هفت نفر دستور داد که همراه ما به دربار صوفی بیایند. او اسبی نیز بمن داد چون اسب خیلی خسته بود و قادر به حمل من نبود.

آن شب سرکرده مزبور مرا بیش از حدّ عزیز داشت و میهمانی نوازی بیحدی کرد، و صبح دیگر بشرحی که گفتم مرا روانه ساخت. ما بمدت سه روز بر کوهایی بلند پر از جنگل سفر کردیم و آنگاه وارد راهی دیگر گشته و دو روز از تپه و چهار روز دیگر از دشت هایی مسطح گذشتیم. در راه از شهری بنام نخچوان گذشتیم، و در آن زمان خانه های جدیدی در آنجا برای سلطا ن منتشا (29) ، که در ایروان است ، می ساختند. سپس از نخجوان به شهری بسیار کوچک بنام مرند رسیدیم که باغات زیادی دارد. از لوری تا مرند ساکنان تمام دهات ارمنی مسیحی بودند و رعیت صوفی.

ما در دو فرسخی آن سوی مرند به شاه رسیدیم که با اردوی خود (یعنی قشون با چادرهای آن) در چمنزاری اطراق کرده بودند. کسانی که همراه من بودند مرا به اقامتگاه شاه علی سلطان، پدر محمد خلیفه سرکرده شهر لوری، بردند. شاه علی سلطان خیلی از دیدار من خوشحال و مسرور گشت، و فوراً سوار گشته و به حضور شاه طهماسب صوفی رفت تا او را از آمدن من آگاه سازد. صوفی از شنیدناین خبر بسیار خوشحال شد، و به شاه علی سلطان گفت که باید سه روز میزبان من باشد و سپس او را با نامه دولت ونیز به حضور من بیارید، و چنانکه رسم است در میهمانوازی کوتاهی نکند. این در ماه اوت 1539 بود.

روز بعد از آناطولی یعنی از ایالت ارزنجان ترکمانان علی (27) با عیال و احشام خود، کلاً هشتصد خانوار بودند و برای دیدن شاه آمده بودند، رسیدند. ششصد سوار از این ترکمانان با اسلحه و نیزه در فاصله ای از بارگاه شاه سوار بر اسب دور می گشتند و فریاد می زدند «الله الله.» این یک روز بعد از رسیدن من به اردوی صوفی بود. آنها همان طور فریاد می زدند «الله الله» تا این که شاه از بارگاه خود بیرون آمد. سپس صوفی دستور داد که بزرگان آنها بحضور او بیایند، و آنان یک بیک آمده پای شاه را بوسیدند. شاه به هریک پارچه ای جهت لباس و کلاهی که تاج خواند می شود داد. آنگاه ترکمانان مذکور هریک بقدر وسع خود، تعدادی چهارپا، بعضی اسب، بعضی شتر و برخی قوچ های اخته، به شاه پیشکش کردند. شاه آنها را به قسمت از قلمروی خود فرستاد، یعنی گروهی به ایالت خراسان، دیگری به ایالت شیروان و سومی به ایالت عراق.

تعداد چادر ها در اردوی شاه طهماسب بسیار زیاد بود، و مطابق آنچه من خود توانستم بشمارم تعداد آنها احتمالاً حدود پنج هزار بود. بنظر اگر خدمه را حساب نکنیم او چهارده هزار سوار داشت . تعداد اسبان و قاطران بحدی زیاد بود که نمی شد حساب کرد و تمام دشت پر از چارپایان بود.

چنانچه گفتم چون روز سوم گذشت مطابق دستور شاه، شاه علی سلطان مذکور مرا به حضور صوفی برد، و من نامۀ حکومت ونیز را بدست صوفی دادم، و این را من مفصلاً در نامه اول خود به عالیجاه هان از شهر لیسبون گزارش دادم. سپس شاه طهماسب با اردوی خود یعنی قشونش از جای مذکور بسوی مراغه حرکت کرد. با این همه برای این که عالیجاه هان محترم اطلاعات مفصل تری درباره آداب و رسوم دربار صوفی داشته باشند به شرح بیشتری مبادرت می ورزم. دربار صوفی با طنابی به ضخامت یک انگشت که دایره کاملی را تشکیل می داد احاطه شده بود مثل حیاطی که اطرافش دیواری بود با دو دروازه. هر سه گامی تیری چوبین با نوکی آهنین بر زمین نشانده بودند و بر سر آن حلقه آهنینی بود که طناب مذکور از آن می گذشت. بلندی هر تیر دو متر و نیم بود. دربار او بدین ترتیب بود: در میان دایره بارگاه های او بودند. در قسمت مقدم هنگامی که از دروازۀ دایره وارد می شدید و مقابل آن دروازه قصری است که سلام رسمی در آن برگزار می شودو آنرا دیوانخانه می خوانند و ازسه چادر بزرگ پشت سرهم تشکیل می شود. چادر وسطی خیلی بزرگ است، و در توی آن اطاقیست ساخته شده از تیر های مذهّب به شکل یک گنبد و با پارچه ای ارغوانی گل دوزی با ابریشم شده پوشانیده شده است. در کف اطاق نمد سرخی بود که آستری از کرباس پشمی داشت، و روی این نمد فرشهای گرانبها و ابریشمی با نقوش حیانات و درختان بودند. در یک سوم این چادر هنگامی که هوا سرد نیست صوفی می خوابد. پشت خیمه سوم آبریزگاه اوست که بشکل اطاقی دراز با چوب و پارچه ساخته شده است. دربار صوفی چنین بود.

اولین چادر یا بارگاه برای بار عام است که او با امیران خود می نشیند. در چهارسوی این خیمه سلطان های بسیار محتشم بصف می نشینند، و در پشت آنان بفاصله ای کم سلطانهای دیگر که مقامی پائین تر دارند می نشینند و پشت آنان قورچیان یا سواران صف اندر صف می نشینند، چنان که محل سلام احاطه گشته است از مردانی که روی زمین نشسته اند. مهم ترین اشخاص چتری بسر دارند که سایه بان خوانده می شود و آنها را از آفتاب نگه می دارد. دیگران تما روز روی زمین نشسته اند تا این که شاه به اندرون برود. خارج از خیمه دیوانخانه خدمه و حاجبان ایستاده اند و یساول خوانده می شوند و هر یک چماقی بطول دو ذراع یا بیشتر و بضخامت یک انگشت در دست دارند، که یک سر آن نقره با تکمه ای کوچک مذّهب یا رنگ آمیزی شده است. از میان آنان من شش یا هفت یساول را من می شناسم که از دیگرحاجبان به شاه نزدیکترند.، و هنگامی که شاه می خواهد با کسی صحبت بکند، او را فرا می خوانند تا به درون آمده سخن بگوید. بدین جهت این شش یا هفت نفر «مصاحب» یعنی محبوب و دوست شاه خوانده می شوند. اسامی آنها چنین است:

قرا خلیفه شاملو، که ریش سیاه دارد، و او نه سفید اندام و نه سیه چرده است، و سوارکار خوبیست. او شجاع است و شاه او را عزیز می دارد. این قره خلیفه دو برادر دارد که در خدمت بهرام میرزا، برادر شاه هستند. یکی از برادران عمامه ای بر سردارد که تیر از آن می گذرد، و او یساقی بهرام میرزا است و برادر دیگر قورچی اوست. قرا خلیفه مذکور دو زن دارد یکی از تبریز و دیگری از شیروان. از زن تبریزی او دو پسر و یک دختر دارد، که او را به پسر یک قورچی و یا یساول به زنی اده است. یکیاز پسران جوانیست نوزده بنام احمد که شاه او را قورچی خود ساخته است. پسر دیگر بنام «هان موکسل» کوچک است و دارد الفبا را یاد می گیرد. از زن شیروانی پسری دیگر دارد که در آن زمان یک ساله بود. قبلا قره خلیفه زن دیگری داشت که اکنون ترکش کرده است، و از او پسری دارد که هفت ساله است. خانه او در میدان تبریز واقع است نزدیک جایی که بغرا می فروشند. نزدیک بغرا فروش دروازه ای است که به کوچه تنگی در سمت غرب باز می شود ، و مقابل آن و نزدیک خانه او قورچی ای بنام حسین ابراهیم آقا زندگی. در حیاط خانه قره خلیفه، هنگامی که از دروازه وارد می شوید، عمارتی است که او مردم را در آن می پذیرد، و پشت آن آشپزخانه است و پشت آن دیواری قرار دارد که آنسوی آن کاروانسرایی است. در سمت چپ طویله اسبان است. حیاط این خانه کوچک است و باغی کوچک دارد که در سوی دیگر اطاقی است برای قیلوله نیم روز.

چنانچه گفتم این یساولان در دیوانخانه ایستاده اند. بیست و پنج یا سی گام پشت سه خیمه بارگاه اطاقهایی هستند که در آنها صوفی می خوابد. این اطاقها شبیه یکدیگرند فقط یکی از آنها حمامی گنبد دار دارد، و این یکی از گنبدهایی است که من قبلا حرفش را زدم. پوشش این گنبد از نمد سفید که بعضی از قسمت های آن به سرخی می زند. بیرون اندرونی پنج حاجب پیر می ایستند. بطرف غرب گنبدی دیگر است که پوشیده است از پارچه ارغوانی، مثل گنبد دیگر که شرح دادم، و در زیر آن نقاشان کار می کنند. بیرون دربار شاهی آشپزخانه سلطنتی قرار دارد و در کنار آن خیمه های دیگر برای مواد غذایی و آذوقه قرار دارند. در کنار اینها خیمه های محبوب ترین افراد یعنی بهرام میرزا، سام میرزا و سید های اسکویی و دیگران قرار دارند. بدین ترتیب تا جایی که چشم کار می کرد خیمه ها بودند با نظم زیاد و خیابان هایی بین آنها.

در دربار هنگامی که شاه می نشیند همه می نشینند و هنگامی که بر می خیزد همه بر می خیزند. صبح وقتی که از اندرون در می آید تا به دیوانخانه برود، دو مرد که هریکی طبلی فولادی در دست دارند پیش او راه میروند و فریاد الله اکبر می زنند و می گویند صد هزار لعنت بر عمر، عثمان و ابوبکر باد، و به این کار ادامه می دهند تا وقتی شاه می نشیند و آنگاه ساکت می شوند.هنگامی که می خواهد به اندرون برگردد همین کار را از سر می گیرند. برادر او نیز هنگامی که به قصر میرود یکی از این افراد که تبرائی خوانده می شوند همراه دارد، و او تا زمانی که می نشیند به همین صورت فریاد می زند. همین روش را نیز سید اسکویی، قاضی جهان، وزیر اعظم و خلیفه، و شاهقلی خلیفه مهردار، کسی که تمام اسناد شاه را مهر می کند، دارند. این مهمر دار مرد چاقی است و یک چشمش هم معیوب است و ریش کوتاهی دارد. او پسری دارد که پروانه چی (28) شاهست. خانه او در تبریز به طرف شرق نزدیک گرمابه ای که مقابل رودخانه است. قورچی باشی نیز مردی با ریش سفید نیز یک تبرایی دارد. خانه او در تبریز در سمت غرب شهر است کنار گرمابه ای و حیاط خانه اش باغ زیبایی است. تمام این امراء بزرگ هریک یک یا دو تبرایی داردند که لعنت بر عثمانیان می کنند.

بر گردیم به شرح حوادث خودم. هنگامی که سه روز معهود گذشت شاه علی سلطان مذکور ما را به حضور شاه برد. شاه در دیوانخانه بود با بارگاه های زیبا که پر از نقش و نگار گل بودند و مفروش با فرشهای گرانبها. شاه بر تکیه ای نمدی نشسته بود که از نمد خراسان و بسیار گرانبها بود، و در کنار او شمشیرش بود که غلافی با نقش های پوست ببر داشت (29)، و کمان او با چهار یا پنج تیر. در یک سوی او بزرگترین امرا بودند، و در سوی دیگر، اگر درست بخاطر داشته باشم، برادرش بهرام میرزا، سید های اسکویی، قاضی جهان، گوکچه سلطان، شاهقلی خلیفه، قورچی باشی و دیگران که بیادم نمانده اند. بعنوان یساولان تک یاتان منصور (30)، قره خلیفه و سلیمان چلبی در خدمت بودند. تک یاتان منصور مردیست تنومند با ریشی کوتاه و حدوداً سی و پنج سال دارد. یساول دیگری بود بنام «کوپک قیران» یعنی » سگ کش»، و او مردی است بسیار ستبر و کوتاه قامت با ریشی کوتاه و شکمی بزرگ. یساولان دیگری بودند بنام کچل شاه وردی، فرخزاد بیک، که یساول باشی می باشد، و مردیست تنومند با ریشی نیمه سفید،. یکی دیگر بود بنام نارنجی سلطان، مردی با ریشی کوتاه و سیاه، و چهره ای سیه چرده و او کردیست که لباسی نارنجی می پوشد، و نوازنده خوبیست و صدایی خوش دارد. او پسری دارد نوزده ساله بنام شاه خرم(31)، که در خدمت بهرام میرزا بود ولی بعداً شاه او را بخدمت گرفته و پروانه چی خود ساخته است. نارنجی سلطان سلطا یساولی است و خواهری دارد با یک پسر و یک دختر. پسر که بیست وساله است نامش شاهقلی بیک است و پروانه چی بهرام میرزاست. شوهر خواهر نارنجی سلطان در خدمت منتشا سلطان در ایروان است ولی خواهر با نارنجی سلطان زندگی می کند. نه فقط لباس های نارنجی سلطان نارنجی رنگ هستند بلکه چادر، شتران، شمشیر، چماق، وحتی کاغذی که بر آن می نویسد نارنجی رنگ هستند. یساولی دیگر بنام حسین بیک قورقچی مصاحب شاه طهماسب است. دیگری با ریشی دراز و سفید بنام شاهقلی می باشد که خانه اش نزدیک خانه سید اسکویی می باشد و قره خلیفه داماد اوست. یکی دیگر بنام شاه وردی بیک داروغه شهر تبریز است، و من اسامی یاساولان دیگر را بیاد ندارم.

همراه سلطان شاه علی چپنی من به خیمه گاه شاه وترد گشتم و ادای احترامات لازمه را کردم. دستور داد که بنشینم که همه نشسته بودند.پس از اندکی از من سبب آمدنم را جویا شد. گفتم که عالیجاهان هیات حاکمۀ ونیز، که بسیار وفادار و دوستار ند و طالب دوستی اعلیحضرت می باشند، او را بعنوان یگانه و امپراطور واقعی می شناسند، و بدین جهت است که مرا بحضور فرستاده اند تا این نامه را تقدیم کنم که مضمون آن به نفع او و تار و مار ساختن دشمنان او یعنی عثمانیان می باشد، چنان که به تفصیل در نامه مذکور آمده است. هنگامی که صوفی سخنان مرا شنید او بسیار خوشحال شد، و من فوراً کتابی را که نامه در جلد آن مخفی کرده شده بود نشانش داده گفتم که نامه در این کتابست. قره خلیفه مذکور کاردی کوچک در آورده چرم بیرونی جلد را برید. چون دیدند که نامه با سریشم خوب چسبیده شده بود همه خیلی خوشحال شدند و نامه را از کتاب بیرون کشیدند. او قسمتی از جلد دیگر را نیز باز کرد چون فکر می کرد نامه دیگری در آن بود، و البته جز چوب چیزی نیافت. او کتاب را بمن داد و نامه پیش او ماند. در این وقت قورچی باشی گفت: «راست است که می گویند که تمام ملل یک چشم دارند و فرنگیان دو.» (32)

آنگاه صوفی از من پرسید از راهی که آمده بودم چون به نظر او که کار بزرگی بود که از خطرات زیاد رسته و توانسته بودم به آنجا برسم، خصوصاً وقتی که شنید ترکان چقدر از گذشتن از مرز سختگیری می نمایند. من شرح سفر خود را دادم و او بسیار مشعوف شد. او از من پرسید که اهل کجا هستم. جواب دادم که از شهر ونیزم. او از پدر و مادر، خواهر و برادر و از سن و مقام من پرسید. با و گفتم که من مادر، پدر و برادری دارم و من نجیب زاده ای اهل ونیز می باشم و چنان که از قیافه ام هویداست سن من سی سال است. هنگامی که این سئوالات به پایان رسید او مرا مرخص کرد تا بخانه رفته و استراحت نمایم، و مرا به شاه علی سلطان سپرد. او دستور داد که خلعتی بمن داده شود با مبلغی تقریباً هشتاد دوکات و یک اسب.
————————————–
زیرنویس ها:
25 – لوارساب اول، پادشاه کارتلی، 1535-1558.
26 – سلطان منتشاء از قبیله شیخلوی استاجلو بود و نخجوان اولکای او بود و او در سال 1545 در آن شهر در می گذرد.
27 – معلوم نیست مراد از «ترکمانان علی» چیست؟ احتمالاً نام ایلی است و شاید که مراد ایل تکلو باشد.
28 – پروانه چی ماموری بوده است در خدمت شاه برای رسانیدن اوامر شفاهی او به کسان مربوط و این که ببیند که دستورات شاه اجرا می گردد.
29 – در متن پوست شیر است که نقشی ندارد و مترجم انگلیسی می گوید احتمالاً مراد نقش پوست ببر است.
30 – در اصل
Tachiatan Masur
به نظر میرسد که اسم این شخص «تک یاتان منصور» باشد.
31 – در اصل
Chiach cherm
است که شاید «شاه کرم» باشد..
32 – مترجم انگلیسی اضاف می کند: مقایسه کنید با گفته اوزن حسن آق قویونلو به سفیر ونیزی بنام باربارو که می گوید: «دنیا سه چشم دارد و ختائیان دو و فرنگان یکی».

بخش بعدی:

اردو در حرکت – حرکت به مراغه و رفتن به تبریز



دسته‌ها:مقالات حسن جوادی, سیاحتنامه ها و خاطرات

برچسب‌ها:, , , ,