سه فصل از رمان تاجیکی «فرشته در دوزخ»

یک رُمان فوق العاده جالب از نویسنده و روزنامه نگار شناخته شده تاجیک ساجده میرزا با عنوان «فرشته در دوزخ» در دست دارم.  نویسنده اش که دوست و همکار سابق من هم هست، آن را به من داده تا از نظر املا، سبک و واژگان به فارسی ایرانی متناسبش کنم، یعنی آن واژه ها و تعبیر های زیبا و دلنشینی را که فارسی تاجیکی دارد و برای ما ایرانیان سخت فهم هستند، (متاسفانه) به فارسی رایج تر ایران تبدیل کنم، تا خواندن آن برای ایرانیان علاقمند نه تنها بخاطر املا و الفبای سیریلیک تاجیکی، بلکه در ضمن به جهت آن تعابیر و واژه های زیبا و دلنشین مخصوص تاجیکی مانند پرتافتن (پرت کردن)، آفتاب نشین (به معنی غروب) و صد ها لغت دیگر، به قول تاجیکان «دل بزن» نشود.

این کتاب اخیرا در دو هزار نسخه به تاجیکی با الفبا و املای سیریلیک در دوشنبه (تاجیکستان) چاپ شده است. این رمان توصیفی و فوق العاده تصویری در باره سر نوشت تراژیک یک دختر تاجیک در جامعه سنتی تاجیکستان در سال های پس از فروپاشی کمونیسم است که در ضمن نشان میدهد که سنت های فرهنگی و اجتماعی صرفنظر از سیستم سیاسی ادامه داشته و هنوز مصرانه پا برجا هستند. 

من در حال باز نگری رمان هستم وچهل-پنجاه صفحه اولش را در تارنمای «چشم انداز» منتشر میکنم. امید وارم مورد توجه و عنایت ایرانیان علاقمند به کتاب، زبان و فرهنگ تاجیکستان و زندکی اجتماعی مردم در آسیای مرکزی قرار گیرد. ضمنا می توان رمان «فرشته در دوزخ» را به راحتی به عنوان بدنه و هسته اصلی یک فیلمنامه جالب ایرانی تاجیکی یا افغانی تصور نمود.

سه فصل نخست از

«فرشته در دوزخ»، مولف: ساجده میرزا

ویراستاران: بحرالدین علوی، شهاب فرخیار

دوشنبه، 2022

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، در یک زمان، در یک مکان پادشاهی بود که پنج دختر داشت. یک رویشان آفتاب بود و یک رویشان ماهتاب و آوازه حُسنشان به هفت اقلیم می‌رسید.

یکی بود، یکی نبود

پادشاه پسر نداشت و غم بی پسری روزگارش را تیره و اوقاتش را تلخ می‌کرد. سالها گذشت و دخترها بزرگ شدند. پادشاه چهار دخترش را به شاهزاده‌های مملکت های همسایه به شوهر داد، الاّ بزرگ ترین دخترش را که در حُسن و عقل و خِرَد از خواهرانش برتر بود و نامزدهای مورد نظر پدر را رد می‌کرد. شاهزاده‌ها با امید بسیار از دروازه شهر وارد می‌شدند و نا امید برمیگشتند. شاهدختر آن قدر نامزد رد کرد که نامش از زبانها افتاد و دیگر کسی به سراغش نیامد. پادشاه از ناز و نوز دخترش خشمگین شد و سوگند خورد که روز یکشنبه اول ماه هر که اول از دروازه شهر وارد شود، همان را به دامادی می‌پذیرد. دختر دیگر علاجی نداشت، مگر به طلب پدر سر فرود آرد. او چین در جبین و ترس در دل انتظار اول ماه شد. صبح یکشنبه خود را آراست و پیش از دیگران به بلندترین برج قصر رفت، تا شوهر آینده‌اش را ببیند. واویلا، کسی که اول از دروازه شهر وارد شد، پیرمرد موسفیدی بود، با قامتی خمیده، دهانی بی‌دندان و آب بینی از نوک دماغش آویزان…

دختر افسانه‌گو برای تأثیربخشی داستانش لب گزید و “وای وای” کرد و سر تکان داد و بعد گویا راه حلّ مشکل دختر شاه را می‌جسته باشد، به طور ساختگی به دورهای دور نگاه کرد. خواهرزاده‌اش که تا این دم با مرجان گردن خاله ‌بازی می‌کرد و با دهان باز قصّه دختر پادشاه را می‌شنید، از هیجان آب دهانش را فرو برد و با دستان کوچکش دهان خاله را بست.

-چرا؟ نمی‌خواهی ادامه افسانه را بشنوی؟ ادامه اش جالب است! من گویم و تو بشنو!

-قصّه «بزک جِنگِله پا» را بگو! – دلتنگی کرد کودک.

-باز هم «بزک جنگله پا»؟ دیشب بزک را گفتم، پری شب بزک را گفتم، بیا ادامه قصّه دختر پادشاه را بگویم.

-نه، نگو، پادشاه بد خُلق است، مثل بابا بزرگم، دخترش را دوست نمی‌دارد، بزک مهربان است…

خاله خنده‌اش را سر داد و کودک را بغل کرد و هر دو در روی گلیم غلت زدند.

او هر شب برای خواهرزاده پنج‌ساله‌اش که از دِه همسایه به مهمانی آمده بود، قصه میگفت، تا کودک برای مادرش بی تاب نشود و فغانش خواب را از چشم مردم محله نپراند. مادر کودک آبستن بود و دلش به هم میخورد. او دخترش را به خانه پدری‌اش فرستاده بود تا “عق و عق” حالت استفراغ او را نشنود.

-چرا بابا بزرگ را خشمگین می‌گویی؟ مگر دوستش نمی‌داری؟- دختر از دهان کودک گپ می کشید و در عین حال حوض چشمان از اشک و خنده لبریزش را با لب دامنش خشک میکرد.  

-این بابا بزرگ را می‌گویی یا آن بابا بزرگ را؟- کودک لبانش را غنچه کرد و حیله‌گرانه به خاله‌اش چشم دوخت. منظورش بابا بزرگ پدری و بابا بزرگ مادری‌اش بود.

-هر دو را.

-آن بابا بزرگ خوب است، مرا کول می‌کند، بر شانه اش می‌بردارد که از درخت گیلاس بچینم. کودک جمله‌اش را دوام نداد.

-این بابا بزرگ چه؟

کودک به پنجره نگریست و به خاله‌اش اشاره‌ کرد که گوشش را نزدیکتر بیارد.

-این بابا بزرگ مرا دوست نمی‌دارد، هر بار بیایم “هه، باز آمدی؟” می‌گوید، مرا بغل نمی‌کند، اسباب بازی هم نمی‌خرد. آن بابا بزرگ برایم دو عروسک خرید!

دختر یاد نداشت که بار آخر چه وقت به این ‌اندازه از ته دل خندیده بود. خنده خاله به کودک گذشت، هر دو خیلی شادی کردند. کودک از خنده سیر شد و به تخت خواب پرید و چار زانو نشست و افسانه بزک را طلب کرد.

-باشد، بزک را می‌گویم، چشمانت را بپوش، تا افسانه را خوبتر بشنوی. یکی بود، یکی  نبود، روزگاری بود…

دختر افسانه بزک را آن قدر کش داد که خواب خرگوشی خواهرزاده‌اش از راه رسید و او با چشمان نیم باز به خواب ناز رفت. دختر خود را با احتیاط از خواهرزاده‌اش کنار کشید، تا او را بیدار نکند. چشمان خودش غرق خواب بودند، امّا کاسه‌های تلمبارشدۀ ناشسته آشپزخانه را به یاد آورد و نا خواسته از جای بلند شد.

اهل خانواده در این حیاط بزرگ که شش در اطاق و یک مهمانخانه وسیع داشت، همه در بسترهای نرم خوابیده بودند. از در ‌باز مهمانخانه صدای خرناس خویش دور پدرش به گوش می‌رسید که در آستانۀ عید قربان از دِه، به مال بازار گوسفند آورده بود و برای کوتاه کردن راه، شب را در خانه آنها روز می‌کرد. مهمان شکمش را سیر کرد و خوابید، امّا گوسفندهایش از گرسنگی در گرد درخت زردآلو سُم می‌زدند و دمبه‌های چون بالشت آفتاب خورده و ورم کرده خود را به چپ و راست تاب می‌دادند.

-مردک بی‌انصاف، خودش دو کاسه شوربا را با یک نان فطیر نوش جان کرد و این بیچاره‌ها را از همان نیمه روز به درخت زردآلو بسته، دیگر سراغ نکرد! – دختر مهمان را سرزنش کرد و از کاهدان پهلوی طویله کیسۀ علف تر را که پدرش عصری از صحرا آورده بود، برداشت و طشت لب‌ شکسته را از علف پُر کرد. بوی علف تازه موج ‌زنان به اطراف پهن شد و گوسفندها را که شکم های خالیشان در پشتشان چسپیده بود، بی‌طاقت کرد. ماده‌ گاو خانواده هم که تا حال چارزانو زده نشخوار می‌کرد، از جای برخاست و سرش را از شکاف هواکش طویله‌ بیرون برآورده هوا را حریصانه بوی کشید. ماده‌ گاو هفته ای پیش زائیده بود و حالا شکم خالی شده‌اش را با علف پُر میکرد. دختر از ترسی که گاو مبادا صدا بلند نکند، یک بند علف را با عجله به پیشش پرتاب کرد.

-عجب اشتهایی داری، دهانت بیست و چار ساعت می‌جنبد! – گفت او و علف باقیمانده را به نزد گوسفندها برد. با نزدیک شدن طشت سفالین علف چهار گوسفند مثل سربازهای جنگی به پیش دویدند و اگر دختر شتاب نمی‌کرد، درخت زردآلو ریشه‌کن می‌شد.

-آهسته، آمدم، محله را زیر و رو نکنید آخر! گوسفندها یکدیگر را هُل داده، خود را به طشت زدند. دل دختر به حال این حیوان ها سوخت. او سر پا نشست و به آنها چشم دوخت. “بیچاره‌ها حس می‌کرده باشند که فردا یا پس‌فردا کُشته می‌شوند؟” ساکنه – پیرزن باتجربه محله می‌گفت مال، ده روز پیش از ذبح به درد سر گرفتار می‌شود و تا روز کارد به گلویش رسیدن، گیج و پکر می‌گردد. ساکنه به زور تا کلاس چهار خوانده بود و رسید بازنشستگی اش را به جای او عروسش امضا می‌کرد، ولی به همۀ سؤال ها جواب داشت، ‌انگار دو دانشگاه ختم کرده است. نصف مرد و زن های ده بر روی دستان او به دنیا آمده‌ بودند و چانۀ ده ها ساکن به رحمت خدا رفته را هم همین ساکنه بسته بود. مگر به گپ او می‌شد باور نکرد؟ دختر خم شد و در روشنایی چراغ روی حیاط به چشمان گوسفندان نگاه کرد. اما در آن چشمان عسلی مهربان از گیجی و پکری خبری نبود! گوسفندها با اشتها علف می‌جویدند و با لقمه نیم‌ جویده در دهان، پوزه هایشان را دوباره به طشت سفالین لب‌شکسته که سالها باز در خدمت گاو و مال خانواده  بود، فرو می کردند.

-پایان عمرشان را احساس نمی‌کنند، وگرنه باید علف در گلویشان درمی ماند. – دختر با خود اندیشید و از حوض برای آنها آب آورد. خیلی تشنه بودند، آب را بی‌ایست دم کشیدند، مثل این که ماه ها روی آب را ندیده‌اند. شکم گوسفندها از آب و علف باد کرد تا آرام گرفتند. این دم در راهرو تاریک دو جفت چشم مثل کرم شب‌چراغ درخشید.

سگ سیاه از گوشه تاریک حیاط جنبان جنبان چون از پرده شب بیرون آمد. جفت چشمان فروزانش گاه در یک طرف می درخشید، گاه دو قدم دورتر. ده سال زندگی با این خانواده او را رمز فهم کرده بود، می‌کوشید به بیل و بند و کلنگ که صاحبخانه هر جا دلش خواست پرت می کرد، برنخورد و از خشم او ایمن بماند. سگ به در آشپزخانه رسید و تملّق کارانه دم جنبانی کرد.

-تو چرا نمی‌خوابی؟ گرسنه‌ای؟ سگ سیاه در جواب لب لیسید.

دختر از انبوه ظرف های خالی و نیم‌خالی پاره‌های گوشت و چربی را جدا کرد و به کاسه آهنی انداخت که سگ شکم‌چران آن را از لیسیدن چون الماس سفته و درخشان کرده بود. آب دهان سگ از گوشه لبانش به زمین ریخت، امّا نزدیک نیامد، انتظار شد که دختر کاسه را هر چه بیشتر پُر کند. چند دقیقه‌ای که دختر در آشپزخانه برایش خوراک پسمانده جمع می‌کرد، شاید در نظر سگ مثل سال نمود.

-بیا، بگیر رزقت را- و کاسه پُر غذا را به زمین گذاشت، امّا هنوز پشت به سگ نکرده بود که کاسه خالی شد.

-گویی از درو آمده‌ای! عصری خودم شکمت را سیر کردم. سگ لبانش را لیسید و با امید به سوی بشقاب های آشپزخانه نگاه کرد.

-نگاه نکن، دیگر چیزی نیست، برو بخواب. سگ چون گدای خیره و پرتمنا به دختر نگاه کرد و دُم جنباند، امّا چون دید که بوی امیدی نیست، با بی میلی، جنبان – جنبان در تاریکی شب غیب زد.

دختر کاسه‌ها را شست و جا به جا کرد. دستانش را صابون زد و می‌خواست به تخت خوابش برگردد که از اطاق کناری صدای پدرش را شنید. او دختر کنجکاوی نبود، بانزاکت و تربیت دیده بود، امّا از صحبت پدر و مادر که بریده بریده به گوش می‌رسید، احساس کرد که آنها در باره او بحث می‌کنند.

پدر با غرور خاص خود که طرف مقابل بحث را جای آدم نمیگذارد، می‌گفت:

-این دختر چند سال دیگر تک و تنها و بدون شوهر خواهد ماند؟ در پیش دوست و دشمن زبان کوتاه شدیم.

مادرش با صدایی که به زور شنیده می‌شد، پدر را تسلّی می‌داد:

-صبور باشید آقا، میگویند «دختر پیر و بختش میر»، این هم روزی جفتش را پیدا می‌کند، غم نخورید.

-خر میر راهش را گم کرده است که به خانه تو بیاید؟ کی پیر دختر لازم دارد؟ یک سال بعد سگ هم طرفش پارس نمیکند! – با قهر جواب داد پدر و از پست و بلند شدن صدایش معلوم می‌شد که پشتش را به طرف زنش گرداند. زن طعنه شوهرش را بی‌جواب گذاشت، یا شاید مثل همیشه “دعوا نشود” گفت و خود را به خواب زد.

دل دختر سیاه شد، او بی‌صدا به اطاق خواب برگشت و پهلوی خواهرزاده‌اش دراز کشید. خواب از دیدگانش پرید، آهی سرد از دلی پردرد کشید و به سرنوشت خود نفرین خواند. او دختر بزرگ این خانواده بود و اکنون به 29 سالگی قدم می‌گذاشت. همسالانش مثل تیر فلاخن مدت ها بود که از خانه پدرهایشان بیرون جهیده بودند. تنها پای او در گل این خاندان درمانده بود. هژده‌ساله بود که اورا با جوانی از ده همسایه نامزد کردند. جوان زیبای قامت ‌بلندی بود، دل دختر به او می‌کشید. شبانه روی تخت خواب به پشت می‌زد و در بال رؤیاها به کجاه که نمی‌پرید! شب عروسیش را تصوّر می‌کرد و از هیجان نفس در گلویش می‌پیچید. آن جوان را با تمام وجودش می‌خواست. برای او دستمال دامادی می‌دوخت و آن را با لاله‌های ارغوانی می آراست، به لحاف و بالشت گلدوزی شده پنبه پُر می‌کرد و کاسه و بشقاب می‌خرید. تا روز جشن کمی دیگر مانده بود که ماشین داماد به دره افتاد و دلداده اش جوانمرگ شد. دختر اندوه گرفت، دلش شکست، آرزوهایش برباد رفت. امّا از ترسی که نگویند دختر بی‌حیایی بوده است، در ظاهر میخندید و اشکهایش را فرو می‌برد، ولی در تنهایی سر زیر لحاف می‌کرد و مویه‌ می‌کشید. بعد مراسم گور و دفن، مادر دختر جهازی را که خانواده مرحوم آورده بود، در یک ماشین بار کرد و به خانه‌ داماد برد. مادر داماد جهاز را دید و فغانش به آسمان پیچید.

-دختر بی پای و قدمت پسرم را جوانمرگ کرد.-گفت و با همین درِ بخت به روی دختر بسته شد.

چند سال کسی به خواستگاری‌اش نیامد، بعدها یکی دو نفر پیدا شدند که یا زن مرده بودند یا هوسران. پدرش از ازدواج دختر بزرگش امیدش را کند و خواهرهای او را پس از ختم دبیرستان عجولانه پشت سر هم به شوهر داد. با آن چهره چون گل نازک، چشمان آهوی رمیده، قامت رسا و گیسوان به قدش برابر، دختر بزرگ خاندان، خار چشم پدر و باعث زبان کوتاهی مادر شد.

روزهای زندگی‌اش طولانی و یکرنگ شدند، شبش به کُندی روز می‌شد و روزش به سختی شب، نه عشقی بود، نه عاشقی. امیدش را از ازدواج کند و خواست کسب و کاری آموزد که لااقل محتاج دیگران نشود. امّا جرأت نداشت با پدر بد اخلاقش مصلحت کند. بالاخره خاله اش را که اهل شهر دوشنبه بود، میانجی کرد. پدرش خواهرزن تحصیل کرده‌اش را با احترام “معلمه” می‌گفت، امّا روزی که خاله پشت فرمان ماشین “Jeep” از دروازه دو لنگه خانه وارد شد و با شوخی “دخترم را با خودم به شهر می‌برم” گفت، مرد مثل سگ از زنجیر رهیده دیوانه شد و با او درافتاد. کاسه و بشقاب را به سر زنش زد، از آستین مهمان کشید و او را از در بیرون انداخت. خاله‌اش از آن روز دیگر پای به پاشنه در خواهرش نگذاشت. به عروسی خواهرزاده‌ هایش هم دعوتی بود، امّا نیامد.

-تا آن سگ دیوانه زنده است، من پایم را به آن خانه نمی‌گذارم! – می گفت.

دختر اکنون خانه‌نشین شده بود، برای جمع جوانها او پیر بود، برای پیرها میانسال. او نام زیبایی داشت – فرشته. امّا همسایه‌‌ها او را پشت سرش “پیردخترِ صفر” می‌گفتند. این را بارها با گوش خود شنیده بود. از آدمها می‌گریخت و ساعت های بیکاری اش را در بالاخانه پُر از کتاب بابای خدا بیامرزش سپری می‌کند و از واقعیت تلخ به افسانه‌ها پناه می‌برد. آن قدر کتاب افسانه خواند که حساب ندارد!

خانۀ پدر

حیاط آنها با باغ بزرگ و پنج اطاق قدیمی و یک اطاق پذیرایی نوساخت که همه روی یک زیرزمین بلند بنیاد شده بود، در ورودی راه بازار ناحیه قرار داشت. خویش و تبار و شناس و ناشناس در راه رفت و بازگشت از بازار “یک پیاله چای بگیریم” میگفتند و بی‌خبر “میهمانی” می‌آمدند و این “میهمانی” بعضاً روزها طول می‌کشید. خواهران فرشته در روستاهای اطراف مسکون شده‌ بودند. آنها بسیار وقتها از غر غر مادرشوهر و ناز و نوز خواهرشوهرهای خود به خانه پدر پناه می‌بردند و بعضاً هفته‌ها همانجا ماندگار می‌شدند، گویا اصلاً ازدواج نکرده‌اند. از این رو، دیگ شوربا در این خانه از سحر می‌جوشید و آتش تنور خاموش نمی‌شد. فرشته هر سحر پیش از دیگران از خواب بر میخاست، گاو می‌دوشید، حیاط می‌روبید، برای پدرش صبحانه آماده می‌کرد و در اطاق بزرگ برای مهمانهای ناگهانی دسترخوان[1] می‌گُشود. گاها فراموش می‌کرد که خودش آب در دهان نگرفته است. دلش غم داشت، شکمش به یادش نمی‌رسید.

آن سحر از فریاد خروس همسایه با خاطر آشفته و دل گرفته بیدار شد. خروس پیر چندی بود که حساب وقت را گم کرده بود، گاها وقت غروب فریاد می‌زد، گاها در نیمه روز. امّا، آن سحر روی لبه دیواری که خانه آنها را از حیاط همسایه جدا می‌کرد، با وقار قدم می‌زد و با صدای گرفته جیغ می‌کشید. فرشته به نزد پنجره آمد.

ته نشین حرفهای شب گذشته پدرش، در قلبش سنگینی می‌کرد، گویا سنگ سیاهی در سینه داشت. از حیاط سرفه پدرش بلند شد که ظاهراً حال و هوای خوبی نداشت، زیر لب غُر- غُر می‌کرد. خروس را بر سر دیوار دید و بیشتر عصبانی شد. از زمین سنگی را برداشت و با غضب به طرف خروس پرت کرد، ولی تیرش به نشان نرسید و “هی، مادر ترا…” گفت و سنگ بزرگ تری را برداشت. امّا خروس هم آن قدر نادان نبود که از سنگ همسایۀ بدخو بترسد. او خود را ماهرانه به حیاط صاحبش پرتاب کرد و از آن سوی دیوار قصدا یک “قو قو قولو”ی دیگر زد. مرد به خروس و صاحب خروس زیر لب دشنام داد و غُرغُرکنان به طرف تخت زیر سایه انگور قدم برداشت. “زود بیدار شده است، کاش مادرم صبحانه‌اش را می‌برد.”- از دل گذراند دختر و از پنجره به چهار گوشه حیاط نگاه کرد، مادرش پیدا نبود، با بی میلی به آشپزخانه رفت و در مشغول آماده کردن صبحانه شد.

پدرش از آن مردان شکم‌ چرا نبود که که هر غذا را بپذیرد. اگر صبحانه یا شام طبع دلش نبود، روز همه را سیاه می‌کرد. برای همین مادر و دختر به اصطلاح گلِ خوراک را به پیشش می‌گذاشتند و در گِردش پروانه می‌شدند که مبادا دماغش نسوزد. حالا هم دختر قوری گرم را با پیاله‌ها روی سینی چید و کاسه چینی را با خامه شیر عصری دوشیده‌اش پُر کرد، روی شیر مثل لایه سفتی بود. دهانش آب گشاد. این دَم آواز شیم شیم گاودوشی مادرش از طویله‌ به گوش رسید. دختر حالا راضی شده بود که یک گله گاو را بدوشد، امّا با پدرش رو به رو نشود.علاج دیگری نداشت. پایهایش را بزور کشیده، به سمت تخت قدم برداشت.

سینی را در گوشه تخت گذاشت و نان ریزه‌های سفره از شب مانده را روی علفهای آفتاب خورده که از گرمای سخت به زمین خوابیده بودند، پاشید و برای پدرش سفره باز کرد. اوّل کاسه خامه را در پیش او گذاشت. خامه روی شیر را هر سحر پدر می‌خورد، همیشه همین طور بود. در کودکی خواهران بعد از رفتن پدر، خود را به سر سفره می‌زدند و کاسه خالی خامه را با نوبت می‌لیسیدند. مادرش سرشیر را همیشه برای صاحب خانه نگاه می‌داشت و به کودکانش شیر و روغن می‌داد. امّا کودکان فرق مزه خامه و شیر را می فهمیدند.

فرشته چای را سه دفعه گردانید[2] و دست روی سینه پیاله چای داغ را که از گرمی هوا بخارش نمی‌برآمد، به نزد پدر گذاشت. نان کلوچه را پاره کرد و کاسه عسل را به پیاله نزدیک آورد.

پدر مثل آدمان قهری از دخترش رو یگردان بود، دختر وقتی به طرف چپ تخت میرفت، او رویش را به سمت راست می‌گرداند، به طرف راست که میگذشت، رویش را به سمت چپ تاب می‌داد. نهایت نگاهش به دسته گنجشک های گرسنه درماند که برای نان ریزه‌های تکیده دختر به سر هم منقار می‌زدند. او از سینی پاره قندی را برداشت و غضب ‌آلود به سر گنجشکها زد. پرنده‌ها با هراس به شاخه‌های انگور نشسته، از آن بلندی به سوی مغزهای نان چیر چیر می‌کردند.

– چیز دیگری بیارم؟ – پرسید فرشته با صدای پست، مثل این که با خودش حرف می‌زد.

-هیچ چیز لازم نیست! پدر با قهر دست ‌افشاند و گویا فرشته گناهی کرده باشد، از او روی تافت. دختر برای خود چای نریخت، وقت های اخیر چای سحر با پدر مثل شکنجه شده بود. بی هیچ دلیلی مثل بادکنک پف می‌کرد، سرخ و سفید می‌شد، پشت به زن و فرزند می‌گرداند و کاری می‌کرد که آنها گنهکارانه سر خم کنند.

این صبح هم پف کرده بود، ابروانش از خشم سر به سر زده، هاله سنگینش هوا را می‌سوزاند. خوشبختانه، مادرش با سینی گوشت از آشپزخانه بیرون شد و فرشته آه سبکی کشید.

همزمان با به روی تشک نشستن مادر، فرشته عزم رفتن کرد.

کجا، دخترم؟ بشین صبحانه خور. مادر بالاتر نشست و لب تخت را برای دختر خالی کرد.

-مشکلی نیست، احتمال پروینه بیدار شده است، اگر مرا نبیند، گریه می‌کند. دختر با بهانه خواهرزاده‌اش با قدمهایی که صدا نداشتند، از نزد پدر و مادرش دور شد. مرد از دسترخوان رو برگرداند و با اخمهای گرفته از پشت دخترش نگاه کرد، دور و دراز نگاه کرد. چشمان در زیر ابروان پرپشت نهانش گرمی نداشتند. شاید اگر کمان می‌داشت، او را سر یک تیر می‌کرد. از سفره پُر ناز و نعمت صبحانه هم تنفّر داشت. نگاه بی‌حرکتش دور و دراز در یک نقطه مات می ماند و آهسته به نقطه دیگر می‌لغزید. نهایت چه فکری کرد که با عجله خامه را پیش کشید و یک پاره کلوچه را به کاسه انداخت. گریبان پیراهن راه راهش از کوتاهی گردن تا گوشش می‌رسید و هر بار به سوی سفره گردن می‌یازانید، شبیه سنگ‌پشتی می‌شد که در چمن زار سر از خانه پشتش بیرون می‌کند.

اورا نمی‌شد، مرد بدریختی نامید، چشم و بینی و دهانش گویا به هم متناسب بودند، اما نگاهش یک سردی داشت که مو را در پشت زن و فرزندانش راست می‌کرد. از ظاهر، سن و سالش را نمی‌شد حدس زد، نه پیر بود و نه جوان. عکسهای زمان جوانی‌اش از عکسهای حاضره‌اش زیاد فرق نمی‌کردند، گویا از مادر با همین شکل به دنیا آمده بود. سگرمه های همیشه گرفته‌اش، جویهای آژنگ را در پیشانی‌اش عمیق تر می‌کردند.

زن با آستین وسیع پیراهن چیتش یک زنبور خیره را که ویز ویز می‌کرد و هر زمان به کاسه عسل نوک می‌زد، از سر سفره می‌راند و گاه گاه دزدیده به شوهرش می‌نگریست، حال و هوای او را با نگاه لمس می‌کرد. تبسم مرموزی در لبانش دیده میشد، مثل آدمی که حرف عجیبی دارد و اگر آن حرف را بگوید، هم صحبتش از حیرت انگشت می‌گزد. حرفی هم نداشت، تنها می‌خواست به این صبحانه بغض کرده کمی صفا دهد.

او زن میان سال و خوش‌اندامی بود که نشانه‌های حُسن ازلی هنوز از چهره‌اش نرفته بود و هر که چشمان بادامی، چهره چون برف سفید و کمان ابروان و رده مژگانهای خم ‌گشته‌اش را می دید، به خود می‌گفت که این زن در جوانی چه دل هایی را شکسته باشد! امّا او به جز این مرد بد اخم که نه حُسنش را می‌دید و نه خودش را و عمری، او را، به اصطلاح، در پوست پسته جای داده بود، مرد دیگری را نمی‌شناخت. آنها هر سحر مثل جفت هایی که ده‌ساله‌ها در یک بالین با هم سر نهاده‌اند، یکجا صبحانه می‌خوردند، گویا با هم حرف می‌زدند، امّا در اصل این صحبت از سلسله سؤالهای زن عبارت بود که مرد، اگر خوشش می آمد، به آنها پاسخ می‌داد، و اگر خوشش نیامد روی ترش می‌کرد.

این مرد قدش از میانه‌ پست، که خود را بیشتر از آنچه که بود با صلابت و سیاست نشان می‌داد، میراب کلان کالخوز بود و در زیر دستش ده ها کارگر داشت. در فصل کشت و کار صاحبان مزرعه های خصوصی دست بر سینه او را “ آقا صفر” صدا می‌کردند، تملّق می‌کردند و حتّی رشوه می‌دادند، امّا در پایان موسم آبیاری او باز “صفر کوتوله” میشد. از بنیاد، خلق و خوی خوبی نداشت و از بس مردم احترامش نمی‌کردند، بیشتر عقده‌ای شده بود.

نه خودش دوستی داشت، نه کسی را دوست می‌داشت.

زندگی‌اش سیر و پُر بود. پدرش باغداری نامی بود، حتّی وزیرها به پیشوازش از ماشین پیاده می‌شدند. صلابت داشت. می‌گفتی، رئیس کالخوز است. همسر باغدار، زن رنجوری بود که در میانسالی برای او یک پسر تولد کرد و دیگر از زاییدن بازماند. دختر خاله‌اش که بود، دل باغدار نشد که به بالایش زن بیارد و با همین یک فرزند قناعت کرد. چون همۀ تک فرزندها نازدانه بزرگ شد. این پسر، بدخو بود و از همه ناراضی، سازش با کسی جور نمی‌شد.

به سن بیست قدم گذاشته بود که پیرمرد در پی جستجوی عروس شد. گفت، شاید زن بگیرد و آدم شود. برای او زیباترین دختر، همین زن حالا در رو به رویش نشسته را زیر چشم کرد که آن زمان هفده‌ساله بود و دل ده ها جوان دیگر در غمش کباب. دختر نامزد گهواره ‌بخش داشت و دلش برای او گم می‌زد. آواز جوان را می‌شنید و می‌خواست این صدای گوش‌نواز هیچ گاه خاموش نشود، برایش نامه می‌نوشت و در سوراخ دیوار می‌گذاشت و برای گرفتن جواب نامه ساعت ها چشم از دیوار نمی‌کند. اما روزی که باغدار به خواستگاری آمد، پدر و مادر دختر کم مانده بود از شادی غش کنند. مادرش با شتاب تحفه و پارچه متاعی را که زن همسایه هفده سال پیش با نیت پایبند کردن دختر از سر دیوار آنها پرت کرده بود، برگردانید.

-خواهر جان، از ما نرنج، نصیب و قسمت همین بودست، -گفت.

دختر از غم تپید و پرپر زد، امّا کسی را پروای درد او نبود. دختر ماه پیکر که قامتش سرو روان را می‌ماند، به تقدیر تن داد و زن صفر کوتوله شد.

باغدار یک زمین کلان و تمام دار و ندارش را به پسر یگانه‌اش میراث گذاشت. روز مُردنش پسر و عروسش را به سر بالینش خواند، به پسرش نگاه نکرد، از دامن عروسش گرفت. -این بچه بد فعل را آدم کن، من نتوانستم، شاید تو توانی، باغم را به پسرم و پسرم را به تو سپردم، – گفت و غروب همان روز جان داد.

مرد عقده‌ای نه هوس باغ داشت نه راغ. او می‌خواست فرمانفرما باشد. باغ را به دو سه کارگر سپرد و خودش بعد از ختم دانشگاه کشاورزی میراب کلان کالخوز شد. باغ، شکوه پیشینش را گم کرد، امّا حالا هم خانواده‌اش از محصول زحمت های باغدار پیر روز می‌گذرانید. خریداران عمده ‌فروش، گیلاس و سیب و انار و خرمالویش را از سر شاخ می‌بردند. طویله‌ مرد پُر گاو و مال بود و دسترخوانش پر گوشت و شیر و روغن. امّا چیزی که اوقات اورا تلخ می‌کرد، نداشتن یک پسر بود.

همسرش برای او پنج دختر تولد کرد، ولی یک پسر هم به بار نیاورد. مردهای محله در مراسم و مهمانی‌ها به یکدیگر چشمک زده، بی پسری اش را به رویش می‌کشیدند و می‌گفتند:

-‌ آقا صفر زرگرِ خوب است، زنش فقط دختر می‌زاید.

مرد از قهر سرخ و سفید می‌شد، امّا گوش به کری می‌زد و شوخی های نیشدار مردم را ناشنیده می‌گرفت. سالهای اوّل زنش را گویا دوست می‌داشت، با او شوخی می‌کرد، میخندید. امّا وقتی پشت سر هم پنج دختر تولد کرد، دلش از او ماند. شبهایی که هوای شهوت بر او غالب می‌شد، زنش را بی بوس و کنار “زین می‌زد” و خمار خود را مثل خرگوش در دو ثانیه می‌شکست. سپس پشت به زن می‌کرد و حیاط از خرناس رضایتمندانه اش پُر می‌شد.

زن هم تدریجاً به بدفعلی شوهرش عادت کرد، با تند خویی اش کنار آمد. همزیستی اش با او مثل همزیستی رام کنندۀ پلنگ با پلنگ شد. زن برای سر نخ مسئله‌ای را باز کردن فرصتی مناسب می‌کافت، حال و هوای شوهرش را می‌آموخت، چاپلوسی می کرد و سپس حرفش را می‌قبولاند و برای قبولاندن حرف‌ خود گاه هفته‌ها فرصت می‌جست.

از زندگی‌اش شکایت نداشت، خوردگی‌اش در پیشش، نخورده‌اش در انبار، صد کس از لب سفره اش نان می‌خورد. امّا عشق زیبایی که به پسر همسایه داشت، چون جنین رشد نکرده در بطنش استخوان شد و حالا گاه گاه وقتی تنها گاو می‌دوشید یا دوغ می‌کشید، آن عشق از ته قلبش در شکل رباعی های پرالم بیرون میخزید و اشکهایش دانه دانه به دامانش می‌ریخت.

ساکنۀ پیرزن گاه-گاه می‌گفت:

-هزار آفرینت، زن، کس دیگر به جای تو می‌بود، با این مردک کوتولۀ بدخو، سبزه خاکش یک وجب می‌شد[3]، ترا یک تار مو هم سفید نشده ست!

زن به گپ های ساکنه میخندید. قد کوتاه شوهرش تا گوش های زن می‌رسید و گاه گاه که همراه به بازار یا مراسمی می‌رفتند، مثل شکارچی با سگش، مرد پیش پیش و زنش دورتر از او قدم می‌زد.

آن سحر نیز زن حرفی برای گفتن داشت، امّا گفتگوی شب گذشته را به یاد آورد و از فکرش برگشت.

– خوب شد امروز هوا خنک تر شد، وگرنه می‌پختیم، عجب گرم آمد این تابستان، -گفت زن، در حالی که زنبوری را که مدتها پیش پریده و رفته بود، هنوز هم با آستین وسیعش از دسترخوان “دور” می‌کرد.

مرد به حرف زنش محل نگذاشت، او کاسه نیم‌خالی خامه را یک سو گذاشت و سینی کوچک گوشت را پیش کشید. تکه ای را برداشت و یک گاز کلان گرفت. روغن از گوشه لبانش به ریش ناتراشیده‌اش و از بین انگشتانش به پشت دستش پاشید. گوش های خمیده سگ سیاه که دو سه قدم دورتر در زیر درخت سیب چرت میزد، سیخ شدند و زبانش چون نان لواش از تنور دهانش بیرون برآمد. سگ از استخوان و لبان روغن آلود صاحبش چشم نمی‌کند، ولی مرد استخوان را آن قدر جُوید که در آن یک فتیله گوشت هم نماند و نهایت “مه، بگیر!” گفت و استخوان را به سوی سگ پرتاب کرد. سگ به مثل بازیگران سیرک، استخوان را در هوا قاپید و شتابان به گوشه‌ دیگر حیاط دوید تا لقمه لذیذ را در خلوت نوش جان کند. مرد از چالاکی سگ ذوق کرد و به نیم لب خندید. زنش از این تبسمِ نیم لبی فال نیک برداشت و خواست عروس طلبان[4] دختر کوچکش را با شوهرش در میان گذارد، امّا نمی‌دانست گپ را از کجا شروع کند. دختر خردی نیم سال پیش ازدواج کرده بود و اکنون هر روز به مادرش زنگ می‌زد که کی اورا با داماد به خانه پدر “می‌طلبند”. معرکه “طلبان” خرج دارد، مثل یک جشن خرد است، مرد در اوج کشت و کار به گفته خودش برای این “نغمه ها” وقت ندارد.

-فاطمه تلفن کرد، گفت بابامو یاد کردم، هر شب به خوابم می‌درآید. …گفتم کار پدرت بسیار است، کمی سبکتر شود، ترا با داماد دعوت می‌کنیم. شاید آخر همین ماه دعوت کنیم دخترم را، چه میگویید، آقا؟- بیچاره‌ حالانه التماس کرد او.

مرد گویا سؤال اورا نشنید. به بالشت کج پهلو تکیه زده، گوشتهای در بین دندانهایش درمانده را با خلال دندان بیرون می‌کشید. تا گوشه‌های دندانهای آسیاب بزرگش را جستجو کرد. نهایت خلال خون‌آلود دندانش را در لب دسترخوان گذاشت و دهانش را با یک جرعه چای نیمه‌سرد آبگردان کرده به پشت  تُف کرد.

زن حس کرد که امروز هم گپش به این مرد خشن نمی‌‌گذرد و رشته صحبت را به طرف دیگر تاب داد.

-امروز در زمین نزدِ خرمنگاه کار می‌کنید؟ -پرسید او با احتیاط.

-زمین نزد خرمنگاه را دیروز تمام کردیم، – نهایت گفت مرد و از جای برخاست. همسرش کفشهایش را پیش پایش گذاشت.

-لباسهای کاریتان را در کیف انداختم. وقت رفتن از یادتان نرود. امروز زودتر تر می‌آیید؟-پرسید زن.

مرد چیزی نگفت، کیفش را برداشت و با تکبّر از حیاط بیرون شد. سؤال زن در هوا ماند، او به این مکالمه‌های یک‌جانبه عادت کرده بود. بر گشته به لب تخت نشست و چای سرد را به کنجی پرتافت و برای خودش چای گرم ریخت. گشنه بود، امّا دندان خلال خون‌آلود را دید و دلش بی‌حضور شد. “فعل بدت در گور!” گفت و دندان خلال را با دُم قاشق از دسترخوان بیرون پرتافت.

-بچم، بیا یک پیاله چای بگیر بعد دسترخوان را بردار که مگس جمع نشود، – زن با آواز بلند دخترش را به سر سفره صبحانه دعوت کرد.

دختر در پشت در حجره‌اش منتظر رفتن پدر و معطل اشاره‌ مادر بود که زود حاضر شد.

-چای سرد شده است، تو بشین من خودم چای را می‌آرم، – گفت زن غمخوارانه و در تردد از جای برخاستن شد.

-اشتها ندارم، شما چایتان را نوشید، من سفره را جمع می‌کنم. او از مادرش چشم نمی‌کند. زن خود را به کری زده، نان و عسل می‌خورد.

نهایت دل دختر تنگ شد و خودش سر نخ گپ را گشاد.

-پدرم از من ناراحت است، به رویم نگاه نمی‌کند، گپ نمی‌زند، نمی‌دانید چرا؟

زن به خاطر آرامش دختر خود را فارغ از نگرانی وانمود کرد و ناخوداگاه به چای نیمه ‌سردش دو قند پرتافت.

-به دل نگیر، کارش بسیار است، موسم آبیاری مزرعه ها، جنگ و جنجال، دعوا، مثل سالهای پیش، -گفت او و قندها را که در چای سرد به سختی آب می‌شدند، با نوک قاشق خرد کرد.

-دیشب که کاسه‌ها را می‌شستم، حرفهایش را شنیدم، نه این که مخصوص گوش کردم، تصادفاً شنیدم، حیاط آرام بود، صداهای شما شنیده می‌شد…

زن اشتهای چای نوشی نداشت، امّا این صحبت هم برایش خوشایند نبود، بهانه می‌کافت که ذهن دخترش را از این حرفها دور کند. او اوّل کلوچه ‌ها را یک یک تک و رو کرد و بالای هم چید، پاره‌های نان را روی کلوچه ‌ها گذاشت و با یک گوشه سفره پوشاند. بعد با حوصله نان ریزه‌ها را با انگشتانش در لب سفره گرد آورد و  گویا از برنج شالی می‌جسته باشد، دوباره پریشان کرد.

-مادر… -شنیده باشی، دیگر چه بگویم؟ – گفت او با بی میلی. دلش می سوخت که عمرش در این خانه خزان می‌شود، مردم هم گپ می‌زنند، از این خجل بود… کاش خواستگاری می‌آمد و از این حرفها خلاص می‌شدیم.

اشک در چشمان محزون فرشته حلقه زد، چانه‌اش از بغض و الم لرزید.

-این قدر در نظر شما شوم شدم؟ اگر سرباری باشم، به خانه خاله‌ام می‌روم، چند دفعه دعوت کرد که بیایم، -گفت او و اشکهایش را با پشت دستش روفت.

-گریه نکن، در این دنیا یگان زن بی‌شوهر نمانده ست که تو دومش باشی، «دختر پیر و بختش میر» گفته‌اند.

دختر که تاب شنیدن مَتَل زبانزده مادر را نداشت، آهسته از سر سفره بلند شد.

-خواهش میکنم دیگر شما برایش صبحانه بیارید، نمی‌خواهم مرا بیند و عصبی شود، – گفت او و بی‌تابانه به سوی اطاق خوابش رفت.

مادر به قامت بالا و گیسوان به قد برابر دخترش با حسرت نگاه کرد.

-چشم مردها کور شده ست که این زیبایی را نمی‌بینند؟ – گفت و پیش از جمع کردن سفره یک فاتحه دور و دراز خواند که بخت دخترش گشاده شود.

دختر همیشه این گونه ناامید نبود. پیشتر، حتی بعد از مُردن نامزدش آرزو می‌کرد که روزی از خانه پدر با کرنا و سرنا به خانه شوهر می‌رود و بعد با کودکانش با عزّت به مهمانی «عروس طلبان» می‌آید. صندوق را باز می‌کرد و جهیز عروسی اش را پخش و پلا می کرد و با این بهانه در خانه خلوت زر و زیور می‌پوشید، شال زر به سر می‌انداخت، خود را در آیینه برابر به قد تماشا می‌کرد، رخساره‌هایش سرخ می‌شدند و او به حُسن خود خیره می‌شد. در باره رابطه زن و مرد از خواهرانش شنیده بود که بعد ازدواج بی‌شرم شده اند و بین هم بی‌پرده حرف می‌زنند. او گوش به کری می‌زد و وانمود می‌کرد که به این گفتگوها شوق ندارد، امّا در خلوت دست به لبانش که تا حال مزه بوسه مرد را نچشیده‌ بودند، می‌برد، سینه‌های دست ناخورده‌اش را لمس می‌کرد و دلش گم می‌زد، ران های چون اسب تیزرو ماهیچه دار و رسیده و پرآبش از هیجان می‌لرزیدند. نیازهای جنسی بر شرم و حیا بالا می‌گرفت… با گذشت سالها این خواهشهای درونی در جسمش یخ بستند. حالا دلش به کودک گم می‌زند، دخترانِ مژگان درازِ خواهرانش را می‌بیند و آب می‌شود، خیالش که آنها را ساعتها بغل کند و به رویشان بوسه زند. در چنین حالتها سینه‌هایش از شوق مادری به درد می‌آیند.

او بالاپوش افتادۀ خواهرزاده‌اش را از زمین برداشت. کودک بی‌غمانه، با دهان باز یک پهلو می‌خوابید، گوشه‌های لبان گلابی‌اش گاه گاه با هوای لبخند می‌پریدند. شاید افسانه‌ای را خواب می‌دید. آهسته از جبینش بوسید. دلش نشد بیدارش کند.

-هوا گرم است، – گفت و لحاف را کنار گذاشت و پتوی نازک را به روی کودک انداخت.

-بگذار بخوابد و خوابهای شیرین بیند، خدا کند مثل خاله‌اش پرشکسته و به درد نخور نشود.

روز درازی بود آن روز، نه به کار کوتاه می‌شد، نه به فکر و خیال. دختر هر قدر خود را با کار مشغول می‌کرد، امّا روز بیگاه نمی‌شد.

پدرش از کار زود برگشت، ساعت چهار بود. فرشته آمدنش را از پنجره آشپزخانه دید. هیجانی و سراسیمه می‌نمود.

-زنک! – از دم در فریاد زد او. همسرش “بله” گویان با عجله از خانه بیرون دوید.

-بیگاه مهمان می‌آید، یگان غذای درست آماده کنید.

-که می‌آید؟ مهمان خودی یا بیگانه؟-کنجکاوی کرد زن.

-مهمان، مهمان است، خودی و بیگانه ندارد! – گفت او و پاچه‌های شلوارش را بر زده به سوی حمام رفت.

-لباسهای مهمانی مرا به حمام ببر!

مرد اصلاً پروای مهمان نداشت، نه مهمان دوستدار بود و نه مهمان بدبین. خویشان دور و نزدیک، حتّی بیگانه‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. او با مهمانها طوری سلام و علیک می‌کرد که ‌انگار آنها را نه در خانه خود، بلکه در سر بازار دیده است. اگر خوشش نمی آمد، طرف مهمانخانه برگشته، نگاه نمیکرد. مهمانها هم فعل او را می‌دانستند و زیاد پرس و پاس نمی‌کردند، “نغز[5]، صفر خان”، می‌گویند و در روی تشک‌های نرم کج ‌پهلو می‌زدند. خیلی کم اتّفاق می‌افتاد که او برای خوراک پزی دستور دهد یا آمدن مهمانی را پیشکی[6] اعلان کند. فرشته از در آشپزخانه سؤال‌آمیز به مادرش نگاه کرد و با اشاره‌ سر پرسید که “کی می‌آید؟” مادرش کتف درهم کشید.

-چه آماده کنم؟

-شوربا داریم، یک دو پیاله برنج تازه کن آش پلو می‌پزیم. – جواب داد زن و به اطاق پذیرایی رفت تا دسترخوان را عوض کند و شیرینی و گردو و کشمش سیاه بیارد.

مهمانها تقریبا طرف شام آمدند.

صاحبخانه!- صدا کرد یکی از آنها که از سگ سیاه بد هیبت چشم نمی‌کَند. سگ که در  وسط حیاط دراز کشیده بود، شاید ندای “صاحب خانه”-را بسیار شنیده بود که به مهمانها یک نگاه بی‌پروایانه انداخت و باز سر به سکوت رفت.

مهمانها مطمئن شدند که سگ بی‌خطر است و با جرأت به حیاط وارد شدند. آنها سه نفر بودند، یک پیرمرد چون صوفی ها سراپا سفیدپوش و دو مرد میانسال، یکی مغرور و خوش‌لباس و دیگری خجالتی و اخمو. آنی که خوش‌لباس و مغرور بود، دست در میان، بَر و درازی حیاط بزرگ را مثل خریدار با نگاه اندازه گیری می‌کرد. چهره ای باز داشت و صدایی آمرانه، با کفشهای واکس ‌زده‌اش قدم می‌زد، مثل مردم پولدار کرّ و فر داشت، گویا در زمین نه، در آسمان می‌گشت. مرد دوّم چهره ای به یاد ماندنی نداشت، مثل آدمی که ده بار ببینی هم، دفعه یازدهم می‌پرسی که “این آدم که بود؟” او با سر خم و چهره گرفته دورتر از پیرمرد صوفی نما می‌ایستاد، سر و لباسش هم مناسب مهمانی نبود، متناسب با سنّ و سالش هم نبود، یک پیراهن ورزشی که رویش عکس و نوشته‌جات داشت و شلوار گشاد ورزشی. شبیه کوهنوردها بود و طوری می‌نمود که اورا از کوه اجباراً به این گروه همراه کرده اند.

در این دم صاحب خانه از در اطاق پایینی سراسیمه وار سر برآورد و “بیایید، بیایید، خوش آمدید”-گفت و به مهمانان علامت داد که آدمان این خانه از آمدن آنها باخبرند. می‌خواست زود به نزد مهمانها برآید، امّا از هیجان زیاد پای چپ و راست کفشهایش را اشتباه گرفت و کمی درماند. پیش از خودش بوی عطر ارزانش که آن را در حالتهای خاص به سر و رویش می‌پاشید، به پیش مهمانها رسید. او بهترین لباسش را به بر کرده بود، طاقی[7] بلند آهاری قدش را از بودش بلندتر نشان می‌داد. مرد مغرور به سر و لباس همه پوش صاحبخانه یک نگاه کوتاه ‌افکند و لبخند تمسخرآمیزی در چهره‌اش سِیر کرد. مادر و دختر از پنجره آشپزخانه به مهمانها زل زدند، مثل این که ناشناس بودند. یا از شهر آمده بودند، یا از پایتخت. فرشته هیچ گاه پدرش را به این ‌اندازه خوش‌معامله و مهماندوست ندیده بود. او “ دولا” شده به مهمانها سلام کرد.

-از این طرف گذرید، -گفت او و آنها را به سوی پله های اطاق پذبرایی ره بلدی کرد. مرد مغرور و خوش‌لباس چالاکانه از پلّه‌ها بلند شد و از آن بلندی به باغ کلان چشم دوخت. مردِ نظرناگیر انتظار شد، تا پیرمرد صوفی نما که از سالمندی زینه‌ها را شمرده راه می‌رفت، پیش گذرد.

صحبت مهمانها طول کشید. آنها اوّل یک کاسه شوربا خوردند و بعد بشقاب پلو نیز خالی شد. قوری چای در راه بین آشپزخانه و مهمانخانه پُر می‌رفت و خالی برمی گشت و صاحبخانه باوقار شبیه جوانی هژده‌ساله چالاکانه از پله ها بالا و پایان می‌شد. هر زمان “زود باشید، میوه‌ها را پوست بگیرید، چای را زودتر دم کنید” – می‌گفت و بی‌طاقت می‌شد که چرا آب دیر می‌جوشد. مادر و دختر از لحظه آمدن مهمانها آشپزخانه را ترک نکردند. کودک بیچاره که شبهای گذشته تا این دم از افسانه‌های شیرین خاله‌اش لذت می‌برد، از تنهایی دلتنگ شده به گریه درآمد که او را پیش مادرش ببرند.

-برو به بچّه برس، کاسه‌ها را شسته‌ای، باقی اش را سحر می‌شویی.

فرشته با کمال میل پیش بند را کشید و از آشپزخانه بیرون رفت، امّا در راه اطاق خوابش بود که در مهمانخانه باز شد و پدرش دو دوان از پله ها پایان آمد.

-دخترم چای را تو بیار، – گفت او و قوری خالی را به دستش داد.

او این دفعه به روی دخترش نگاه کرد، چشمان همیشه در زیر ابروان پر پشت پنهانش باز و شاد بودند. بند دل دختر لرزید، قوری را گرفت و سراسیمه به طرف آشپزخانه دوید.

-چه شد؟ چرا برگشتی؟-پرسید مادر با نگرانی.

-می‌گوید که چای را من به نزد مهمانها درآرم، – آواز دختر می‌لرزید. مادر به روی او چشم دوخت، پریشان شد، امّا لو نداد.

-باشد خوب، پدرت خواسته باشد، ببر چای را، -گفت او و قوری پُر از چای را به دست دخترش داد.

-برو دخترم…

از در ‌باز مهمانخانه صدای صحبت مهمانها به گوش می‌رسید. فرشته در دالان ایستاد.

-پدر چای را بگیرید…

-بیا دخترم، بیا، قوری را روی میز گذار.

فرشته دست پیش بر به مهمانها سلام داد. پیرمرد صوفی نما که از بر بالا نشسته بود و با سر خم تسبیح می‌گرداند، سر از تسبیح برداشت و “علیکت بر سلام، دخترم” گفت. مرد متکبر از دختر چشم نمی‌کند، از سر تا پایش را می‌آموخت. چشمانش از شادی ‌بازی می‌کردند. مهمان خجالتی که گنهکارانه به زانوهایش چشم دوخته بود، با بی میلی به فرشته نگاه کرد. دختر قوری را با احتیاط در گوشه میز گذاشت و خواست برگردد، امّا صدای پدرش اورا بازداشت.

-چای را گردان و بعد برو دخترم.

آن قدر نرم و با مهربانی گفت این حرفها را که فرشته را عرق سرد پخش کرد. پایهایش لرزیدند، او چای را به یک حالی گرداند و آهسته از در برآمد. به اطاق خوابش نرفت، به آشپزخانه برگشت، رنگ در رو نداشت.

زن که کارد در دست هندوانه و خربزه قاچ میکرد، دخترش را رنگ پریده دید و از جای برخاست.

-چرا می‌لرزی؟ مگر چیزی گفتند مهمانها؟

-مادر، این آدمها خواستگارند؟- پرسید دختر با اضطراب.

-نمی‌دانم، هر قدر کنجکاوی کردم، پدرت نگفت که اینها کیستند، از کجا آمدند. خواستگار می‌بودند، ما را خبر می‌کرد، اقلاً لباست را عوض می‌کردی…

-شاید، به نظرم نمود، امّا حس کردم که سه جفت چشم از سر تا پایم را اندازه گرفتند…

-یگان نفرش به داماد مانند بود؟

-مردهای کلان سالند، از پنجاه به بالا…گفت دختر که لحظه به لحظه بیشتر آشفته می‌شد.

-نمی‌دانم، …به خدا، از دهان این مردک مگر گپ گرفته می‌شود؟

مهمانها وقتی رفتند که همه جک و جانور در شکافهای امن آرمیده بودند و از کوچه به جز پارس سگهای ولگرد صدایی به گوش نمی‌رسید. صاحب خانه آنها را تا نزد ماشین ره بلدی کرد، زود برنگشت، گویا حرفشان در چهار پنج ساعت تمام نشده بود. بالاخره صدای قفل در آهنی بلند شد و سایه پدرش از راهرو تاریک به روشنایی بروز کرد. سایه‌اش در پرتو چراغ دو برابر از خودش بزرگتر می‌نمود. او یک دم به سایه قد بلندش خیره شد. طاقی باره‌هایش بلند در گردن باریکش مثل گنبد می‌نمود. طاقی را با کراهت از سرش کشید و به شاخ انگور آویخت. در بین حیاط خیلی راست ایستاد، فکرهایی ذهنش را بند می‌کردند. سپس دستانش را در لوله آب سرد شست و راست به اطاق خوابش گذشت.

فرشته از نزد پنجره دور شد، دلش می‌خواست به حیاط برآید و به صحبت پدر و مادرش گوش دهد، اما چشمش به خواهرزاده‌اش افتاد که در انتظار افسانه بزک، قند نیم جویده ای در دهان روی گلیم خوابش برده بود. اشکهایش در نوک مژگانهای درازش می‌درخشیدند و شیره قند از دهانش به زمین می‌چکید. از پیشانی کودک بوسید و قند را از دهانش بیرون آورد، لبان چسبناکش را با دستمال تر تازه کرد و خواست او را به تخت خواب ببرد، امّا کودک بیدار شد و مادرش را صدا کرد. خاله‌اش دست‌ پاچه شد و کودک را به آغوش کشید و خیلی “لالایی” گفت تا خوابش ببرد. تا کودک را خواب برد که خرناس پدرش در حیاط طنین انداخت.

از بس که دیر خوابش برد، سحر دیر بیدار شد. از فخ فخ دوغ کشی مادرش بیدار شد که دوغ می‌کشید و ترانه می‌خواند و چخ چوب با آهنگ رباعی های پرالم او چرخ می‌زد و موج کف های طلا رنگ را در کوزه سفالی بلند می‌کرد.

فرشته دست و رویش را شست و از حوض آب برداشت و حیاط را کمی آب پاشید تا گرد و غبار نشود. ساعت هشت سحر بود، پدرش حالا باید به کار می‌رفت، امّا غُر-غُرش از اطاق خواب به گوش می‌رسید. وقتش خوش بود، کدام ترانه معروف را که نه متنش را درست می‌دانست و نه موسیقی اش را، به روش خود، چپّه و راسته می‌خواند و جایی متنهای ندانسته‌اش را با هی هی و سوت پُر می‌کرد.

جاروب را از کنج حیاط برداشت و خواست پاک‌کاری را از نزد دروازه شروع کند، امّا از فکرش بر گشت. جاروب زدن آن حیاط کلان که به اندازه حیاط مدرسه روستا بزرگ بود، وقت می‌گرفت، او تحمل یک و نیم ساعت را نداشت، دلش بی‌قرار بود. جاروب را پرتافت و شتابان به آشپزخانه رفت. مادرش اکنون کارش را انجام داده، چخچوب را از کوزه بیرون می‌آورد. روغن با طراوتی چون ابرهای بهاری در سر دوغ سفید توپ زده، بوی خوشِ ‌آلوده به ترشی را به اطراف پهن می‌کرد. زن کره را با کفگیر کلان چوبین که از کهنگی سنّ و سالش معلوم نبود، برداشت و طبق را پُر کرد. از بهر تکه‌های خرد روغن که در روی دوغ شنا می‌کردند، گذشت و رو به دخترش آورد.

-بیا، کمک کن، دوغ را به کیسه بریزم.

فرشته می‌خواست در باره مهمانهای شب گذشته از مادر سؤال کند، امّا فضولی نشود گفته، از دو گوش کوزه سفالی گرفت.

-پدرم امروز سر کار نمی‌رود؟-پرسید او که همزمان سر کیسه سفید را می‌بست و وانمود می‌کرد که این سؤال را فقط از روی کنجکاوی می‌پرسد.

-کار می‌کند، گفت دیرتر می‌رود.

-صبحانه‌اش را آماده کنم؟ -تو خامه را بردار و چای را دم کن، نان و تخم را خودم می‌برم. زن سفرۀ شب مانده را در بیخ درخت زردآلو ‌افشاند. دستۀ گنجشکهای گرسنه که انتظار نان ریزه‌ها بودند، به زمین نشستند و یکدیگر را زده و کوفته “صبحانه” می‌خوردند. سگ سیاه جنبان-جنبان و خمیازه‌کشان از راهرو به طرف تخت رفت و در حسرت استخوان دو قدم دورتر کج ‌پهلو زد.

مرد خانه صبحانه را به طور معمول ازخامه آغاز کرد، دخترش چای را سه دفعه گرداند و دست پیش سینه در نزد پدر گذاشت و با گوشۀ چشم به او نظر انداخت. ابروان پرپشت مرد به مکان همیشگی خود برگشته، چهره‌اش را نرمتر نشان می‌دادند. با نان و دسترخوان مهربان بود. فرشته صحنه صبحانه پدرش را دقیقه به دقیقه از یاد می‌داند. مثل نمایشنامه قدیمی که هنرمندان تئاتر هر موسم تکرار به تکرار اجرا می‌کنند. نقش دختر در این نمایشنامه با رسیدن پای مادرش به لب تخت تمام می‌شد، او آه سبک می‌کشید و با قدمهای ناشنوا به آشپزخانه برمی‌گشت. همین هم شد، مادرش سینی چینی در دست از دور نمایان شد. تخم ‌بریان را در نزد شوهرش گذاشت و هنوز پایش به لب تشک نرسیده، آواز شوهرش بلند شد.

-گوشت نبود؟ – پرسید او ناراضیانه.

-گوشت هست و گفتم که برای تنوع امروز تخم بخوریم.

-من تخم نمی‌خورم، در این گرمی که تخم می‌خورد؟!

پیشانی زن یک لحظه چین شد، در دل شوهرش را دشنام داد. امّا با لبخند مجبوری رو به دخترش آورد.

-رو بچه م از یخچال یک دو بریده گوشت بیار،- گفت.

-خودت بیار، من به دخترم کار دارم، گفت مرد و تبسم مرموزی در لبانش گل کرد. از این جمله در تن دختر مور مور شد.

-بشین دخترم، -گفت او و به چهره رنگ پریده دخترش چشم دوخت.

فرشته از این مهربانیها خوبی را چشم‌دار نبود و آهسته در کنج تخت نشست.

زن دو – دوان به آشپزخانه رفت و آن قدر زود برگشت که هنوز یک کلمه هم از دهان شوهرش بیرون نشده بود. معلوم بود که شوهرش در باره مهمانی شب گذشته به او چیزی نگفته ست. از بر بالا گذشت و با لب آستین خود را باد زد، هش هش نفس کشیدنش پست نمی‌شد. مرد با گوشه چشم به زنش ناراضیانه نگاه کرد. خیلی فاضلانه سکوت کرد، با انگشتانش نوک سبیلش را تاب داد، آن قدر که سبیلش مثل دُم موش باریک شد.

-مهمانهای شب گذشته خواستگار بودند، – نهایت لب به سخن باز کرد او. آهسته گپ می‌زد، ‌انگار، می‌خواست هر جمله‌اش نشان‌رس باشد و کسی نتواند حرفش را رد کند.

-یکی از آنها، همانی که کم‌گپ بود، خاطرخواهت شده است، می‌گویند آدم خوبی است، از پنج پنجه‌اش هنر می‌ریزد. چندین سال در طرفهای روسیه بوده است. همین روزها برگشته است، خانواده ثروتمند است، می‌خواهند برایش جفت بگیرند. من راضیگی دادم… تو هم سنّ و سالت به جایی رسیده است، اگر حالا شوهر نکنی، یک عمر تنها می‌مانی، – مرد نطق کوتاهش را به اتمام رساند و سرش را به روی بشقاب گوشت خم کرد.

فرشته سرخم و خاموش بود. خاموشی را کیسه چکیده خلل‌دار می‌کرد که زرداب از شکم دمیده‌اش قطره قطره به طشت خالی می‌چکید و “تق تق” صدا می‌برآورد. اشکهای دختر بی‌صدا به دامنش چکیدند. اگر اشکهایش نباشند، گمان می‌کردی که او از حرفهای پدر متأثّر شده است و از حیا سر خم کرده است.

-تو به این گپ چه می‌گویی؟-پرسید نهایت مرد و استخوان عریان بی‌گوشت را به طرف سگ سیاه هوا داد. سگ این بار فریفته نشد، استخوان را این طرف و آن طرف تاب داد و دید که گوشتی ندارد، ناامیدانه به جایش نشست و رویش را طرف دروازه گردانید.

-چرا حرف نمیزنی؟ بگو فکرت را بشنویم!؟

فرشته از غصّه بغض کرد، چشمان از گریه سرخ شده‌اش را با گوشه آستین پاک کرد و رو به پدر آورد.

-پدر، من 29 ساله‌ام، از روی انصاف است که شما مرا به مرد شصت‌ساله جفت می‌کنید؟

-که گفت که شصت‌ساله است؟ ممکن به پنجاه نرسیده باشد، تو هم آن قدر جوان نیستی که ناز و نوز کنی. همسالانت دو سال بعد بچه زن می‌دهند، تو نه شوهر داری، نه کودک نه خانه و در!

-نکند من این قدر درمانده و پسمانده باشم که مرا با هر که پیش آمد و خوشامد به شوهر می‌دهید؟

چهره مرد از خشم تیره شد. او دندان به دندان می‌سایید و جمله مناسب می‌کافت که دم دخترش را به تمام ببندد.

-من به این خواستگارها راضیگی دادم و حرفم را پس نمی‌گیرم، می‌خواهی همین، نمی‌خواهی چار طرفت قبله از بهرت می‌گذرم، پای و قدمت دیگر این خانه را نمی‌بیند. آمادگی ات را بین، همین هفته برای مصلحت جشن عروسی می‌آیند.

او با قهر از حیاط برآمد و دروازه آهنین را چنان سخت پوشید که دیوارها لرزیدند.

-شما چرا خاموشید؟ چرا طرف مرا نمی‌گیرید؟- دختر بعد از دروازه بیرون شدن پدر به سر مادرش تاخت.

-آخر این گورسوخته تا همین ساعت به من چیزی نگفت، اقلاً تحقیق می‌کردم که داماد چه طور آدمی هست.

-شما باید می‌گفتید که من دخترم را از کوچه نیافته‌ام که به مرد پیر به زنی دهم، بگذار یک ‌عمر در خانه بی شوهر ماند، ولی با مرد پیر ازدواج نمی‌کند!

-مگر می‌شود با پدر تو با این لحن گپ زد، سنگ و سفال را در سرم می‌شکند، فعلش را کو بهتر از من می‌دانی.

-شما یک دفعه هم در رو به روی او مادروار از ما حمایت نکردید، سرنوشت خواهرهایم را به خواست خودش حل کرد، شما خاموش بودید. حالا نوبت من رسید، شما باز هم گوش به کری زده‌اید. خدایا، چرا من در این خانواده به دنیا آمدم؟!-دختر این را گفت و گریه کنان به طرف اطاقش دوید.

زن خیلی فکر کرد. اعتراض دخترش کمی او را به خود آورد، امّا پیامد این بحث را از قبل می‌دانست. وقتی برای دختر دوّمش خواستگار آمد، دخترک مکتب را با بهای اعلی ختم کرده بود و می‌خواست به دانشگاه درخواست بدهد. خواستگار از رفیقان شوهرش بود که برای پسرش عروس می‌کافت و راضیگی پدر عروس را در سرِ زمینِ کشت گرفت.

حتّی از دخترش نپرسید که داماد را می‌خواهد یا نی. خواستگارها بی‌خبر آمدند، آمدند و به عروس پیراهن پوشانیدند و صورت داماد را در بغلش گذاشتند. دختر بیچاره از گریه ورم کرد، زاری کرد که آینده‌اش را نسوزانند. امّا به که می‌گویی!

وقتی زن به میان درآمد، “دخترها را تو از راه می‌برآری” گفت و گیسوان او را کشید و روروی زمین از خانه تا بین حیاط برآورد. دختر از ترس به پای پدرش افتاد، زاری کرد که مادرش را نزند. دختری که اکنون قدم به هژده می‌گذاشت و در دل هزار آرزو و هوس داشت، ناچار به این ازدواج راضی شد. زن یک ماه دیگر نتوانست سر شانه کند، از سرش قبضه قبضه مو می‌ریخت. این حادثه زهر چشم سه دختر دیگر را سخت گرفت و آنها امر ازدواج را با سر خم و اشک در چشم پذیرفتند. دامادها آدمان بدی نبودند، امّا دخترها به آنها عشق و شوق نداشتند. هفته‌ها را در خانه پدر سپری می‌کردند و شوهر به یادشان نمی‌رسید.

زن خیلی در کنار سفره صبحانه نشست، آن قدر نشست که پنجه آفتاب به روی کت[8] رسید و دستۀ مگس ها را با خود آورد. مگس ها وقت سرکرده گاه در پیاله عسل در می ماندند، گاه در کاسه خامه. زن ولوله جانکنی آنها را می‌دید و نمی‌دید. سرش در فکر گم بود، دلش به حال دخترش می‌سوخت. “مگر دختر نازنین را به یک پیرکی به شوهر دهی؟ انصافت را خدا بگیرد!” می‌گفت. قرار کرد که هر چه بادا باد بیگاه با شوهرش صحبت می‌کند. “چی کارم می‌کند؟ یک قبضه موی دیگرم را می‌کند، نمی‌کُشد کو!” گفت به خود و دسترخوان را به مگس ها گذاشته به سراغ دخترش رفت.

فرشته آن روز از اطاق خوابش بیرون نرفت، چیزی هم نخورد، چند مهمان از بازار برگشته را که “صاحب خانه!”-گویان بدون اجازه وارد حیاط شدند، مادرش در اطاق بالا پذیرایی کرد و برایشان سفره گشاد. زنِ مهمان نوازی بود، امّا حالا دلش نه مهمان می‌خواست، نه کاسه و سفره. مهمانها هم که از چهره گرفته او این را فهمیده بودند، پلو از شب مانده را خوردند و آمین کردند.

بیگاه بعد از خوراک شام، وقتی شوهرش به دندان کاوی شروع کرد، به او گفت که از این وصلت منصرف شود.

-دخترم را از کوچه نیافتم که به آن پیرکی دهم. بگذار پیردختر باشد، ولی سیاه‌بخت نشود.

مرد سخنان زنش را خاموشانه گوش می‌کرد، ظاهرش آرام بود، ولی درونش از غضب می‌جوشید. آب را در دهانش گرداند و با کراهت به پشت تخت تُف کرد و پیاله چای را با شست به طرف زنش پرتافت. پیاله به پایه ستون انگور خورد و چند تکه شد و یک تیغه‌اش پیشانی زن را شکاف کرد. او اوّل درد را احساس نکرد، گمان کرد که چای گرم از پیشانی به رویش ریخت. کفیدن پیشانیش را وقتی درک کرد که دامن پیراهن سفیدش از خون گلگون شد.

-الهی، دستت بشکند، بی‌انصاف!

او پیشانی خونشارش را با گوشه روسری خود پوشانید و با فغان به سوی اطاق دخترش دوید. خون‌ریزی تا دیر بند نیامد و جای زخم ورم کرد. فرشته پشیمان شد که چرا مادرش را به گفتگو با پدر جاهلش تحریک داد و جان او را در خطر گذاشت.

آتش جنگ در خانه یک هفته خاموش نشد. مرد با هر بهانه زنش را تنبیه می‌داد، کاسه را به بشقاب می‌زد، عربده می‌کشید، جنگ می‌کافت. دختر و نبیره هایش را که دیدار بینی آمده بودند، روی راست از خانه بدر کرد:

-چه خبر است این جا، بشینید در خانه‌های خود، یک پایتان این جا و پای دیگرتان آن جا، زندگی ندارید شما؟!

نه صبحانه می‌خورد نه خوراک شام، با نان و سفره هم قهری بود. چنان کرد که فضای خانه برای همه تنگ شد، نه خودش روز داشت و نه می‌گذاشت که دیگران نفس آسوده بگیرند. زن از ترس به اطاق دخترش کوچید.

یک صبح دو دست در میان در بین حیاط ایستاد و چنان که سگ را صدا می‌کنند، همسرش را گفت:

-های، این جا بیا!

زن با تن لرزان از اطاق خواب دخترش به حیاط برآمد. مرد به او نزدیک شد و انگشت اشاره‌ش را تهدیدآمیز در زیر دماغ او تکان داد.

-دخترت را نصیحت نکنی، در میان مردم جوابت را می‌دهم، برو، با دخترت کجایی می‌روی، چار طرفت قبله! – گفت و با کر و فر از حیاط بیرون رفت.

زن از ناتوانی آهسته به زمین لغزید و بی‌خودانه زانوانش را بغل کرد. فرشته تهدید پدرش را شنید، فهمید که این آخر کار است و او به جز ازدواج علاج دیگر ندارد. در پهلوی مادرش به زمین نشست. چهره زن افسرده و پژمرده بود و چشمانش نور نداشتند. او در این یک هفته به اندازه ده سال پیر شد. مادر را بغل کرد و از پیشانی‌اش بوسید و بی‌صدا به اطاق درآمد. نه فغان کشید، نه اشک ریخت، گویا اشک هم دیگر بار غم سنگین او را نمی‌برداشت، این کوه بود و آن کاه.

مرد هنگام غروب به خانه برگشت، دست و رویش را شست و لباس عوض کرد و در اطاق پذیرایی دراز کشید. فرشته از سحر راه او را می‌پایید و برابر بسته شدن در اطاق پذیرایی با قدمهای استوار از پلّه‌ها بالا رفت.

پدرش در تکیۀ بالشت بلند پا روی پا به پشت خوابیده، به چیزی می‌‌اندیشید. طاقی چارگُلش را روی سینه‌اش گذاشته و سرش را که مثل پوستین فرسوده گاه جایش پشم داشت و گاه جایش از بی مویی جلا می داد ، بی‌خودانه می‌مالید. او حتّی آمدن دخترش را احساس نکرد. فرشته از او چشم نمی‌کند، گویا این مرد را بار اوّل می‌دید، مثل بیگانه‌ها بود، هر قدر جست، امّا در هیچ گوشه دلش نسبت به او احساس خوبی پیدا نکرد. به یاد آوردن نتوانست که در طول عمر قریب سی ساله باری هم دلش از محبّت پدر جوش زده باشد.

از زمانی که خود را به یاد داشت، همیشه از او می‌ترسید. وقتی پدر از در می‌درآمد، پنج خواهر مثل سرباز راست می‌شدند. نه سرمه‌ای نه وسمه‌ای نه رنگ و باری، همه اینها برای خواهران ممنوع بود. باری خواهر دومش پنهانی زلفانش را قیچی زد، خیلی به او می‌زیبید. در خانه زلفانش را در زیر روسری پنهان می‌کرد، در مکتب شانه می‌زد و پریشان می‌کرد. همان شب و روز شاخه‌های انگور از پرباری خم می‌زدند و پدرش امر کرد که دخترها خوشه‌های رسیده را بی‌آزار از شاخه بردارند. خواهرش از خوشه‌های کوچکترانگور را در سبد جا می‌کرد و با ریسمان به پایین می‌فرآورد. پدرش روی تخت یک پهلو زده چرت می زد. این دم پای خواهر سُر خورد و با سبد پُر انگور از بلندی به زمین افتاد. بی‌هوش بود و زلفهای پریشانش از زیر روسری بیرون شدند. به رویش یک کاسه آب سرد پاشیدند، رنگ در رو نداشت، دستش شکسته بود. امّا پدر را در بالای سر دید و با همان دست شکسته، هراسان روسری اش را پایان کشید و زلفانش را پنهان کرد.

ترس آنها از پدر به این ‌اندازه بزرگ بود.

اما حالا دختر بزرگ خانواده، آنی که از همه زیبا و باهوش بود، ولی از بخت بدش دور و دراز در خانه پدر ماندگار شد، چشم از او نمی‌کند و احساس می‌کرد که دیگر از این مرد نمی‌ترسد.

دختر گلو تازه کرد تا پدر را از آمدنش آگاه کند. مرد سراسیمه طاقی اش را به سر گذاشت و چار زانو زد و سؤال‌آمیز به او چشم دوخت. فرشته در مقابل پدر با سر بلند ایستاد، گردن همیشه خمیده‌اش شاید بار اوّل به این ‌اندازه مغرورانه بلند شده بود.

-شما برای من انتخاب دیگری نگذاشتید، برایم ناپدری کردید، باشد، با همان مرد پیر ازدواج می‌کنم. امّا یک شرط دارم. – فرشته این را گفت و کمی سکوت کرد. خاموشی اطاق را چلپ چلوپ دهان پدرش بر هم می زد که گردوی نیم‌پخته را با دندان می‌گزید و شیره‌اش را می‌مکید و تفاله‌اش را به لب سفره تُف می‌کرد.

-چه شرطی داری؟-پرسید او تمسخرآمیز.

دختر با تنفّر به پدرش نگاه کرد. می‌خواست به رویش چنگ زند، پای در حلقومش گذارد و تا خفه شدن سر ندهد. پدر موج نفرت را در چشمان دخترش دید و از ترسی که مبادا او از قولش نگردد، سینی گردو را یک طرف گذاشت.

-پرسیدم چه شرط داری؟

-جشن و مراسم نمی‌خواهم. بله برون جشن عروسی هم درکار نیست، هر وقت که خواست، مرا به خانه‌اش ببرد.

-چه گونه؟ مگر بی جشن و تماشا می‌شود؟ مردم چه می‌گویند؟

-من به مردم کاری ندارم، شرط مرا به آن پیرکی رسانید!

فرشته در خانه تاریک، روی گلیم، در پهلوی مادرش دراز کشید. با چشمان باز که تاریکی آنها را بازتر می‌کرد، به سقف خانه خیره شد. این سقف سالها آتش چشمان او را در جان خود احساس کرده است. چشمها اوّل شاد، پُر از شوق و شور، لبریز خواهش و مالامال رؤیاها بودند. امّا بعد بحر پرتلاطم شدند که امواج شور این گریه سر به ساحل می‌زد و از گوشه چشمانش به بالشت سرازیر می‌شد. امّا این چشمان اکنون مثل دو پاره یخ سرد و بی‌حس بودند. نالش مادرش نگاه فرشته را از سقف به پایین فروکشید. او از رخت خواب یک بالشت را کشید و به زیر سر مادرش گذاشت و رخسارۀ او را با احتیاط نوازش کرد. زن خواب‌آلود دست دخترش را بوسید. “بیچاره مادرم، در زندگی یک روز خوش ندید!”

این دم ماده‌ گاو نژاده که گوساله نوزاد داشت، با صدای گوش‌خراشی فریاد زد، به دنبال گاو صدای ضعیف گوساله‌اش بلند شد. ناگهان به یادش رسید که نه شام دیروز و نه امروز دست به پستان گاو نزده ست! پای برهنه به گوشه دیگر حیاط دوید و در تاریکی دیوار را لمس کرد و چراغ طویله‌ را روشن نمود. ماده‌گاو ذاتی که سحر و بیگاه دو سطل شیر می‌دهد، حال تباهی داشت. پستانش مثل کیسه دوغ ورم کرده، نوک پستانهای پرشیرش به چار طرف پریشان، تنش در شاش و سرگین تر و شکمش از گرسنگی در پشتش چسپیده بود. گوساله نیم‌جانش نیز از گرسنگی بزور آواز می‌برآورد. ماده‌گاو با چشمان خشم آلود به طرف دختر شاخ کشید.

-از ما نرنج، این جا دیوانه‌خانه است، شاید یگانه مخلوق هوشیار تو باشی که غم شکم گشنه فرزندت را میخوری، -گفت دختر و گاو را از طویله بیرون آورد و در گوشه خشک حیاط بست و گوساله را از بند رها کرد و به سوی مادرش هل داد.

-بخور شیر مادرت را، تو بیشتر از دیگران به این مستحَق هستی!

گوساله به پستان مادرش چسپیده، پوز می‌زد و شیر می‌خورد. از نوک ورمیده پستان های ماده‌گاو خون می‌چکید و بچه‌اش شیر و خون مادر را حریصانه می‌مکید. حیوان بی‌زبان نالش می‌کرد، امّا دلش نمی‌شد گوساله گرسنه را از پستانش دور کند.

-فرزند داری به تو حلال!-گفت دختر و توبرۀ علف را با سطل پرآب در پیش ماده ‌گاو گذاشت. گوساله شیرمست پوزه اش را به شکم مادرش می‌مالید، ‌انگار، از شیر سیر شده بود و دلش هوای نوازش داشت. فرشته پیشانی سفید ماده‌گاو را نوازش کرد.

-بخور سبزه تر را، آشت شود.

لب حوض نشست و پایهای سرگین آلودش را به آب دراز کرد و چشمانش را پوشید. هیچ گاه به این اندازه خواب را مشتاق نبود.

-ای کاش، بخوابم و دیگر برنخیزم!

باقی شب را با کرختی روز کرد، سحر هم از خانه‌اش نبرآمد. حیاط خالی بود، نه خواهر ماند نه خواهرزاده، همه قهر کردند و رفتند. دسته های مرغهای مینا حیاط را خلوت یافته خوشه‌های نیم ‌پخته انگور را می‌خوردند و با خود می‌بردند. فرشته روزی چند دفعه رشتۀ قوطیهای آهنی را که برای ترسانیدن مرغهای مینا در شاخ درخت آویزان بود، تکان می‌داد و پرنده‌ها را می‌ترسانید. اما امروز مرغهای مینا گویا جشن داشتند و خوشه های کوچکتر انگورهای خام و پخته را به حیاط پاش می‌دادند. فرشته ناگاه درک کرد که همه چیز برایش بی‌تفاوت شده است، مثل آدمانی که دردشان از مرز درد می‌گذرد و دیگر ناراحتی را احساس نمی‌کنند، نه اشک می‌ریزند و نه آه می‌کشند، گویا هیکل سنگ می‌شوند.

با همین، او بیگاه روز دیگر پدرش را دید.

-شرط ترا به داماد رسانیدم، راضی شد، روز شنبه برای بردنت می‌آید، چیز و چاره‌ات را جمع کن، یگان کمبودی باشد گپ زن از بازار می‌گیرم، پارچه ای ، طلاواری، گفت پدر و پشت سرش را خارید.

-من یگان چیز و چاره نمی‌برم، همین پیراهن تنم کافیست، بگویید شبانه بیاید، بعد از خواب مردم.

-می‌خواهی آبروی ما را در نزد آدمان آبرومند در زمین بزنی؟

-ما مگر آبرو داریم؟ فرشته می‌خواست هر کلامش تیروار به سینه پدر بزند و اورا زخمی کند.

پدر سخنهای دخترش را ناشنیده گرفت. او می‌خواست هر چه زودتر فرشته را به “خانه بخت” گسیل کند و جانش از طعنه مردم خلاص شود.

-در این خانه یگان آدم زنده هست که به ما یک دهن نان بدهد!؟-گفت او با صدای بلند و سوی آشپزخانه نگاه کرد. فرشته و مادرش هر دو گوش به کری زدند.

-امروز چند شنبه است؟ با هراس پرسید مادر که گفتگوی پدر و دختر را از پشت در می‌شنید

 -جمعه.

-واه! پگاه ترا می‌برند؟ او خود را به آغوش دخترش پرتافت و مثلی که مُرده را ناله می‌کنند، آواز انداخت.

-دختر بیچاره من، دختر بدبخت من، دختر روزنادیده من…

-نگران من نباشید، شاید حال و روزم از آن چه در این خانه کشیدم بدتر نشود. فرشته مادرش را بوسید، سر دردمندش را نوازش کرد.

به چهره افسرده و پیشانی دستمال بسته مادرش نگریست و دلش ریش شد.

-خدایا، به من هر درد و داغی بفرستی راضی‌ام، مادرم را در پناه رحمتت حفظ کن.

راه طولانی

داماد همان طور که دختر شرط گذاشته بود، نیم شب آمد، در تن لباس دامادی نداشت، چهره‌اش مثل سنگ سرد و درشت بود، گویا لبخند هیچ گاه از گرد و گوشه لبانش نگذشته بود. تنها نبود، دو همراه داشت، – یکی همان مرد مغرور که دفعه گذشته خواستگاری آمد و دیگرش جوان بیست و پنج سی ساله بالا بلند و خوش‌اندام که هنرمندان سینما را به خاطر می‌آورد. مهمانها بیرون آمدن عروس را در تخت روی حیاط انتظار شدند. کسی به آنها یک پیاله چای هم پیشکش نکرد. مادر در گرد دخترش پروانه بود و خواهش می‌کرد که صندوق عروسی اش را با خود بگیرد.

-خواهش می‌کنم، به خاطر من، به خاطر پدرت نه، همین پیراهن مخمل سبز را بپوش و این چادر سفید را به سرت بینداز، جانم فدایت نه نگو، دل مرا نشکن، زاری می‌کرد زن. فرشته خواهش مادر را به جا آورد. او را به آغوش گرفت و جامه‌دان را که یک دو پیراهن داشت، سبک از زمین برداشت.

-می‌روی؟ من هم با تو می‌آیم!

-مادر…

فرشته خود را بزور از آغوش مادر رها کرد و بی آن که به مهمانها نگاه کند، به کوچه برآمد.

-عمو جان، خیزید آخر، عروس رفت – شوخی کرد جوان خوش‌اندام و مهمانها با عجله به کوچه برآمدند.

-من با ماشین خودم از پی شما می‌آیم، – گفت پدر عروس و به سوی ماشینش قدم برداشت.

-لازم نیست! – فریاد زد دختر، – رفتن شما ضرور نیست!

مرد ناگهان خشکش زد، مهمانها با تعجّب‌ به یکدیگر نگاه کردند.

-خانم راست می‌گوید، در این نیم شب سرگردان نشوید، من اورا درک می‌کنم، -گفت جوان که می‌خواست پدر عروس را از حالت ناگوار بیرون آرد.

-این طور باشد، یک دعا دهید ما راهی شویم، -خواهش کردند مهمانها.

مرد آشفته ‌حالانه زیر لب غُر غُر زد و دست به رو کشید. مهمانها هم آمین کردند.

-خانم، شما همراه عمو جانم به این ماشین ‌نشینید، من رانندگی می‌کنم، – گفت جوان و ماشین سفید کنار راه را نشان داد.

او مثل جوانان تربیت دیده جامه‌دان را از دست دختر گرفت و در ماشین را برایش باز کرد.

داماد از در دیگر وارد شد و در کنج دیگر این ماشین بزرگ نشست، به عروس نگاه نکرد، ‌انگار اورا هم مجبور زن می‌دادند.

برابر تاب خوردن کلید ماشین صدای موسیقی بلند شد و آوازخوانی با صدای حزین “جانم به لب آمد، عجب صبری تو داری، من که مُردم، پیراهنم را پاره کن، من بویی از یوسف نبردم”- می‌خواند. جوان این ترانه را از یاد می‌دانست که گاه گاه با آوازخوان هم‌آواز می‌شد و با انگشت در فرمان ماشین دایره می‌زد. ماشینش بوی عطر و عشق و جوانی می‌داد. عروس و داماد مثل دو مسافر تصادفی ماشینِ راه از یکدیگر رو تافته، به پنجره تیره چشم می‌دوختند که در آن جز چهره خود آنها چیزی دیده نمیشد. جوان خوش‌اندام که از شیوه رفتار و طرز آزادانه گفتارش احتمالا پسر همان مرد مغرور بود، با سرعت بلند ماشین می‌راند و گاه گاه از آیینه به داماد و عروس نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. ماشین از ناحیه یی که دختر نزدیک به سی سال عمرش را در آن جا گذرانید، دور می‌شد، کوچه‌های شناس را رسته‌های ناشناس و خانه‌های پستک حومۀ شهر را ساختمانهای بلند مردم شهر‌نشین عوض می‌کرد. دختر در تمام عمر، به جز یک سفر کوتاه به خانه خاله‌اش که در پایتخت زندگی می‌کرد، از زادگاهش بیرون نرفته بود. خانه خواهرانش در دهکده‌های کنار ناحیه بود که اگر تنبلی نکنی پای پیاده هم به آنها می‌رسی. او حالا نمی‌دانست که داماد از کجا است و اورا به کجا می‌برند. مادر یادش آمد و دلش فشرده شد، آه با دردی کشید.

-خانم جان، آهنگهای من پسند نیامد؟ اگر آوازخوان دوستداشته ای دارید، بگویید، ترانه‌اش را از اینترنت پیدا کنم.

فرشته حوصله صحبت نداشت، امّا دلش نشد به جوان مهربان ناپسندی کند.

-تشکّر، موسیقی های شما خوبند -.

جوان به پشت سر نگاه کرد و خواست از عمویش چیزی پرسد، امّا چشمان او را بسته دید و از فکرش برگشت.

باقی راه را با ترانه‌های گاه غم‌انگیز و گاه شاد سپری کردند. راه درازی بود، ماشین گاه از موضع های چراغان و گاه از تاریکستان می‌گذشت. عقربک ساعت 12:59 را نشان می‌داد. نهایت به شهری رسیدند که کوچه‌هایش از روشنایی چراغها مثل صندوق جواهرات جلا می‌داد.

چند کوچه و پسکوچه را گذشتند و نهایت ماشین در نزد دروازه آهنی یک خانه بزرگ که تمام چراغهایش روشن بود و از داخل صدای پای و به هم زدن کاسه و طبق به گوش می‌رسید، ایستاد. راننده بوق نزد، با تلفن به کسی گفت:

-ما رسیدیم.

بعد چند لحظه درِ کلان باز شد و ماشین با داماد و عروس به راهرو بزرگ حیاط وسیع درآمد. حیاط به این بزرگی را دختر بار اوّل می‌دید، از دو طرف، خانه‌های بلند دو یا سه طبقه قد کشیده و در گوشه‌ای هم خانه‌های امروزی یک طبقه قرار داشت که شاید آشپزخانه و گنجورخانه بودند. منزل ظاهراً به همان مرد خوش‌لباس مغرور تعلّق داشت.

زن میان قد فربهی که در دست یک قواره پارچۀ گران بها داشت، چالاکانه از پله‌های بنای دست چپ پایین شد و در نزد ماشین، جایی که عروس و داماد نشسته بودند، پای ‌انداز[9] پرتافت. فرشته دست‌ پاچه شد، او می‌خواست به خانه‌ای برود که در آن جز داماد پیر کسی نباشد و قصّه پیردختر و داماد پیر بین هر دو بماند. امّا این خانه پُر از آدم بود، ده دوازده‌ نفر خدمتکار پیر و جوان داشتند. از پنجره باز صدای گریه کودک به گوش می‌رسید. زن میان قد که احتمال روسری بستن را بلد نبود و گیسوان کوتاهش را دم به دم به درون روسری کوچکش هل می‌داد، در ماشین را باز کرد و “خوش آمدی عروس، قدمهایت بالای دیده”- گفت و از دست فرشته گرفته، او را از ماشین بیرون آورد. قامت صاحبخانه تا کتف های فرشته می‌رسید و او با نوک پا بلند شده از جبین عروس بوسید. به دنبال او دو دختر جوان با نوبت عروس را به آغوش کشیدند. آنها لباسهای امروزی داشتند و بوی عطرشان آدم را مست می‌کرد. از همه آخر پیرزن سفیدپوش لاغرک به استقبال عروس آمد که چهره‌اش هم سفید بود و موهایش هم. مثل یک مشت پر قو، گویا راه نمی‌رفت، شنا می‌کرد.

-پشت فرزند مرا گرم می‌کنی، خدا پشتت را گرم کند، – گفت. پیرزن از هر دو بر روی فرشته بوسید.

عروس را به یک اطاق بزرگ مجلّل بردند که دسترخوان شاهانه داشت و از همه بالا روی هفت لا تشک همان پیرمرد صوفی نما می‌نشست. او با سر خم تسبیح می‌گرداند و لبانش بی‌صدا می‌جنبیدند. از طرف راست او، صاحبخانه، همان مرد خوش‌لباس و از طرف چپش داماد با سر خم می‌نشست.

– اوّل به مهمان خوراک می دادید، بعد دست به کار می شدید.- ناراضیانه گفت پیر مرد به صاحبخانه که فرشته را به بر گرفته به خانه درآورد.

-شب دراز است، عمو جان، گفتیم، اول کار خیر انجام شود بعد استراحت کنند. از کلمه استراحت که فعلش شکل جمع داشت، به بدن دختر رعشه دمید.- نترس جانم، هر چه تو بخواهی، همان می‌شود، – گفت مهربانانه زن صاحبخانه که لرزش تن فرشته را احساس می‌کرد.

-نزدیکتر بیا دخترم، آن جا بشین، – پیرمرد صوفی نما که احتمال در این خاندان یک حرف اورا کسی دو نمی‌کند، به پهلو داماد اشاره‌ کرد. فرشته از جای نجنبید، پایهایش کرخت شدند، بدنش را عرق سرد فراگرفت. صاحبخانه کمر او را آهسته فشار داده، با اشاره‌ سر“بالا نشینید» گفت.

-بیا بشین دخترم، آواز پیرکی صوفی نما این دفعه قاطعانه صدا داد. دختر در آغوش زن صاحبخانه پایش در تشک‌ها پیچیده و تاب خرده تا پهلوی داماد رسید. زن دامن پیراهن اورا پایان کشید و آمرانه گفت:

-بشین!

فرشته پشت به داماد روی تشک نشست. پیرزن سفیدپوش که این صحنه را از دور مشاهده می‌کرد، از جایش برخاست و با قدمهای چون پر قو سبک به نزد دختر آمد.

-عروس، شما جهاز نکاح را بیارید، من خودم در پهلوی عروسم می‌شینم، -گفت و آهسته و ملایم در پهلوی دختر نشست. دست اورا مادروار نوازش کرد و با صدای پست که تنها دختر می‌شنید گفت.

-دلت دور نرود، پسر من کمی آدم‌گریز است، امّا دل نرم و زیبا دارد، سرنوشتش به تو کشیده بوده ست، انشاءالله با هم خوشبخت می‌شوید.

این دم پیرمرد با صدای بلند به قرائت خطبه نکاح آغاز کرد و اوّل رو به جوان آورد.

-رشید پسر حامد در شاهدی دو نفر فرشته دختر صفر را به زنی قبول می‌کنی؟ داماد خاموش بود. پیرمرد سؤالش را باز تکرار کرد، داماد صدا نبرآورد. دختر نه آن روز در مهمانخانه پدرش و نه امروز، در راه سفر چند ساعته صدای اورا نشنید، داماد همیشه ساکت بود، گویا زبان نداشت. پیرمرد صوفی نما این دفعه با عصبانیت پرسید:

-پسرم این عروس را می‌خواهی یا نه، مجبوری نیست، نخواهی، از همین حالا بگو!-گفت او.

اطاق را خاموشی فرا گرفت. فرشته به خود گفت، اگر داماد نکاح را رد کند، او با ماشین راه خود را به خانه خاله‌اش می‌رساند و جانش خلاص می‌شود. خاله‌اش گفته بود که اورا در شرکت قنّادی‌اش به کار می‌گیرد و سندهایش را برای ادامۀ تحصیل در بخش غایبانه دانشگاه می‌سپارد.

-ای کاش “نه” می‌گفت!

–      پسرم، من حوصله تا سحر این جا نشستن ندارم…- پیرمرد جمله‌اش را تا آخر نرسانیده گفته بود که داماد “بلی قبول می‌کنم”-گفت.

پیرمرد قانع نشد.

-بگو خواستم و قبولش کردم. داماد حرف پیرمرد را تکرار کرد.

-بارک الله ، -گفت پیرکی صوفی نما.

بعد از رضایت داماد او یک لحظه هم نایستاد و رو به دختر آورد

 -فرشته دختر صفر تن و نفس خود را به رشید پسر حامد بخشیدی؟

پیرمرد این سؤال را سه دفعه تکرار کرد. حواس دختر پریشان شد، از درک حالتی که حالا یک خانه پُر آدم به او نگاه می‌کنند، نزدیک بود بی‌هوش شود.

-دخترم، تا این جا با پای خود آمدی، “بلی” را بگوی و کار را تمام کن!-گفت پیرمرد.

پیرزن ناراضیانه به پیرمرد اشاره‌ کرد که به عروس فشار نیارد و خودش کتفان دختر را نوازش می‌کرد، مثل اسب‌ باز ماهر که پیش از زین زدن اسب سرکش آن را نوازش می‌کند، اعتمادش را به دست می‌آرد و بعد غافلگیر می‌کند.

-بگو دخترم، بلند نگو، من شنوم کافی است، – می‌گفت او با آواز پست. آن قدر مهربانی و نوازش کرد که دختر لاعلاج با صدای پست “بخشیدم”- گفت. “بخشیدم”- گفت و ناگاه درک کرد که یک باب داستان زندگی‌اش در همین جا به پایان رسید.

“من پیردختر بیست و نه ساله‌ام که به گفته پدرم، اگر با همین پیرکی ازدواج نمی‌کردم، دیگر سگ به طرفم پارس نمی کرد. این مرد بیست سال از من بزرگ است، تقریبا همسال پدرم، ولی بدبختی را ببین که حتّی او هم مرا نمی‌خواهد، چه سرنوشت مسخره‌ای دارم!”

پیرزن چادر عروس را کمی بالا کرد و کاسه آب نکاح را به دستش داد. دختر یک جرعه نوشید و کاسه را به پیرزن برگردانید.

-کاسه را به شوهرت بده، بگذار او هم بنوشد. دختر اکنون به یاد آورد که پشت به داماد نشسته است. همه به او نگاه می‌کردند. با بی میلی از جای نشسته‌اش تاب خورد و پیاله را به داماد داد. داماد هم از آب نکاح نوشید. همه آمین کردند و زنها یک یک قوطی های خرد و بزرگ تحفه‌ها را که از روی حجم و ساخت احتمال جواهرات بودند، به دامن عروس گذاشتند. پیرزن به عروسش اشاره‌ی کرد و او “الان” گفت و بعد از چندی با همان جوان راننده صندوق پرنقش و نگاری را به اطاق آورد. پیرزن از جای برخاست و صندوق را گشاد.

-این تحفه من و پدر شوهرت به شما، گفت او و به طرف پیرمرد صوفی نما اشاره‌ کرد. صاحبخانه تحفه‌های عروس را هم به صندوق گذاشت، درش را پوشید و کلیدش را به فرشته دراز کرد. فرشته کلید را نگرفت. پیرزن به عروسش اشاره‌ کرد که به عروس فشار نیارد.

-عروس را خانه خودش ببر، کمی استراحت کند، – گفت او.

اطاقی که دختر با کمک صاحبخانه به آن وارد شد، با شکوه و تجمّل از اطاق پذیرایی که دیده بود، فرق نداشت، فقط تمام اشیا و اسباب آرایش این خانه، از پرده و گلیم تا مبل و قندیل و گلدان و ظرفهای روی میز همه رنگ قرمز داشت. تخت خواب با بدنۀ طلایی، بالشت و روتختی شاهی و دو شمعدانی بلند که سایه تصویر مرد و زن هم آغوش را به یاد می‌آورد، نیز قرمزی بودند. دختر، خانه به این زیبایی را بار اوّل می‌دید. اطاق او در خانه پدرش یک اطاق ساده‌ای بود که یک تخت خواب داشت و یک مبل. اما این اطاق با پنجره‌های از زمین تا سقف خانه افسانوی را می‌ماند. او با احتیاط به گوشه تخت خواب نشست. این دم کسی به در انگشت زد، دختر هراسان چادرش را پیش کشید. دختر لاغراندام بالابلند که شلوار تنگش پایهای نازکش را درازتر نشان می‌داد، در یک سینی غذا آورد. او سینی را روی میز گذاشت و نزدیک آمد و چادر عروس را از رویش برداشت. دور و دراز به چهره فرشته نگاه کرد، نگاهش کنجکاوانه بود.

-شما خیلی زیبایید، من همیشه می‌گفتم که عمویم آدم خوش شانسی است!- گفت نهایت دختر پاچه دراز.

-چیزی بخورید، گشنه مانده‌اید.

-تشکّر، گرسنه نیستم.

-شمارا درک می‌کنم، خانه ناشناس، آدمهای ناشناس، یکباره نکاح و ازدواج، من هم در جای شما می‌بودم شوک می‌شدم. پدر مرا می‌دانید، همراه بابا بزرگم به خانه شما خواستگاری رفته بود. بابا بزرگ، شوهر عمّه من است، عمّه‌ام را هم می‌دانید، در مراسم نکاح پهلوی شما نشسته بود. پدرم و عمویم را عمّه‌ام بزرگ کرده است، در خردی یتیم ماندند. عمّه‌ام فرزند ندارد. پدر مرا و عمو رشید را فرزند می‌داند. عمویم زن‌گیر نبود، اورا از روسیه مجبور آوردند، برگشتن نمی‌خواست، آوردند و زن دادند. برای همین عصبانی است، – دختر لبخند زد. او به مادرش مانند بود، شکل لاغر و بالابلند مادرش.

ناگاه در گشاده شد و دختر صاحبخانه صحبت را قطع کرد و از جای برخاست. پیرزن داماد را به نزد عروس آورد و به نوه‌اش اشاره‌ کرد که از خانه برآید. فرشته از جای برخاست و چادرش را دوباره پیش کشید.

– شب نکاح تنها ماندن عروس خوبی ندارد، دیو و جک و جانور در اطراف می‌گردند، – گفت و داماد را با عروس تنها گذاشته، به دنبال نوه اش بیرون برآمد.

همزمان با بیرون شدن پیرزن و نوه دختر باز پشت به داماد کرد. خیلی گرسنه بود، بوی غذاهای سینی اشتهایش را بیدار می‌کرد. او با دو دست شکمش را فشار داد که مبادا از گرسنگی صدا نبرآرد. حضور داماد او را نگران میکرد.  “اگر حالا این مرد در سنّ و سال برابر با پدرم به من دست دراز کند، چه کار کنم؟ فریاد زنم، خودم شرمنده می‌شوم، می‌گویند با پای خود آمدی، ما ترا مجبور نکردیم.”- دختر نقشه واکنش به دست‌درازی داماد را می‌کشید. امّا داماد را پروای عروس نبود.

او در گوشه دیگر تخت خواب نشسته، با تلفنش ‌بازی می‌کرد یا چیزی می‌نوشت. دختر آرام شد و از خستگی و عصبانیت در تکیۀ دیوار خوابش برد. یاد ندارد، چه قدر خوابید. یک زمان حس کرد که کسی کتفش را تکان می‌دهد، هراسان چشم گشاد.

-نترسید عروس، این منم، – گفت صاحبخانه خندان ‌رو، – آماده شوید، باید تا برآمدن آفتاب به راه برآیید. داماد در اطاق نبود، زن به رختخواب آهاردار که یک رشته‌اش هم چروک نشده بود نگریست.

-داماد را راه ندادید-ا؟-گفت او نیم شوخی و نیم‌جدّی. فرشته جواب نداد.

-خیزید، دستشویی آن جاست، به رویتان یک پنجه آب خنک زنید، خوابتان می‌پرد. او به دری که در پهلوی درآمدگاه بود اشاره‌ کرد. فرشته با عجله از جای بلند شد، چادر از سرش افتید. صاحبخانه از قامت بلند و گیسوان به قد برابر عروس که اکنون زن برادر شوهرش حساب می‌شد، چشم نمی‌کند. حُسن طبیعی دختر اورا مفتون می‌کرد.

-یک پیاله چای نوشیده، بعد روید، راه طولانی است، گرسنه می‌شوید.

فرشته نپرسید که این راه طولانی اورا کجا می‌برد. شال سفیدش را به سر کرد و به سمت درآمدگاه رفت. زن صاحبخانه با ترحّم به فرشته نگاه می‌کرد. او در خواستگاری و انتخاب عروس همراه نبود و گمان داشت، دختر شاید دختر مشکلی دارد که با مردی بیست سال از خودش بزرگتر ازدواج می‌کند. امّا حالا به قامت بلند، چهره نازک، ابروان دُم مار و مژگانهای خمیده دختر نگاه کرده و حیران شد که چرا پدر و مادرش به این وصلت راضی شدند.

تا از دستشویی برگشتن فرشته صاحبخانه صبحانه آورد، چای و شیر و پنیر و نان و عسل.

-گفتم این جا راحت تر است برایت، چایت را بنوش، تا برادر شوهرم ماشینش را آماده کند. زن از در برآمده بود که دختر به سفره چسپید آن قدر گرسنه بود که به گفت خودش گویا از درو آمده بود. ناگاه سگ سیاه همیشه گرسنه به یادش رسید و غم سنگینی سینه‌اش را فشار داد، گریه گلوگیرش کرد. نان را می‌گزید و اشک رویش را می‌شست، نان را با اشکهای تلخ فرو می‌برد. خانه پدر با مادر مظلوم، گاو نژادۀ چمبرشاخ، گوساله شیرخوار و مهمانهای رهگذر به یادش رسید. صبحانه در کامش زهر شد.

صاحبخانه با دخترانش آمد و با خود شانه و اسباب آرایش آورد، امّا اشکهای شش‌قطار عروس را دیده، خود را به آن راه زد. دختر لنگ دراز او را به آغوش کشید و کتفانش را نوازش کرد. غم فرشته از این مهربانی بیشتر شد. هر سه خاموش به هق هق او گوش می‌دادند، چهره دخترهای صاحبخانه محزون بود، دلشان به حال عروس می‌سوخت، امّا برای تسلّی حرفی نداشتند. چه هم می‌گفتند!

از بیرون کسی صدا کرد که ماشین آماده راه است و عروس در احاطه صاحبخانه و دخترانش به حیاط برآمد. در بیرون صدای ماشین بد هیبت شاسی بلند شنیده میشد. چنین ماشینها را دختر در تلویزیون دیده بود که موج خاک را در شنزارها به آسمان برداشته، مسابقه می دهند. صندوق هدیه ها و جامه‌دانش از خیلی پیش در داخل ماشین بود.

پیرزن در یک بارِ کیسه سنگین توشه راه آورد و آن را در صندلی عقب گذاشت. برای دختر در صندلی پیش راننده جا گذاشتند، امّا او تا دمی که در عقب را باز نکردند، به ماشین ننشست. زنها عروس را و مردها داماد را به آغوش گرفته «سفر به خیر!» گفتند. پیرمرد صوفی نما دست به دعا برداشت و به آنها فاتحه راه داد.

ماشین به راه افتاد و فرشته آه سبک کشید و سر به پنجره گذاشت. خسته و خواب‌آلود بود، امّا نگرانی و بلاتکلیفی بر خواب بالا می‌گرفت. چشمش خواب بود و دلش بیدار.

جاده‌ها خلوت و تاریک بودند، گاهگاه در روشنایی چراغ ماشین چشمان گربه‌های بی‌صاحب برق می‌زدند و سگهای ولگرد لب جاده‌ها تن از گرسنگی و خستگی سنگین خود را به کجایی می‌بردند. در وجود دختر از قاطعیت دو روز پیش که با غرور به روی پدرش دوید و شرط‌‌گذاری کرد، نشانی نماند. آشفتگی‌اش لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. در داخل ماشین تاریک او تنها طرح شوهرش را می‌دید که چون هیکل سنگی ناجنبان بود و چشم از راه نمی‌کند.

چند ساعت گذشت، شاید سه ساعت یا چار ساعت، بالاخره صبح دمید و فرشته، نیم‌خواب و نیم‌بیدار خود را در احاطه کوههای بلندی دید که تیغه قلّه‌هایشان به سینه آسمان می‌رسید. ابرهای سفید به تن خرسنگهای عریان تکیه زده، قسمی هم دور سر قلّه‌ها دستار می‌بستند.

ماشین در بلندی بود که می‌شد دُم ابر را گرفت و “پرواز” کرد. خودروهای پُر از مسافر این راه تنگ را که اگر احتیاط نکنی به پرتگاه می‌افتی، آهسته عبور می‌کردند و راننده‌ها با چراغهای فروزان به یکدیگر چه علامتهایی می‌دادند. از این بلندی دهکده‌های پایین مثل لانه زنبور و رودخانه‌ها مثل جویبار می‌نمود. ماشین آنها از راههای پست و بلند کوهستان باسرعت به همواری می‌فرآمد و دوباره مثل سنگ‌پشت به گردنه میخزید. فرشته کوههای به این بلندی را بار اوّل می‌دید. او با تحیّر به اطراف نگاه می‌کرد، امّا جرأت پرسیدن نداشت که این جا کجا است و داماد او را کجا می‌برد؟ سرش از بی‌خوابی و گرسنگی چرخ می‌زد. ناگاه ماشین سرعتش را کُند کرد و کوه و کمر در پس پرده ضخیم ناپدید شد. “مگر تا ابرها بلند شدیم؟”. نزدیکتر نشست و از پنجرۀ پیش ماشین که گاه تیره می‌شد و گاه روشن، بیرون را دید. گویا زمین کفیده و بز و گوسفند و گاو و خر بیرون آمده است. چوپانی اسب ‌سوار که سرخی چهره آفتاب خورده‌اش با دستار چوپانی‌اش همرنگ بود، گاو و مالش را از این جاده تنگ به کدام چراگاهی می‌برد. تازیانۀ درازش بالای سر حیوانهای خسته سوت زد و مهم نبود که ضربه کدامی را دریاب می‌کند. حیوانها یکدیگر را با دنبه و شاخهایشان هل داده، افتان و خیزان پیش می‌رفتند. گاه به یک ماشین برمیخوردند گاه به ماشین دیگر و راننده‌های غضب‌آلود تا هفت پشت چوپان و گاو و گوسفندش را دشنام می‌دادند. چوپان گوش به کری زده بود و سوار اسب گل بادام[10] چنان با افتخار می‌رفت که گویا صاحب راه و دره و کوهستان بود. شاید می‌دانست که آدم هوشیار تنها برای مجازات یک چوپان ابله خود را به سیل بز و گوسفند نمی‌زند، تا از ده جایش ضربه بخورد.

گاو و گوساله و بز و گوسفند و خر و خِنگلِ خاک آلود چون سیل بهاری به پیش میخزید و از هر جا که می‌گذشت، گرد و غبار به آسمان می‌خیست. رمه بدبختی بود، لاغر و سرخم و مضطر، لگد زن. چوپان بی‌انصاف آن قدر به پشت خرها بار زده بود که بیچاره‌ها با کمر خمیده بزور می‌جنبیدند. قوچهای خشمگین به کفلهای لاغر خرها شاخ می‌زدند و آنهارا مجبور می‌کردند که سریعتر حرکت کنند. خرها از درد عرعر  میکردند و هن هن کنان پیش می‌رفتند.

داماد شاید این موردها را بسیار دیده بود یا شاید دلیلی برای شتاب نداشت که سر به بالشت صندلی گذاشته بود و چرت می زد. شاید او هم بی‌خوابی کشیده بود. با فرشته حرف نمی‌زد، گویا نه همسر، بلکه از راه مسافر برداشته است. فرشته اوّل فکر می‌کرد که شاید داماد از تفاوت سنّ و سال شرم می‌دارد، امّا بعداً، در مراسم نکاح احساس کرد که این مرد حتما مشکل دیگری دارد.

“بلا به پسش، همان به که گپ نزند!”

بار اوّل چهره شوهرش را از نزدیک در آیینه دید. او در چشم عینک سیاه داشت و در سر کلاه لبه دار. لباسش به سنّ و سالش مطابقت نمی‌کرد، مثل جوانها لباس می‌پوشید، موهای دراز سیاه و سفیدش را مثل زنها در پشت سرش می‌بست. بی خیال رمه و عروس جوانش بود، در دنیای خود می‌زیست. نهایت رمه رفت و راه باز شد، یک دو گوسفند لنگ از صف مانده به دنبال پرده خاک می‌دویدند، تا رمه را گم نکنند. دل فرشته را حزن‌ فرا گرفت، برّه‌های قربانی خویشاوند پدرش را به یاد آورد که با شوق علف می‌خوردند و نمی‌دانستند که قصابی تیغش را مدت ها پیش برای آنها تیز کرده است. حالا کجا باشند؟ شاید کشتند و پوستشان را نمک زدند و کله و پاچه بی‌صاحب آنها در لب جویبار حیران مانده است؟ سگ سیاه من چه حال دارد؟ مرا یاد می‌کرده باشد؟

رمه رفت و کاروان ماشینهای پُر از گرد و خاک دوباره به حرکت درآمد. ماشین آنها نیز جهید و پیشانی فرشته به صندلی پیش راننده برخورد. داماد گشتِ ماشین را سست کرد و بار اوّل رو به عروس آورد. چیزی نگفت، تنها یک نگاه کوتاه انداخت، دوباره سرعت ماشین را افزود و رادیو را روشن کرد.

در رادیو برنامه ترانه‌های بامدادی جریان داشت. فرشته سالها تحت نواهای این برنامه حیاط می‌روفت و گاو می‌دوشید، گاها با آوازخوانها هم‌آوازی می‌کرد. امّا این همه اکنون برایش آن قدر دور و بیگانه بود که گویا آن روزگار را در یک زندگی دیگری از سر گذرانیده است. در آن زندگی او چهار خواهر چون پری زیبا داشت که یک رویشان آفتاب بود و یک رویشان ماهتاب، مادر مهربانی هم داشت که مضطر و دست‌نگر بود، از پدر نامسلمانش بسیار شلّاق می‌خورد، امّا روز دیگرش میخندید، گویا، چیزی نشده ست. در آن زندگی او دوست داشتۀ زیبایی داشت که از دیدن چشم و ابروان زیبایش دلش می‌لرزید و نفس در گلویش درمیماند. امّا او مُرد و رؤیاهای عروس نیمه ‌راه را با خود برد. در آن زندگی او برای خواهرزاده مژگان درازش افسانه دختر پادشاه را می‌گفت، همانی را که با پیرمرد گوژ پشت ازدواج کرد، بی‌خبر از این که داستان زندگی خود را پیشگویی می‌کند. او از بلندی گردنه ‌های ترسناک بیگانه‌وار به زندگی گذشته‌اش نظر ‌افکند. هرچند ذهنش را زیر و رو کرد، خاطرات خوشی نیافت. شاید در کودکی روزهای خوبی داشت، امّا آن هم در زیر گرد و غبار ناخوشی سالهای اخیر ناپدید شد. در آن زندگی روزهایش همه یکرنگ بودند، بلکه بی‌رنگ بودند، مثل ترانه یک آوازخوان از زبانها افتاده، یا مثل قطار راه آهن که راهِ رفت و برگشت در اختیارش نیست: -چه فرق دارد که این هیولا مرا کجا می‌برد و با من چه می‌کند، برای انسان محکوم به بدبختی چه فرق دارد، غصّه را در خانه پدر می‌خورد یا در خانه شوهر، – با این فکر و خیال دو گردنۀ یکی از دیگری بلندتر پشت سر شد و ماشین به آغوش دشت بزرگ خزان‌زده فرآمد. دشت بزرگی بود که سر و بر نداشت، شاید ماهِ پیش گندم زار بود. دروگرها زمین را چنان “لیسیده” بودند که در آن به جز آلاچیق های بی‌صاحب چیز دیگری نمی‌نمود. تنها باد سوزان بود که جولان می‌زد و از خار و خس توپ می‌ساخت و از این گوشه دشت به گوشه دیگر می غلتاند. بعضاً از دور خانه‌های پست لایی دیده میشد که اگر بند رخت و لباسهای آویزان نباشد، خیال می‌کردی که طویله‌ گاو است. دشت خشکیده دلگیری بود، دامنش به کجاها می‌رسید، آدم غمدار را بیشتر افسرده می‌کرد. در درازای راه این کویر تفتیده مسافران دیرمانده با اشاره‌ دست ماشین می گرفتند و در آرزوی راننده ثواب‌جو بودند. ماشینهای خالی با سرعت از کنار آدمان رد می‌شدند، ولی کسی در پی ثواب نبود، کسی در این دشت تفسان توقف کردن نمی‌خواست، مگر این که قضای حاجت مجبور کند.

یک ساعت گذشت یا شاید دو ساعت، ماشین نهایت آن دشت سوزان را پشت سر کرد و به چار راهه پرآدمی رسید که مثل بازاری به حال خود، هزار و یک خرده ریز به فروش گذاشته بود. یکی سیب و انجیر و سبزیجات می‌فروخت، دیگری لباس و پلاس و در و پنجره. خریداران نرخ می‌پرسیدند و مال را ارزان می‌کردند. میدان پر از کودک بود، آنها نیز مالی داشتند و در هر ماشین توقف کرده برای خود بازار و مشتری می‌کافتند. رشتۀ پسته و مغز در دست به طرف ماشینهای تازه‌رسیده می‌دویدند و زاری می‌کردند که مسافران حد اقل چیزی بخرند، تا سودایشان باز شود. هوای بازار بوی پیراشکی می‌داد. دهان فرشته آب گشاد، او نه شب و نه سحر غذای درست نخورده بود. داماد ماشین را در یک گوشه میدان نگه داشت و بی آن که به روی فرشته نگاه کند به سوی غرفه نیم‌شکسته که در یک طرفش حرف “م” و در طرف دیگرش “ژ “ نوشته بودند اشاره‌ کرد.

-دستشویی آن جاست، اگر خواهید… فرشته با کراهت رو ترش کرد.

داماد از رکاب بلند ماشین بیرون جهید و کمرش را راست کرد، پیراهن عرق‌آلود در پشتش چسپیده بود. هیکل او غش دختر را می‌آورد، از این خیال که با این آدم در یک بالین سر می‌گذارد، دلش سیاه شد. داماد سیگار روشن کرد و دودکنان به سوی رسته آرد ‌فروشها قدم برداشت که بازار گرم نداشت و سوداگرانش از بیکاری در گوشه‌ای توپ زده می‌گفتند و میخندیدند. او از آن رسته آرد و روغن خرید و به ارابه‌ای بار کرد و بعد در بین توده خریداران ناپدید شد. “ای کاش من جرأت می‌داشتم و با استفاده از این فرصت می‌گریختم، در یک گوشه این دیار گم می‌شدم یا با ماشین رهگذر خود را تا خانه خاله‌ام می‌رسانیدم. امّا منِ ترسو کجا و فرار کجا! یک عمر بی‌جرأت بودم، مرا حتّی سیل ببرد هم دست به شاخه‌ای نمی‌زنم که خود را خلاص کنم، سزای خودم است که کارم به این جا کشیده است!” فرشته کفشهایش را کشید و پایهای خواب ‌برده‌اش را به صندلی چسباند و به در ماشین تکیه زد. چشمانش بی‌اختیار پوشیده شدند، او را خوابی کوتاه برد. خانه پدری اش را خواب دید. خواب دید که سراسیمه و سرگردان با لباسهای ژنده به خانه پدرش برگشته ست، خواهرانش حیران حیران به او نگاه می‌کردند، “خواهر تو این همه وقت کجا بودی، ما از غم تو مریض شدیم”- می‌گفتند. او لال بود، جواب نمی‌داد. “خواهر، خواهر، خواهر – خواهر بزرگش شانه های اورا تکان می‌داد.

– خواهر، صندوق عقب ماشین را باز کنید من بار را مانم؟ فرشته با ترس بیدار شد. پسرک سیزده چهارده ساله که چشمان آبی و موی مثل خوشه گندم زرد داشت، با اشاره‌ به ارابه پر بار پنجرۀ ماشین را می‌کوفت.

-پدرتان گفت که بارها را در ماشین بگذارم، – گفت او با تبسم خجالت‌آمیز. فرشته پنجره را باز کرد. -من نمی‌دانم صندوق عقب ماشین چه طور باز می‌شود، بیا خودت بازش کن، اگر توانی، -گفت.

-کلید ماشین را بینید، تصویر صندوق عقب ماشین است، همان را فشار دهید.

فرشته نیم‌خواب و نیم‌بیدار در عقب را باز کرد. پسرک محصولات را چالاکانه به ماشین گذاشت، معلوم بود که کارش را بلد است. می‌خواست کیسه آرد را بردارد، امّا فرشته با اشاره‌ منعش کرد و از ماشین بیرون شد.

-می‌خواهی این کیسه 60 کیلویی را تنها برداری؟

-ها آبجی‌جان، من از این هم سنگینش را می‌بردارم.

-این طور نمی‌شود. فرشته از ماشین بیرون شد و از یک گوشه کیسه برداشت.

ارابه‌کش سراسیمه‌وار به اطراف نگریست، شاید نمی‌خواست که صاحب ماشین کیسه برداری دختر را ببیند و دستمزد او را کم کند.

-خواهر‌جان یه وقت پدرتان جنگ نکند، کیسه سنگین است.

-او پدرم نیست، شوهرم است…

گونه های پسرک ارابه‌کش از خجالت سرخ شدند و این سرخی چشمان آبی او را روشن تر و موهای گندم‌ رنگش را زردتر کرد. دونفری کیسه و بشکه روغن را در پشت ماشین جا کردند. شکم ماشین مثل دم اژدها بزرگ بود، حتّی تا نیمش پُر نشد.

-تشکر آبجی، – گفت پسرک و ارابه سبک شده اش را چالاکانه تاب داده، از نزد ماشین دور شد. ره به ره چند دفعه به عقب نگاه کرد، شاید در ذهنش چند ساله بودن دختر را حساب می‌کرد.

فرشته به ماشین برنگشت، دلش هوای تازه می‌خواست. آفتاب تابستان یک قدر بلند شده، چشمان خسته اورا تا اندازه ای باز می‌کرد. دستش را سایه ‌بان کرد و به اطراف نگریست، چشمش به شوهرش افتاد که دو سه قدم دورتر با مردی که تفنگ شکاری می‌فروخت قیمت تفنگ را سودا می‌کرد. ‌انگار از تفنگ خوشش آمده بود. وزنش را اندازه گرفت، چشمانش را به نوبت پوشید و دهانه هایش را سنجید، تفنگ را به هوا برداشت و ماشه را فشار داد.

فرشته را وَهم گرفت. “خانه این هیولا در کدام کنج گور باشد که آن جا نه آرد هست و نه روغن و باز تیر و تفنگ هم لازم بوده ست!؟”

-برادر، تفنگِ خوبی است، پول لازم است، وگرنه نمی‌فروختم، بگیرید، پشیمان نمی‌شوید، اگر پسند نیامد، برگردانید، مرا آخر هفته در همین بازار می‌یابید. مرد تفنگ ‌فروش که به جز همین تفنگ دیگر مال فروشی نداشت، خریدار را شیردل می‌کرد.

داماد زیاد چانه نزد، پول خواسته سوداگر را داد و تفنگ در کتف، با چهره شاد در ماشین را باز کرد، امّا چشمش به فرشته افتاد و تبسم از لبانش غیب زد.

فرشته این را واضح دید. تعجّب‌ کرد، امّا ناراحت نشد.

-درست گفته‌اند که داماد به پدرعروس می‌رود! پنج ساعت باز در راهیم، اقلاً نمی‌پرسد، گشنه‌ای، سیری، آب می‌خواهی، نان می‌خواهی، – با قهر از دل گذرانید دختر.

ماشین راهش را در چارراهه کج نکرد، مستقیم رفت و بعد تقریباً ده کیلومتر به طرف راست تاب خورد، به سمت یک کوه بلند که در چلۀ تابستان سفید و برف‌ پوش بود. زنهای زیادی به خرسنگهای سفید چسپیده، چکش می‌زدند. پایان تر، در دامن کوه که راهش به جاده کلان می‌رسید، زنهای دیگر سبدهای سنگین در بالای سر، مثل پرندگان درنا‌ به دنبال یکدیگر می‌رفتند. روسری های زرد و سرخ آنها از دور مثل گلهای رنگارنگ می‌نمود.

ماشین گشتش را سست کرد، تا زنها خاک و چنگ نخورند. یکی از زنها با اشارۀ دست ماشین را نگاه داشت و چیزی گفت. جوان و زیبا بود، رخساره‌های ارغوانی اش از شرمی که با مرد بیگانه گپ می‌زند، سرخ تر شدند. داماد پنجره را گشاد و سؤال‌آمیز به او نگاه کرد.

-عمو جان، نمک نمی‌خرین؟ نمک سنگی، برای کوفتن، شکراب[11] یا به گاو و مال می‌دهید، می‌لیسند، بیمار نمی‌شوند…

دختر اکنون فهمید، آن کوه سفید کوه نمک بوده ست.

-گاو نداریم.

-ییلاق رفتنی باشین، باور کنین، نمک درکارتان می‌شوه، زن جوان با هر راهی می‌خواست نمکش را فروشد. مرد زیاد فکر نکرد.

-باشد، بیار نمک را.

زن سرخ فام سبدِ سنگین را به زمین گذاشت و دو قلوه سنگ نمک را به نزد پنجره آورد.

داماد سنگها را گرفت و به زیر صندلی پهلویش گذاشت و یک اسکناس 50 سومه[12] را به نمک‌فروش دراز کرد.

بیچاره زن جوان گاه به پول نگاه می‌کرد گاه به خریدار، چهره خندانش محزون شد.

-عمو جان، من پول خرد ندارم، بقیه را داده نمی‌توانم، -گفت او گنهکارانه.

-مشکلی نیست، پیش خودت باشد، یک وقت دیگر برمی‌گردانی. او ماشین را روشن کرد. نمک‌فروش دودله شد.

-نه، این طور نمی‌شود، یک دقیقه ایستید، التماس.

-دخترها، کسی پول خرد دارد؟

زنها تقریبا به راه کلان رسیده بودند، امّا با شنیدن صدای همکار خود با سبدهای وزنین همزمان به طرف او تاب خوردند.

یکی از زنها سبدش را به زمین گذاشت و گره گوشه روسریش را گشود.

-من پول خرد دارم، بیا بگیر!

زن نمک‌فروش به طرف زن دیگر دوید، چنگ و خاک از پی کفشهایش به آسمان می‌خیست. ماشین معطل زن نمک‌فروش نایستاد، با شست به حرکت درآمد.

زن پشت سر آنها خیلی دوید، دست راستش را تکان می‌داد، می‌خواست ماشین بایستد. فرشته دویدن او را از پنجرۀ عقب می‌دید، خیلی دوید، بالاخره خسته شد و از راهش گشت. روسری سرخش در پس پرده چنگ و خاک که از زیر چرخ ماشین می‌خیست، از نظرها ناپدید شد.

“خوب شد که پول آن زن را نگرفت، کار ثواب کرد، آن بیچاره محتاج است، وگرنه تیشه در دست در بر کوه چه می‌کاود؟”

راه تنها تا دامن کوه هموار بود. از آن به بعد تپه بود و ماشین گاه در یک چاله می‌زد، گاه در چاله دیگر، امّا این تپه هم مثل آن دشت سوزان تمامی نداشت. قریب یک و نیم ساعت بالا برآمدند تا ماشین به همواری رسید و در نزد یک خانه گلی توقف کرد که ظاهراً فروشگاه بود و در گرد و پیشش دسته دسته کیسه‌های پیاز و سیب زمینی ردیف شده بود. حتّی دیوارهای رنگ کرده ساختمان نیز به آن شکل مناسب نبود. سه چهار مرد جوان که در چلّه تابستان در تن جامه داشتند، دستها در زیر بغل در نزد فروشگاه صحبت گرمی آراسته، گاه گاه با همدیگر شوخی کرده، بلند میخندیدند. آنها ماشین را دیدند و همزمان چشم به سوی جاده دوختند. یکی از آن مردها دستهایش را از زیر بغلش بیرون آورد و به طرف ماشین قدم برداشت.

-خوش آمدی رشید آقا! گفت آن مرد و به سوی داماد که برابر از ماشین فرآمدن، سیگار روشن می‌کرد، آغوش گشاد. مردهای دیگر با او دستکی سلام کردند. آنها همگی جوان و خوش‌اندام بودند.

-بالاخره، عروس خانم را آوردید؟-کنجکاوی کرد آن مرد که هنوز دست مهمان را تکان می‌داد. داماد با بی میلی “آوردیم” گفت و به سوی ماشین اشاره‌ کرد. فرشته روسریش را پیش کشید و سر خم کرد.

مردها دزدیده به او یک نگاه کوتاه انداختند، ولی سریع پشت گردانیده، دورتر رفتند.

-خوب کردید که خانم را آوردید، گفت آن مرد با صدای شنوا.

خانواده من ده بار پرسید که رشید آقا خانمش را کی می‌آرند که یک جا وقت گذرانند، بیچاره از تنهایی دل تنگ می‌شود، و لبخند زد و مهمان را دوباره بغل کرد، شاید در این موضع کم‌آدم تشنه مهمان بود.

-آقا‌ در وقتش آمدید، ما مرد ها هر روز جمع میشویم، آش تُپه[13] و شکراب، کیف می‌کنید. داماد با علامت خوشنودی به کتف مرد گپ دان تپ تپ زد و او را به سوی درِ مغازه هل داد. مردها صحبت کنان به “مغازه” درآمدند.

فرشته روسری اش را پس کشید و به دور و برش نظر انداخت، ولی به جز سه چهار حیاط و اطاق پستک گلی دیگر ساختمانی ندید.

-شاید تنها جایی تفریح باشندگان همین موضع تماشای همین فروشگاه باشد، از دل گذرانید او.

فروشگاه در بلندی قرار داشت و در پایان آن بیشه انبوه دامن پهن می‌کرد. همه جا پُر از دار و درخت بود، حتّی سینه خرسنگها. هر قدر به بیشه نگاه کرد، ولی جانداری را ندید، دار و درخت مثل گیسوان فرفری به هم پیچیده، سوزن، جایی برای افتیدن نداشت. از این بلندی بیشه‌زار مثل گلیم سبز می‌نمود که آن را برای آفتاب خوردن گسترده بودند. خیلی زیبا بود.

نهایت مردها از مغازه بیرون شدند. داماد ماشین را به نزد بشکه بزرگی برد که در بدنش با حرفهای کج و کلیب “بنزین” نوشته بودند. ده پانزده دقیقه بنزین گرفت و بعد با اهالی کوچک دهکده آغوش به آغوش خدا حافظی کرد و “خانه بیایید”- گفت.

-خانم قدم نیکی داشته است، شرکت موبایل در بلندی موجگیر نصب کرد، اکنون راحت از سحر تا بیگاه با تلفن گپ می‌زنیم و ویدیو می‌بینیم، -چشمک زد همان مرد گشادچهره.

مرد به منظور “عالی است” انگشت شست دستش را بلند کرد.

ماشین رو به بالا جاده‌ای را عبور می‌کرد که در دو سمت آن درختهای آلبالو و زردآلو از سیرباری خم زده، زمین از رنگهای زرد و سرخ و سبز قالی پوش بود. میوه‌های تر در زیر چرخهای بزرگ ماشین خرد شده، صدای حزین می‌برآوردند. در سمت راست جاده، کشته‌های خرد و بزرگ عدس و نخود دامن پهن می‌کرد که از این بلندی مثل جهیزیه عروسان رنگارنگ می‌نمود. نیمه اوّل روز برای دهقان بهترین وقت کار است، امّا در این کشته‌ها کسی کار نمی کرد. تنها مترسکهای بلند جامه‌پوش بودند که از این مزرعه‌ها پاسبانی می‌کردند. آنها با گردش باد به چپ و راست تاب خورده، با صدای قوطیهای دور گردن خود پرّنده‌هارا از کشته‌ها دور می‌کردند.

-رسیدیم، گفت نهایت داماد بعد نیم ساعت و ماشین را در رو به روی یک دروازه آهنین نگه داشت که رنگ آسمانی داشت. خانه احتمالا در بلندترین نقطه این موضع جایگیر بود و از این بلندی راه طی کرده آنها مثل پرتگاه وحشتناک می‌نمود. داماد چالاکانه از ماشین بیرون جهید و در را باز کرد و سوت زنان ماشین را به حیاط درآورد. چهره گرفته‌اش باز شد، انگار به اصل خود برگشت.

فرشته بی‌جرأتانه از صندلی پائین شد و در نزد چرخ ماشین ایستاد. آن چه از شب تا این لحظه از سرش گذشت باورنکردنی بود. زنی که شب گذشته با عجله از دهانش “بله” را بیرون کشیدند، صبح نادمیده از خانه بیرون کردند و به این گوشه بی‌آدم آوردند، گویا او نبود، کس دیگر بود.

-چه گونه من با این ماجراجویی موافقت کردم؟- از خود می‌پرسید او. گویا تا حال خواب بود و اکنون کسی به سرش یک سطل آب سرد پاشید و بیدارش کرد. -این جا کجا است؟ این آدم که است؟ من این جا چه کار می‌کنم!؟- این سؤالها گشته و برگشته در ذهنش چرخ می‌زدند. جایی که این مرد او را آورد حیاط نبود، آغاز یک جنگل بی سر و بر بود که دیدنش آدم را در روز هم به هراس می‌آورد.

با شگفتی به دور و برش نگاه کرد.

حیاط را از جنگل، نهرِ تیزجریانِ پهنایش حدوداً سه متر جدا می‌کرد که ساحل نداشت، به زمین برابر بود، آرام جاری می‌شد و سیل پرنده ‌ها چون جمع نماز گزاران در کنار آن صف کشیده، همزمان سر خم می‌کردند و به آب نوک می‌زدند و با هم در شاخه‌های انبوه درختان قدپست شدۀ مرجان می‌شدند. اطراف پُر از ترانه بود، پرنده‌ها با صد آهنگ آواز می‌خواندند.

داماد دزدیده به فرشته نگاه می‌کرد، احساس کرد که از دیدن این منظره گیج شده است، امّا حرفی نزد و سوت زنان صندوق او را از ماشین برآورد و در کنار ایوان گذاشت.

خانه بزرگ نبود، یک ایوان داشت و سه اطاق جداگانه، امّا با درهای آهنی امروزی ، دیوارهای سفید، پنجره‌های پلاستیکی و بام آهنینش در قالب تصویر این بیشه‌زار پُر از دار و درخت وحشی نمی‌گنجید. زیرزمین مستحکم بتونی زیر اطاق ها به نظر سه چهار متر بلندی داشت و مثل طبقه اول می‌نمود. داماد درِ هر سه اطاق را باز کرد و جهیزیۀ دختر را به حجره مابینی، بارکیسه خود را به اطاق سر راه و آرد و محصولات دیگر را در زیرزمین گذاشت. سریع کار می‌کرد، گویا عمری حمّال بود. چند دفعه از پهلوی فرشته رد شد که به ماشین تکیه زده به رفت و آمد او خلل می‌رساند، اما لب نگشاد.

نهایت پشت ماشین خالی شد و او به ستون ایوان تکیه زد و سیگار روشن کرد. دود اوّل را کشید و زود رها نکرد ، نظرش به دورها بود، سپس رو به آسمان آورد و دود را رها کرد. یکباره اندوهگین شد، مثل آدم غمدار. دختر خیال کرد که او حالا لب به نصیحت می‌گشاید و می‌گوید:

-کاری که باید نمی‌شد اتّفاق افتاد، با این واقعیت باید کنار آمد، بیایید امتحان کنیم، شاید با هم انس بگیریم و زندگی خوبی بنیاد کنیم. من به او باید چه جواب دهم؟ – دختر خود را به این صحبت ناخوش آماده می‌کرد. – شاید بگویم که یک به سن و سالت نگاه کن، همسال پدر منی! جوابم را بده، مرا تا سر راه کلان ببر، آن طرفش پناهمان بر خدا!

امّا او چیزی نگفت، پشت هم دو سیگار کشید و بعد به لب نهر رفت، به رویش دو پنجه آب زد و دو انگشتش را به دهان گذاشته سوت زد. صدای سوت او سیل پرنده‌ها را به آواز درآورد. یک جفت از آن خیل جدا شد و دو قدم دورتر به شاخه درخت لب نهر نشست. آن جفت رنگین بال بی‌هراس از شاخه ای به شاخه‌ای می‌پرید و چریق چریق چیزی می‌گفتند، گویا این مرد را می‌شناختند. او دستش را به سوی پرنده‌ها دراز کرد و آن جفت با نوبت به پشت دستش نشستند و به انگشتانش نوک زدند. خیلی با هم “عشق ورزی” کردند.

نهایت مرغهارا رها کرد و رو به ایوان آورد.

-بالا برآیید، اطاق را به شما نشان دهم، – گفت او با صدای خش دار خاص آدمان سیگاری. فرشته از جای نجنبید. داماد، شاید به اعتراضهای عروس عادت می‌کرد که دیگر چیزی نگفت، آرامانه به اطاقش درآمد و در را پوشید. از داخل صدای موسیقی بلند شد، ترانه تاجیکی نبود، کدام آوازخوان روس می‌آواز.

وضعیت تدریجاً برای فرشته روشن می‌شد:

-این آدم خاطرخواه من نیست، شاید نکاح شب گذشته برایش یک سازش مجبوری با خانواده‌اش بود. …پس این ازدواج احتمالا عمر طولانی ندارد.

فرشته نمی‌دانست در این شرایط چه گونه رفتار کند. خاموش ماند. شوهرش را نادیده بگیرد یا با او حرف بزند و درد دلش را بگوید؟ او از زمین بلند شد و دامنش را ‌افشاند و از پلّه‌ها به ایوانِ بلند برآمد. ایوان مانند یک دیدبانگاه بود. از این بلندی جنگل انبوه، با درختهای کوتاه و با گرگ و خرس شاید در زیر بتّه‌ها پنهان، با گلیمهای رنگارنگ میوه تر و با سیل پرنده‌های غزل‌خوان چون پای انداز در زیر پای می‌خوابید.

-مکان عزلت‌نشینی، پناهگاه آنهایی که دلشان از آدم و عالم خسته شده است. مگر برای گم شدن در این سرزمین و رفتن از یادها بهتر از این جایی هست؟ کاش این ازدواج احمقانه بهم می‌خورد و این خانه را به من می‌دادند، من اینجارا ‌‌آباد می‌کردم، بز و گوسفند می‌پروریدم، سبزیحات کشت می‌کردم، شیرینی می‌پختم و بعد مادرم و سگ سیاه را می‌آوردم. زندگی عجب شیرین می‌شد!

اطاق میانه‌ که داماد جهاز دختر را در آن گذاشت، هم اطاق خواب بود، هم نشیمنگاه. تخت خواب دونفره، گنجه کلان قرمزی و قالی نرمی داشت که پای آدم در آن فرو میرفت:

-عجب، این خانواده عاشق رنگ قرمز بوده است. این رنگ برایشان چه خاصیتی داشته باشد؟ – در این باره زیاد فکر نکرد، چون نمی‌توانست به این سؤال و دهها سؤال دیگر که از دیروز در ذهنش چرخ می‌زنند، پاسخ پیدا کند. از شب پیش خود را به مقاومت طولانی و طعنه و جنگ و جنجال آماده می‌کرد، امّا ‌انگار ضرورتی برای مقاومت نیست. داماد به او توجّه ندارد، اطاق خوابش را از حالا جدا کرد و علامت داد که “تا این جا یکجا آمدیم، از این به بعد تو خود ‌دانی که چه میکنی.

فرشته به صندوق تحفه‌های خانواده داماد دست نزد، جامه‌دان را باز کرد و خواست دو سه پیراهن با خود آورده‌اش را در گنجه گذارد. امّا در را باز کرد و حیران شد. گنجه خالی نبود، یک چند پیراهن زنانه داشت، پیراهنهای دوخت اروپایی و در رفهایش لباسهای زیر حریر زنان. لباسهای زیر را با احتیاط و محبّت طوری چیده بودند که گویا آنها را به فروش برآورده‌اند:

-شاید این همه، مال اجاره ‌نشینهای قبلی باشد، وگرنه کدام زن دهاتی لباس اروپایی می‌پوشد!

درِ گنجه را پوشید و لباسهایش را در تکیه‌گاه صندلی آویخت. دلش می‌خواست پیراهن مخمل سبز را که از دیشب چند دفعه در آب و عرق تر و خشک شد، از تنش دور ‌اندازد و شوری عرق و خاک و غبار راه را با صابون بشوید. او در جستجوی حمام به ایوان برآمد، در اطراف نه حمامی می‌نمود، نه حاجت خانه ای:

-مگر جای قضای حاجت بیشه و مکان سرشویی لب نهر باشد؟ – سراسیمه‌وار به اطراف نگاه کرد و چشمش به اطاق سوم افتید. روزهای اخیر هیچ چیزی به اندازه این اطاق سوم اورا شاد نکرده بود. این اطاق آشپزخانه مجهزی بود که میز و صندلیی و گنجه پُر از ظرف داشت و دو درِ دیگر که یکی به حمام می‌برد و دیگری به حاجتخانه. آبگرمکن هم داشت، پس آب گرم هم دارد. این کشفیات فرشته را خرسند کرد، می‌خواست هر چه زودتر دوش بگیرد و لقمه‌ای بخورد. نگاهش به کیسه روی میز افتاد که پیرزن نورانی به صندلی پیش ماشین گذاشته بود. او به کیسه دست نزد، شرم داشت:

-باز نگوید که غذاهای داده مادرم را تنها خوردی.

آبگرمکن را به برق وصل کرد و انتظار شد تا آب گرم شود. سرانجام گرسنگی بر شرم و حیا غالب آمد و دهان کیسه را باز کرد. چه خوردنیهایی بود! کلوچه و گوشت قورمه، پنیر، مرغ‌بریان، قندهای رنگارنگ، شربت، میوه‌های تر و تازه. دلش کلوچه و گوشت یخنی خواست، همان غذایی که هر صبح در خانه پدرش می‌خورد. یک تکّه گوشت و نیم پاره کلوچه را برداشت و غذاهای دیگر را به کیسه برگردانید. امّا سیر نشد دوباره بازش کرد و این دفعه کلوچه و پنیر و انگور برداشت و وزن کیسه را اندازه گرفت که مبادا سبک شده باشد.

آبگرمکن هنوز سرد بود، شاید آن را مدت هاست که استفاده نکرده‌اند. اطراف هم پُر از گرد و خاک بود.

-اوّلِ اوّل دور و برم را تازه کنم، بعد خاطر جمع می‌شویم، – گفت به خود. پاک‌کاری را آغاز کرد و حمام از یادش رفت. از زمانی که خود را یاد دارد، کار خانه همیشه بر دوشش بود. عادت ندارد که بیکار ول بگردد و تنبلی کند. بعدِ مرگ نامزدش کار و بار خانه ذهن او را بند می‌کرد و از غصّه نجات می‌داد. حالا هم می‌خواست تنها دور و بر خود را تمیز کند، امّا از اطاق خواب به آشپزخانه و از آشپزخانه به روب و چین حیاط گذشت. روی حیاط تا پله‌های دالان همه پُر از میوه‌های تر و خشک بود، معلوم بود، حیاط ماهها روی جاروب را ندیده است. زردآلو و گیلاسهای سالم را در یک سبد گذاشت و میوه‌های پوسیده را روفت و به نهر انداخت. دو سه ساعت وقتش در روب و چین حیاط گذشت. داماد دیگر از اطاقش بیرون نشد، شاید خوابش برده است.

حمام بزرگ نبود، دوش داشت و یک دستشویی، امّا رفهایش مثل دکان عطّار از صابون و شامپو و کرم و روغنهای خوشبوی پُر بود.

-صاحب این خوشبویها و آن لباسهای زیبا احتمال با عجله از این خانه رفته است، وگرنه این مالهای قیمت را جا نمی‌گذاشت، -خلاصه کرد. – خدا برکتت دهد، من با خود یک دانه صابون هم نگرفتم، اگر این همه مال عطّاری نمی‌بود، در این جنگل از چرک می‌پوسیدم!

یک ساعت شستشو کرد، موی به قدش برابر را شستن آسان نبود، تا یک طرفش را شانه می‌زد و هموار می‌کرد، طرف دیگرش به هم می‌پیچید. آب شیرگرم و صابون خوشبوی، خستگی راه را از بدنش برآورد، وقتش کمی خوش شد. سرش را با دستمال بست و به بیرون برآمد تا گیسوانش را در گرمی آفتاب خشک کند. خورشید رو به غروب آورده بود و با پنجه‌های نرمش گویا گیسوان پیچ در پیچ بیشه‌زار را شانه می‌زد و خرسنگهای عریان از شعاع آفتاب چون صندوق جواهرات می‌درخشیدند. این روز نهایت طولانی و عجیب و غریب که نه منطق داشت و نه معنی، بالاخره به پایان می‌رسید. دختر سر به بالین گذاشت و چشمانش را پوشید.

 خواب ناآرامی داشت. نصف شب از صدای شکستن شاخه‌ها بیدار شد، صدا از آن سوی نهر می‌آمد. از پنجره به بیرون نگاه کرد و اوّل دو جفت چشم درخشان را دید و بعد دو حیوان بزرگ‌جثّه را که شاید خوک بودند یا خرس که به هم درافتاده خون یکدیگر را می‌ریختند. گاه دندان به گلوی هم زده تا لب نهر پرت می‌شدند و گاه خِر خِر آنها از بین درختها به گوش می‌رسید. از دور جغدی بی‌ایست فریاد می‌زد و محیط را وحشتناک تر می‌کرد. این دم درِ اطاق اوّل باز شد و داماد بیرون آمد و به سوی بیشه تیر گشاد. آن دو حیوان بزرگ‌جثّه گریختند، امّا جغد همانا فریاد می‌زد. خواب از دیدگان فرشته پرید. چند ساعت در بستر پیچ و تاب خورد، بالاخره حوالی سحر خوابش برد.

سحر از خواب با مخ گیج و درد سر بیدار شد، هنوز بیدار نبود، نیم‌خواب و نیم‌بیدار بود. با چشمان نیم باز که اطراف را خیره می‌دید، به سقف چشم دوخت و خیال کرد در خانه پدرش است. به صداهای اطراف گوش داد، امّا نه شیم شیم شیردوشی مادرش به گوش می‌رسید، نه پارس سگ سیاه و نه غُرغُر پدرِ از همه ناراضی. چند دفعه مژه به هم زد، نهایت پرده مه از چشمش دور شد و حوادث روزهای اخیر یک یک در ذهنش بروز کرد:

-وای بر من! زن مرد پیری شدم که مرا با خود به آن لب دنیا برد. خانه‌اش، ‌انگار، در پشت کوه قاف است که پرنده پر زند، پرش و درنده پا گذارد، پایش می‌سوزد. آوردن آورد، امّا نمی‌داند با من چه کار کند. شاید من برایش مثل “استری” بودم، یک مال کم خریدار که فروشنده آن را همچون سرباری کالای خوش خرید مجبور به مشتری می‌‌فروشد و تهدید می‌کند که “گر این را نگیری آن را نمی‌‌فروشم!” فقط نمی‌دانم که موضوع معاملات این مرد با خویشاوندانش چه بود. عجب، خار شدم، به کسی لازم نیستم، همه مرا فراموش کرده‌اند، گویا این همه سال در این دنیا نبودم!-دختر رو به بالشت گذاشت و خواست بغض گلویش را با اشک بیرون آورد. امّا کسی حلقه بر در زد.

– خانم، آهای خانم! – صدا کرد آواز زنانه‌ای.

فرشته از جای برخاست و تخت خواب را با روتختی پوشانید، موهای پریشانش را با قلمی که در روی میز می‌خوابید، در تپه سرش جمع کرد و به با خاطر مشوّش که پنهان کردنش دشوار بود، به ایوان برآمد. داماد گم بود، فرشته او را بار آخر نیمه‌شب زمانی دید که او به سوی بیشه شلّیک می‌کرد.

صاحب آواز زن جوان چهره‌خندان بود که در تن پیراهن شاهی رنگارنگ و در سر روسری سرخ داشت. با خنده به حیاط قدم گذاشت، ‌انگار، صد سال باز فرشته را می‌شناسد. در یک دست کودک یک و نیم دوساله و دست دیگرش یک بشقاب کلان داشت. کودک سر به کتف مادر گذاشته، با چشمان نیمباز پستانک می‌مکید.

-مهمانهای ناخوانده را قبول می‌کنین؟-گفت و بلند خندید.

فرشته با مهمانهای ناخوانده بزرگ شده بود، از یک خانه آدم هم مراقبت می‌کرد. ولی حالا دست‌پاچه شد، او بشقاب سنگین را از زیر بغل مهمان برداشت و در لب ایوان گذاشت.

-خانم، می‌بخشی که بی‌خبر آمدم، ما دهاتی ها دعوت را انتظار نمی‌شویم، مهمان که آمد، خودمان به دیدنش می‌رویم، – گفت زن جوان با خنده و رده دندانهای سفیدش در مقابل گونه های سرخش جلا دادند.

فرشته که خود را نه صاحبخانه می‌دانست و نه نگهبان آن منزل، با لبخند، زورکی به مهمان سحرگاهی “بیایید، خوش آمدید”- گفت.

-شیربرنجِ پرروغن کرده بودم، پدر کودکها همین طرف می‌آمد، التماس کردم که مرا با ماشین تا خانه شما ببرد، گفتم دیروز خسته بودی، شاید گشنه خواب رفتی …- زن همانا آمدنش را توجیه می‌کرد.

“پدر کودکها” احتمال همان مردیست که روز گذشته با شوهر او در نزد مغازه با آغوش باز سلام می‌کرد.

مهمان را به اطاق خودش برد و بشقاب شیربرنج را در روی میز آشپزخانه گذاشت و کتری برقی را روشن کرد. کمی هیجان داشت. “اگر مهمان فضولی کند و از داماد و جشن و ازدواج پرسد، در جواب چه بگویم؟” فرشته ساخته‌کاری و نقش بازی را از بنیاد بلد نبود، اهل چق چق و دوست‌بازی هم نبود. سالهای اخیر او بیشتر به تنهایی و گفتگو با خود انس گرفته بود. امّا حالا باید نقش عروس نو را بازی می کرد و آبروی خودش و شوهرش را می‌خرید.

مهمان در این اطاق احساس بیگانگی نمی‌کرد، گویا بخشی از این خاندان بود. او بچه‌اش را روی تخت خوابانید و در پهلویش دراز کشید و بی خجالت سینه مانند طالبی کلانش را از گریبان پیراهن بیرون آورد. بچه برابر دیدن سینه سفید مادرش دست و پاچک زد و “طالبی” را با دو دست محکم گرفته، پایش را در کمر مادر حلقه کرد. با سر و صدا و حریصانه پستان می‌مکید، نفسش از سراسیمگی در گلویش درمیماند، امّا پستان را سر نمی‌داد، گویا با جریان تیز شیر مادر سبقت می‌کرد.

فرشته سفره باز کرد و شیربرنج مهمان را یکجا با گوشت و کلوچه بارکیسه پیرزن در روی میز گذاشت و در صندلی کنار میز نشست. مهمان چند دفعه خواست پستانش را از دهان کودک بیرون بیارد، امّا بچه هر بار بیدار می‌شد و زوق زوق می‌کرد. نهایت کودک را خواب برد و خودش پستان مادر را رها کرد.

-خدا را شکر خوابش برد، کودکِ ناآرام نیست و لیکن یک ماه شد دندان می‌برآرد، نه شب خواب دارد، نه روز، -گفت زن خجالت‌آمیز و گریبان پیراهنش را که از شیر سینه چسپک شده بود، با سنجاق بست و به صندلی رو به روی دختر نشست.

-از شیربرنج بگیر، خنک شود مزّه‌اش می‌پرد، گفت او و سینی را به طرف فرشته هل داد. فرشته به لایۀ ضخیم روغن زرد که شیر و برنج را پنهان می‌کرد، یک دو دفعه قاشق زد و بشقاب را به طرف مهمان کشید.

-بسیار خوشمزّه است، شما هم بگیرید.

-ما سحر با پدر بچه ها و رشید آقا یک بشقاب شیربرنج خوردیم، این را برای خودت آوردم. آنها شکار رفتند، رشید آقا شب تور انداخته بود، شاید صید خوبی به دام افتد. پدر کودکها در راه بازگشت مرا با خود می‌گیرد. گفتم، شاید تنها دلتنگ می‌شوی…برای همین آمدم.

دختر چیزی نگفت، می‌خواست که مهمان لب از کلام نبندد، مهمان بی‌ایست صحبت کند و از زندگی او چیزی نپرسد. حس می‌کرد که این زن از شوهر او خبرهایی دارد و حالا می‌خواهد از زیر زبان عروس نو گپ بگیرد. این احساس اورا بیشتر آشفته می‌کرد.

مهمان از کم‌گپی صاحبخانه خجالت کشید. او گاه به روغن یخبسته روی شیربرنج نگاه می‌کرد و گاه به ساعت روی دیوار که عقربکش از جای نمی‌جنبید، خیالش که مهمان ناخوانده به صاحبخانه پسند نیامد.

-بیچاره زنک، از این قدر راه برای من خوراک آورده ست، مرا ببین که هنر دو دهن گپ زدن را ندارم!

مهمان، زن آدم دوستدار و سفره ‌دار می‌نمود. چاق نبود، استخوانهای پهن داشت، زن سخت کوشی به نظر می آمد، از قبیل زنهایی که با شوهرهای خود خشت می‌ریزند و دیوار می‌بردارند، در زمین بیل می‌زنند و هم گاو و مالداری می‌کنند. در تن پیراهن شاهی داشت و هر گاه ناخوداگاه دست به پیراهنش می‌زد، نخهای نازک شاهی در پنجه‌های خشنش می‌چسپیدند و نخکش می شدند.

-شما نمی‌دانید، پیشتر در این خانه که زندگی می‌کرد؟- پرسید فرشته و شاد شد که نهایت برای صحبت موضوع یافت.

مهمان انتظار این سؤال نبود که کمی دست‌پاچه شد، زبان خایید، به سقف چشم دوخت و وانمود کرد که خاطره‌اش را تگ و رو می‌کند.

-نه، نمی‌دانم، ما این طرفها بسیار نمی آییم، یک دو دفعه برای پیرمرد روغن سمور آوردم، با پیرزنش تنها بود، پایش درد می‌کرد. این جا سمور زیاد است، زمستان تا در خانه می‌آیند. مهمان گویا خودآگاه رشته صحبت را به سوی دیگر تاب داد.

بیشه پُر از خوک وحشی و گرگ و شغال بود، حتّی خرس هم داشت. یک زمستان خرس از تیر اندازی شکارچی ها بیدار شد و کم مانده بود همسایۀ مارا پاره کند، شُکر که همراهانش رسیده آمدند و آن خرس را کُشتند. ماده خرس بود، شوهرش تا چند سال دیگر به آدمها حمله می‌کرد، انتقام زنش را می‌گرفت. شکارچیها بارها دیده‌اند که آن خرس سرش را به درختها می‌زد و ناله می‌کرد.

-در گنجه لباس لباسهای زنانه را جا گذاشتند، گفتم شاید اجاره ‌نشینهای پیشینه فراموش کردند…

-نمی‌دانم… ما سه سال پیش به این جا کوچیدیم، پیشتر در شهر زندگی داشتیم، برادر شوهرم زن گرفت و ما زنهای برادران با هم ساز نیامدیم. گذشتگان شوهرم از همین دهکده‌ها بودند، آنها مُردند و خانه و زمینهایشان بی‌صاحب ماند، ما مجبور به اینجا کوچیدیم.

زن چای سردشده‌اش را سر کشید و مثل شاگردی که درس را از بر نکرده  و برای خاک پاشیدن به چشم معلم هر چه از دهانش آمد همان را گفت، خجالت‌آمیز به دختر نگاه کرد.

-شاید برای چیز و چاره‌اش برگردد، چون یک حمام پُر عطر و کرم و صابون است، -گفت دختر که از بی موضوعی گپ اجاره ‌نشین پیشین را گشته و برگشته در میان می‌گذاشت.

-نمی‌دانم، …شاید- با بی میلی گفت مهمان.

هر دو خاموش شدند. اگر صدای چلپ چلپ پستانک کودک نمی‌بود، خیال می‌کردی که در خانه کسی نیست.

-اینجا برای زندگی مکان خوب است، – بالاخره گفت مهمان، – زمین و میوه فراوان دارد، امّا آدمش کم است، مردم همه روستا‌ها را جمع کنی چار پنج خانواده بیش نیست. وقتی پدر کودکها گفت که رشید آقا زن گرفته ست و بزودی به خانه پدری‌اش می‌کوچد، من از خرسندی روز می‌شمردم. این جا کس از بی‌آدمی دلتنگ می‌شود. خدا را شکر که شما آمدید..

مهمان با شادی به فرشته چشم دوخت، گویا در انتظار یک حرف گرم و صمیمی بود. فرشته خجالت‌آمیز لبخند زد و با علامت تصدیق سرش را تکان داد.

فرشته، خودت چندساله‌ای؟- مهمان و بادقّت به روی فرشته نگاه کرد.

-شما نام مرا از کجا می‌دانید؟

-از رشید آقا پرسیدم، گفت که نامت فرشته است. من نگینه نام دارم، دختر کلانم تهمینه و این دخترکم صبرینه.

-نگفتی چند ساله‌ای.

-همین سال به بیست و نه قدم گذاشتم.

-همسال بوده‌ایم، …گفت زن معنی دارانه.- من در هژده‌ سالگی ازدواج کردم، شوهرم آن وقت 25 ساله بود. خاله‌اش در کوچه ما زندگی می‌کرد، گاه گاه مهمانی می‌آمد، مرا یک دو بار دید و عاشق شد، آدم فرستاد، پدرم “نه” نگفت. انسان خوب است، من بعدتر عاشقش شدم، – گفت نگینه با افتخار.

-خودت تا ازدواج با رشید آقا یک بار هم شوهر نکرده بودی؟- پرسید مهمان و کنجکاوانه به چهره دختر چشم دوخت.

-نه، دختر خانه بودم، -گفت فرشته با بی میلی و ابرو چین کرد. مهمان می‌خواست چیز دیگری هم پرسد، امّا قیافه دختر را دید و خودداری کرد.

-رشید آقا بسیار انسان خوبی است، بعضی آدمها در جیبشان یک پول سیاه پیدا شود، زمین را از آسمان فرق نمی‌کنند، امّا این مرد با این همه دولت و صولت بسیار خاکسار و دست‌گشاد است. زندگی شهر را مانده، آمده در یک کنج کوهستان مسکن گرفت. پدر رشید آقا هم آدم خوبی است، اورا در این موضعها بسیار احترام می‌کنند، “شیخ” می‌گویند، از برکت او به ده برق آمد، موجگیر تلفن نصب شد.

-دیروز در طول راه کشتزار‌های زیاد دیدم، در این زمینها که کار می‌کند؟- پرسید فرشته که می‌خواست ستایش “رشیدآقا” زودتر خاتمه یابد.

-شهریها هَوَسَکی در این جا زمین خریده اند و عدس و نخود کشت کرده‌اند، امّا دیر- دیر خبر می‌گیرند، تا می‌رسند که عدس و نخودشان طعمۀ گرازهای وحشی می‌شود.

-گرازها آدم را هم می‌خورند؟

-نمی‌دانم می‌خورند یا نه، امّا حمله می‌کنند، شبانه به خانه‌ها نزدیک می‌شوند، برای همین مردم درها را از شام قفل می‌زنند و شبانه تنها بیرون نمی‌برآیند. تو هم احتیاط کن، خانه‌ات در داخل بیشه است.

دختر حادثه شبانه را به یاد آورد، می‌خواست آن را به نگینه نقل کند، امّا کودک گریه کرد و مادرش سنجاق گریبانش را بازکنان به طرف بچه‌اش دوید. فرشته به دسترخوان نگاه کرد.

-شاید خوراکی آماده کنم؟- پرسید او از نگینه.

-خوراک لازم نیست، شکارچی ها همین ساعتها می‌رسند، یا کبک می‌آرند یا یک صید بزرگ، یکجا کباب می‌پزیم.

شوهر نگینه همراه با رشید و دو مرد دیگر که هر یکی در کتف کمان داشتند، از بیشه با لاشه مثل ماده گاوی جوان

برگشتند. لاشه را از دست و پایش در چوب ضخیمی بسته، جسد آویزانش را که از آن قطره قطره خون می‌چکید چارنفره به حیاط درآوردند.

-عروس، یک سفره بیارید، – ره به ره فریاد زد یکی از شکارچیها که دست و پای صید در زمین خوابیده را از چوب رها می‌کرد. دختر آسیمه‌سر در جستجوی دسترخوان به سوی آشپزخانه دوید، ولی چیزی نیافت.

-سفره هاشان به نظرم در زیرزمین است، – گفت نگینه که با بچه‌اش جنب و جوش شکارچی ها را از ایوان تماشا می‌کرد.

-از همه گور و بلا باخبر است این زن، – به خود گفت فرشته و از پی سفره به زیرزمین درآمد. زیرزمین به اندازه سه اطاق بالا بزرگ و خشک و آراسته بود، بوی نم نمی‌داد، چراغ کلان شبیه توپ زیرزمین را مثل روز روشن می‌کرد. در رف های چوبین به جز یک چند شیشه ترشی و مربّا که شاید از سال گذشته باقی مانده‌بودند و آرد و روغن دیروزه که شوهرش از بازار سر راه خرید، دیگر چیزی نبود. نگینه راست می‌گفت، دسته ای از سفره ها و دستمال ها روی کیسه هایی که معلوم نبود چه دارند، می‌خوابید. او یک سفره نیمه نو را برداشت و به نزد شکارچیها رفت که یک قدم دورتر از لاشه سیگار دود می‌دادند.

دسترخوان را در روی سبزه گذاشت و می‌خواست برگردد، امّا چشمش به لاشه افتید و به بدنش رعشه دمید. شکارچیها بز کوهی صید کرده بودند. نگاه بز کوهی سوی آسمان بود و اشکهایش هنوز در گوشه چشمان عسلی‌اش می‌درخشیدند. ‌انگار زنده بود، تنش بوی علف سبز می‌داد. شاخهای چپ گشته‌اش چون کاکل زنها در پشت سرش می‌خوابید و از پستانهای ورمیده‌اش قطره قطره شیر می‌چکید.

-بیهوده زدیمش، به فکرم باردار است، – گفت یکی از شکارچیها که شکم صید را لمس می‌کرد. گوشهای دختر از این حرف شکارچی قفل زدند، او در جایش کرخت شد، گاه به صید نگاه می‌کرد، گاه به شکارچی ها. بالاخره بی‌خود به پای هیکل زیبای بز کوهی افتاد.

پیشانی سیاه و تن گندم گونش را نوازش کرد. زور زد، تا چشمان لاشه را پوشاند، امّا نتوانست، آن چشمها همانا رو به آسمان باز می‌شدند. به فرشته حالتی رخ داد که زمان نورسی‌اش رخ داده بود. گوساله ای داشت با نام گُلان که از خردی بزرگش کرده بود و گُلان هم اورا شاید مادر می‌پنداشت که هر جا به دنبالش می‌رفت و شب تا صدایش را نشنود خوابش نمی‌برد. فرشته روزی از مکتب برگشت و جسم گلان را در شاخ درخت انجیر آویزان دید و سر زیبایش را در لب جو. چشمان ‌باز گلان نور نداشتند و پرده کبودی روی آن چشمها دامن ‌افکنده بود. جزوه دان اش از دستش افتاد و لب جوبارِ پُر از خون از هوش رفت. یک ماه به خود نیامد، از طبیب تا ملّای محله سر بالینش بودند. یاد ندارد، چه گونه صحت یافت، امّا از آن روز به بعد هر بار در حیاط حیوانی را ذبح کنند، او را تب لرزه می‌گیرد. حالا هم همان موج سرد از نوک پا تا به سرش بروز می‌کرد، انگشتانش کرخت می‌شدند، احساسی داشت که پوست از تنش جدا می‌شود. می‌خواست نفس بگیرد، امّا هوا از گلویش پایان نمی‌رفت. از شاخهای زیبای صید می‌کشید که “برخیز!”. شکارچی ها سیگارهای نیم کشیدۀ خود را به کنجی پرتافته، با حیرت به فرشته چشم دوختند.

-این بیچاره «غَشی» بوده است، – گفت یکی از آنها و به سوی آسمان دو دفعه تیر گشاد. کودک نگینه از ترس جیغ زد.

-هیچ مشکلی نیست، ترس را با ترس از بین می برند، حالا درست می‌شود، -گفت همان شکارچی که از کمان شلّیک کرده بود و با تأسّف به کتف رشید تپ تپ زد. فرشته سر به تن لاشه ‌گذاشته و گریه می‌کرد.

داماد سر خم کرد. شکارچی ها کمی عقب رفتند، تا رشید خجالت نکشد.

-نگینه، خانم را به خانه بیار، – ندا کرد بالاخره یکی از شکارچی ها. زن کودکش را به همان مرد داد و از کتف دختر گرفت که او را بردارد، امّا او گردن نمی‌داد، ‌انگار، به تن بز کوه سبزیده بود.

-عیب است، بیا خانه درآییم، – گفت نگینه و این دفعه با بازوان قوی اش تن نازک فرشته را برداشت و اورا به سوی خانه کشانید.

فرشته بی‌خود و بی یاد روی تخت می‌خوابید، تب داشت و هذیان می‌گفت، چند دفعه به هوش آمد و نگینه را دید که برایش دارو می‌داد، به پیشانی داغش لتّه تر می‌گذاشت و زیر لب دعا می‌خواند.

او تمام شب سر بالین فرشته بیمارداری کرد، گاه به به بچه‌اش می‌رسید، گاه به سر بالین فرشته می‌دوید. تا سحر هذیانش را گوش کرد، پراکنده حرف می‌زد، هرچند گوش فرا داد، امّا یک جمله درست هم نشنید. تنها همین را فهمید که دوستی با این دختر درون‌دار کار آسان نیست.

تب فرشته حوالی سحر پایین آمد، احساس کرد که زبانش از تشنگی در کامش چسپیده است و نفس تبدار گلویش را می‌سوزاند. خواست از جای برخیزد، امّا از بی‌حالی دوباره به بستر افتاد. نگینه زن هوشیارخواب بوده است، زود بیدار شد و بچه‌اش را از پستانش رها کرد و به سر بالین بیمار شتافت.

-چه می‌خواهی، فرشته، حالت بهتر شد؟

-آب…

نگینه از آشپزخانه یک کاسه آب آورد و در پهلوی بیمار نشست. فرشته آب را به یک دم نوشید، لبش را با آستینش تازه کرد و دوباره سر به بالین گذاشت.

-خدارا شکر، تب نداری، دیشب بی‌هوش بودی، همه را ترسانیدی. نگینه میخواست گپ را ادامه دهد، امّا فرشته رو به طرف دیوار گرداند. نه تاب دلبرداری داشت، نه توان سپاسگزاری. احساس پوچی می‌کرد، گویا سراپا یک خلاء بزرگ بود، حتّی وزن دل و جگر و گُرده و روده‌اش را احساس نمی‌کرد، مثلی که شکمش هم خالی بود.

تا ظهر خوابید و اگر نگینه بیدارش نمی‌کرد تا روز دیگر از جای بلند نمی‌شد.

-یک دو قاشق از این کاچی بخور، حالت بهتر می‌شود، – گفت نگینه و کاسه را به دهان او نزیک آورد. فرشته اشتها نداشت، امّا نمی‌خواست به این زن بیگانه که تمام شب بیماردارش بود بی‌احترامی کند.

او آهسته از تخت خواب بلند شد، تمام بدنش درد می‌کرد، گویا تا صبح زمین شخم زده بود. نگینه از او چشم نمی‌کند.

-چه قدر دختر زیبا است، حتّی رنگ پریده و چهره خسته‌اش به او می‌زیبد، – به خود گفت او و قوطیهای دارو را که رشید آورده بود، از روی میز برداشت، تا فرشته نبیند. نگینه گویا از این ازدواج اجباری خبر داشت.

-عذر که به خاطر من به زحمت افتادید. فرشته با سر خم قاشق را در کاسه کاچی تاب می‌داد و از خجالت به روی مهمان نگاه نمی‌کرد.

-زحمت چه، ما اینجا همه مثل خویش و تباریم، – حاضرجوابی کرد نگینه و می‌خواست چیزی بگوید، امّا حرفش را جوید و خاموش شد. فرشته سؤال‌آمیز به او نگاه کرد.

-رشید آقا از گوشت بز کوهی یک تکه هم نگرفت، همه را به شکارچی ها داد، گفت زمینی را که خون صید ریخته بود، بشویم. گفت، نمی‌دانست که تو به شکار و لاشه حسّاسیت داری…

کودک در اطاق بعدی ونگ می‌زد، احتمالا لثه های ورمیده‌اش درد می‌کردند.

-نگینه، شما به کودک برسید، من خوبم، به خدا، کاچی را میخورم و باز بهتر می‌شوم…خواهش می‌کنم…

نگینه ناباورانه به او نگاه کرد.

– کاچی را بخور، من زود برمی‌گردم…

پستانهای پرشیر نگینه برای بچه‌اش بهترین دارو بود که کودک زود آرام شد. شوهر نگینه و رشید به ایوان برآمدند، تا مادر پستانش را راحت از گریبانش بیرون کند.

کاچی پخته نگینه واقعاً حال فرشته را بهتر کرد، او از جای برخاست و روی میز و رخت خوابش را به سامان آورد و کاسه‌های آشپزخانه را شست.

نگینه نیمه روز عزم رفتن کرد.

-بچه هارو به همسایه وا‌گذار کرده بودم، بروم که احتمالا خانه مستوره را به سر برداشته‌اند.

نگینه در یک دست کودک گریان که آب دهانش به کتف مادرش می‌ریخت و در دست دیگر بشقاب خالی شیربرنج دیروزه، به ماشین شوهرش نشست.

-آخر هفته خانه ما مهمانی بیایید، – گفت و درِ ماشین را با دستان باقوّتش سخت پوشید.

فرشته بعد رفتن مهمانها کمی در ایوان نشست و منظره‌های اطراف را تماشا کرد. افسرده بود و همه چیز در این موضع برایش بیگانه می‌نمود، آدمان، بیشه، نهر و پرنده‌ها…، چیزی به دلش نمی‌گنجید، خیالش که لحاف را به سر بکشد و دیگر برنخیزد. “پیرزن ساکنه می‌گفت هیچ چیزی به اندازه غصّه آدم را آسان و زیبا نمی‌کُشد، می‌سوزاند و آب می‌کند و جان با عطسه زدن از دماغ بیرون می‌شود. چون همیشه واهمه می‌کند، پیرزن، اگر راست می‌بود، من همان سالی که در زیر بار غم مرگ نامزدم له می‌شدم، باید از خیلی پیش مرده بودم. حالا دیگر با غصّه عادت کردم، غصّه در من سبزید و ریشه دواند، بودنش یک حالت معمولی من شده است، نبودنش غیر معمولی”. فرشته با این خیالهای تیره به خانه خوابش برگشت و بالاپوش را به سر کشید.

-اجازت هست؟- او صدای تق تق در و سپس آواز رشید را شنید و با هراس از جای بلند شد. در یک ثانیه صد فکر از سرش گذشت.

-خدایا، چه می‌خواسته باشد؟ مبادا بگوید، بس است ناز و نوز، تو زن شرعی من هستی و باید وظیفه‌ات را اجرا کنی… یا شاید بگوید که تو دیروز مرا در نزد مردها بی‌آبرو کردی، برو به امان خدا.

در را باز کرد و یک طرف ایستاد تا رشید به اطاق وارد شود.

-اجازت هست بشینم؟

فرشته اوّل دست‌پاچه شد، رنگ رویش کند، امّا بعد تمام جرأتش را جمع کرد و سرش را با اشاره‌ “بله” تکان داد.

رشید به یکی از صندلی های کنار میز نشست، خیلی به زمین نگریست، گویا نمی‌دانست صحبت را از کجا شروع کند، حال آدمی را داشت که داستان طولانی دارد و برای تأثیربخشی آن پیشگفتار می‌بافد. نهایت سر از زمین برداشت و آهسته به گپ درآمد.

–      فرشته، اگر خیال کرده باشید که شمارا برای یک زندگی زناشویی به این مکان خلوت آوردم، اشتباه می‌کنید. مسئله آن طوری نیست که شما می‌پندارید. آهسته و باتمکین صحبت می‌کرد، صدایش هیجان نداشت، مثل این که این متن را بارها تمرین کرده است.

-من بیست سال در روسیه زندگی کردم، دانشگاه خواندم، زندگی‌ام خوب بود، کار خوب داشتم، از همه مهم، زنی را دوست داشتم که برایم بسیار عزیز است و ندیدنش را بسختی تحمل می‌کنم. او هم مرا دوست می‌دارد، پزشک است، جای کار خوب داشت، امّا به همه شرط و شرایط راضی بود که با من بماند. نمیدانم پیرمرد پدرم، از کجا شنید که من با زن روس ازدواج می‌کنم… به روسیه آمد و مجبور کرد که برگردم. ارواح پدر و مادرم را به میان کشید، قسم خورد که اگر برنگردم از بهرم می‌گذرد، امّا در باره آن زن چیزی نپرسید. گویا چیزی نمی‌دانست. قول دادم که برمی‌گردم.

رشید خاموش شد، ‌انگار، این خاطرات دردش را تازه می‌کرد. او از جیبش بستۀ سیگار را برآورد.

-اجازت است سیگار بکشم؟

-من با سیگار شما مشکل ندارم…

مرد در جستجوی خاکستردان به چار طرف نگاه کرد، امّا چیزی نیافت و سینی کوچک و خالی روی میز را پیش کشید. سیگار را روشن کرد و یک دود عمیق گرفت و در حالی که فوّاره دود از دهانش بیرون می‌شد، داستانش را ادامه‌ داد.

-من بی‌خبر برگشتم و آن زن را هم با خود آوردم، به همین خانه. این خانه آرزوهای من است، از خردسالی عاشق طبیعت و شکار بودم و پدرم که ریشه‌هایش از همین منطقه بودند، برایم زمین خرید و من این خانه را با دستان خود ساختم، مثل خانه‌های شهری شرایط فراهم کردم. خواستم آنی را که دوستش می‌دارم به همین خانه بیارم. تابستان بود، مثل حالا همه جا سبز و خرّم. برابر رسیدن و دیدن این منظره‌های زیبا، به طبیعت این جا عاشق شد، گفت در همین جا می‌ماند. یک ماه زندگی شیرین داشتیم و من خوشبخت ترین انسان دنیا بودم. برایش جای کار پیدا کردیم، در ستاد نظامیهای مرزبان. گفت کار را آغاز می‌کند و ما در این جا برای خود زندگی زیبایی می‌سازیم. همه مشورتها را کردیم و می‌خواستم به شهر برگردم و برای ازدواج راضیگی خانواده را بگیرم. امّا پیرمرد یک بیگاه بی‌خبر آمد، مارا دید و داد و فریاد برداشت، زن را دشنام داد، تهدید کرد که اگر اورا پس نفرستم مرا عاق می‌کند. پیرمرد یک آدم مذهبی است، ازدواج با غیرمسلمان را قبول ندارد. مجبور شدیم شب را در خانه نگینه روز کنیم. فردای آن روز با دل خجل بلیت خریدم و زن دوست داشته‌ام را به روسیه فرستادم. خیلی گریه کرد، گفت دیگر برنمی گردد، امّا مرا در روسیه انتظار می‌شود. یک ماه بزور طاقت کردم و باز گریخته رفتم. قریب یک سال در روسیه بودم و عهد کردم که بی‌اجازت بزرگان ازدواج می‌کنم، شاید یک روز مارا ببخشند. امّا پیرمرد این دفعه برادرم را به سراغم فرستاد. برادرم پیش از آن که مرا ببیند با آن زن ملاقات کرد، نمی‌دانم به او چه گفت که بیگاه از کار برگشت و خودش مرا رد کرد، گفت با من ازدواج نمی‌کند و این عشق و عاشقی صرف بیهوده وقت است، از پی زندگی ام شوم. هر قدر تلاش کردم، نشد. او از من فرار می‌کرد. آغاز تابستان بود، یک ماه پکر و بی‌هدف در روسیه گشتم، ولی بالاخره به فشار پیرمرد تاب نیاوردم و به وطن برگشتم. رشید داستانش را در این جا قطع کرد و سیگار دوّم را از بسته برآورد. پنجه خورشید حریر دود را در فضای خانه پیچ و تاب می‌داد و دامن آن را به سوی پنجره باز می‌کشاند.

چهره آفتاب خورده رشید با هر سیگار تیره تر می‌شد و بار غم و اندوه شانه هایش را خم می‌کرد. او یک دود عمیق گرفت و به داستانش ادامه‌ داد.

-مرا از فرودگاه راست به خانه شما بردند. برادرم آدم امروزی است، حال مرا درک می‌کرد، امّا نمی‌توانست روی حرف پیرمرد که به ما حق پدری دارد، حرف بزند. در خلوت به من گفت که این ازدواج به احترام پدر و مادرمان است و بعد مرگ آنها من می توانم هر کاری خواستم بکنم. خیال کردم برایم همسری انتخاب کرده‌اند که بیوه است یا زن طلاق شده که اگر از او جدا شوم، برایش سخت نگذرد. امّا شما را دیدم و فهمیدم که اگر این ازدواج سر بگیرد، کارم پیچیده تر می‌شود. اعتراضم علیه شما نیست، از خانواده‌ام دلخورم که چنین وضعیت ناگوار را به میان آورد. من این حرفها را باید روز اوّل می‌گفتم، اشتباه کردم که نگفتم، دیروز شما دچار وحشت‌زدگی شدید، من ترسیدم، زیرا می‌دانم که از این حالت تا دیوانگی یک قدم راه است… می‌دانم که شما هم از این حالت ناراحت هستید، احساس بدبختی می‌کنید، امّا برایم هنوز سؤال است که چرا یک دختر جوان و زیبا راضی شد همسر یک مرد از خودش بیست سال بزرگ شود؟

او سر برداشت و راست به چشمان فرشته نگاه کرد.

-چرا؟

دختر خاموشانه سر به زیر ‌افکند، اشک در چشمانش حلقه زد و چانه اش از درد لرزید. او اشکهایش را با دستمال پای صندلی پاک کرد و آهسته به گپ درآمد.

-مگر از آدم محکوم به مرگ می‌پرسند که مردن می‌خواهد یا نه؟ حلقه دار را در گردنش می‌‌اندازند و صندلی را از زیر پایش می‌بردارند. شما می‌پرسید که چرا به این ازدواج راضی شدم؟ هرگز راضی نبودم! امّا کسی از من پرسید که چه می‌خواهم؟ من در هژده‌سالگی نامزد مرد جوانی بودم که خیلی دوستش می‌داشتم. او بی‌وفایی کرد و یک هفته پیش از جشن در صدمه‌ای جان به جان‌آفرین سپرد و مرا در نیمه‌ راه حیران و سرسان گذاشت. من ماندم و یک دل از غصّه صدپاره و یک دامن پر از اشکهای تلخ. در آتش سوگ او پنهان سوختم و پر پر زدم، ولی رو به مردم خندیدم، تا نگویند که دختر بی‌حیا بوده ست. مرگ آن جوان قدم نحس من تلقّی شد و دیگر کسی مرا نخواست، تا که بعد از یازده سال شما پیدا شدید. می‌پرسید چرا به ازدواج با مرد بیست سال از خودم بزرگ راضی شدم؟ شما در باره خانواده من چیزی را نمی‌دانید. این ازدواج تضمینی برای امنیت مادرم بود. اگر طلب پدرم را رد می‌کردم، مادر مظلومم در زیر لگدهای آن مرد جاهل می‌مُرد. طوری که می‌بینید، داستانهای ما با بعضی تفاوتها شبیه همند. دنیا خیلی ناعادل است، به من بیست و نه ساله می‌گویند پیردختر از دهان افتاده که سگ هم دیگر به سویش نمی‌آید، امّا به شمای پنجاه‌ ساله می‌گویند، که “مرد پیری ندارد”، می‌تواند زن جوان بگیرد! حالا من در رو به روی شما نشسته‌ام، امّا هوش و یادم در جای دیگری است، راه گُم کرده‌ام، نمی‌دانم این جا چه کار می‌کنم، نمی‌دانم به کجا روانه‌ام، نمی‌دانم فردایم چه می‌شود، حتّی نمی‌دانم امروزم چه گونه به پایان می‌رسد.

فرشته اشکهایش را با دستمال پاک کرد و در گلهای بی‌رنگ آن خیره شد. دستمال را لوله می‌کرد و تاب می‌داد و باز می‌کرد و دوباره لوله می‌ساخت. رشتۀ نخی را از آن بیرون آورد و در نوک انگشتش پیچاند و به مثل دعاخوانها پی در پی گره انداخت. تمام سرنوشتش دوباره از پیش نظرش می‌گذشت.

رشید داستان او را با سر خم و دود در گلو شنید. پشت سر هم سیگار کشید و سینی کوچک را از خاکستر و ته سیگاری پر کرد. خانه به حدّی دودآلود شد که آنها چهره یکدیگر را بسختی می‌دیدند. او ناگهان از جای برخاست و به ایوان برآمد و با قدمهای بی‌نظم این طرف و آن طرف گشت و مشت محکمی به ستون ایوان زد. آن قدر سخت زد که دختر از جایش پرید. بعد صدای قدمهایش از پلّه‌ها به گوش رسید که داشت پایین می‌شد. او بعد نیم ساعت برگشت. سر و رویش تر بود و قطره‌های آب از موهای تا کتف خمیده‌اش به پیراهنش می‌چکید.

-اگر گویم که داستان زندگی شما مرا متأثّر کرد، دروغ می‌بود. سرنوشت شما مرا تکان داد. خیلی افسوس می‌خورم که طعم بدبختی را بسیار زود چشیده‌اید. بسیار پشیمانم که نپرسیده و ندانسته روزگار شمارا از آنچه که بود، بدتر کردم، حتماً جبران می‌کنم، قول می‌دهم. این ازدواج احمقانه باید به یک شیوه‌ای خاتمه یابد. تا بهار این جا می‌مانیم، می‌دانم که دوستی مرا قبول ندارید، حد اقل می‌توانیم بدون هیچ تعهّدی، مثل دو همسایه زیر یک سقف زندگی کنیم. برای دیگران، مخصوصاً برای نگینه و شوهرش که با خانواده من رابطه دارند، ما نقش زن و شوهر خوب را ‌بازی میکنیم، برای همین خواهش در حضور آنها مرا “شما” صدا نکنید، بگذار به خانواده من گزارش دهند که ما با این ازدواج کنار آمدیم. بهار به دوشنبه می‌رویم، برای شما خانه میخرم و به خانواده‌ام می‌گویم که ستاره‌هایمان با هم موافق نیامد و جدا شدیم. باور دارم که در شهر راه زندگی خود را پیدا می‌کنید…

-من در شهر خاله دارم، او به من کمک می‌کند، صاحبکار است، گفته بود برایم جایی کار می‌یابد و به شعبه غایبانه دانشگاه می‌برد، – فرشته از خرسندی نمی‌دانست در کجای جمله‌اش نقطه گذارد.

-باز بهتر.

-شما مرا امیدوار کردید… فرشته از خوشحالی می‌خواست به پای شوهرش افتد.

-اگر همه کار از روی گفته شما عملی شود، من عمری دعای جانتان را خواهم کرد.

هر دو خاموش شدند، شاید روزی را تصوّر می‌کردند که این ازدواج بهم می‌خورد و آنها با هم خیر و خوش می‌کنند و هر یکی با راه خود می‌رود. “خدایا چه قدر طولانی است، رسیدن تا بهار!” خاموشی را فرشته ویران کرد.

-رشید آقا، یک سؤال دارم…-گفت او بی‌جرأتانه.

-بپرسید…

-چرا مرا به این جا آوردید؟ رشید محزونانه لبخند زد.

-اوّلاً، این یکی از شرط های پدرم بود، او می‌ترسید که اگر شما در شهر بمانید، من زن دوست داشته‌ام را پنهانی به این خانه می‌آرم و با او ازدواج می‌کنم. ثانیاً، خودم هم جانب دار آوازه شدن این ازدواج نبودم، می‌دانستم که این جفتگیری مجبوری عمر طولانی ندارد. خواهش کردم، دیگر “شما” نگویی، از حالا باید خیلی مواظب رفتار و گفتارت باشی، اگر خانواده من به واقعی بودن زناشویی ما ذره‌ای شبهه کنند، برنامه ما برباد می‌رود. حالا با من بیا، ترا با دوستانم آشنا می‌کنم، – گفت و دختر را به لب نهر دعوت کرد.

-تابستان گذشته یک جفت پرنده عاشق را رام کردم، آنها خیلی زیبا و دوست داشتنی اند، وفادار، مهربان، خوش‌گفتار. من این جفت را به تو هدیه می‌کنم. رشید سوت کشید و دو پرّنده رنگین بال که فرشته آنهارا روز اول به این خانه رسیدن، دیده بود، بال‌زنان از لابلای شاخه‌های پر از مرغکان وحشی به شاخ درخت کنار نهر نشستند. آنها با چند نغمه آواز می‌خواندند.

فرشته دودله شد، امّا قدم به پیش گذاشت.

-اینها با شما انس گرفته‌اند، شاید مرا نخواهند.

-نزدیکتر بیا و دستت را دراز کن، می‌بینی که می‌خواهند یا نه.

فرشته به درخت نزدیک شد و به سوی شاخه‌ای که در آن جفت عاشق می‌نشست، دست دراز کرد. مرغکان خوشبال که پرهایشان هزار رنگ داشت، رمیدند و به شاخه بلندتر نشستند.

-گفتم که مرا نمی‌خواهند…

-زود تسلیم نشو، دوباره به آنها دست بده، سخن شیرینی بگو.

-شیرین‌سخنی را بلد نیستم، رشید آقا، وگرنه حالا این جا نبودم، – گفت فرشته با لبخند و احساس کرد که دلش گشاده می‌شود. دوباره به سوی پرنده‌ها دست دراز کرد و پرسید که کدامی از اینها ماده است.

-همانی که منقارش سرخ است، ‌انگار، به لبانش رنگ سرخ مالیده است، – گفت او با هیجان.

-خوشگل خانم، بیا بشین به دست من، از نوککت ماچی کنم، از دُمکت قیچی کنم.- فرشته بلند خندید.

-این شعر را در سال اوّل دبستان از بر کرده بودم، امروز به کار آمد!

آنی که منقارش سرخ بود به شاخۀ پایین تر فرو آمد و کمی سوت کشید و سرود خواند و به کف دست دختر نشست. زود رام و آرام شد، اما جفت بی تاب او از یک شاخه به شاخۀ دیگر می‌پرید و بی‌ایست سر و صدا می کرد.

-نترس، من مورچه‌ را آزار نمی‌دهم، چه برسد به این خوشگل خانم شما، – گفت فرشته و کف دست بازش را به سوی پرنده دراز کرد و اورا از شاخه برداشت، هر دو را به چهره‌اش نزدیک آورد و به رخساره‌هایش مالید. جفت عاشق با شیرین ترین لحن برایش ترانه خواندند. گاه با یک آهنگ گاه با آهنگ دیگر.

-اینها بلبل های وحشی اند، – توضیح داد رشید و از دختر خواهش کرد که هر روز در لب ایوان برایشان دانه بگذارد، تا انس بگیرند.

-تابستان گذشته زن دلخواه من هر روز برایشان دانه می‌داد و این جفت عاشق از ایوان ما دور نمی‌شدند، بی‌ایست آواز می‌خواندند، به ایوان که برمی آمد به سر و شانه‌هایش می‌نشستند و گونه هایش را می‌بوسیدند…

او رفت و بلبل ها غصه خوردند، دیگر آوازشان ‌برنمی آمد، چند مدت طاقت کردند و بعد به بیشه برگشتند اکنون با تو انس می‌گیرند و به شانه‌های تو می‌‌نشینند. تو هم می‌روی و این بیچاره‌ها باز افسرده می‌ شوند.

آن روز برای فرشته یکی از بهترین روزهای زندگی‌اش بود. می‌گویند آدم غرق ‌شونده از خس هم مدد می‌جوید، فرشته در سیمای این مرد یک تکیه گاه می‌دید که پشت خالی اش را پر می‌کرد.

زندگی‌اش تدریجاً رنگ دیگری می‌گرفت، منظره‌ها نیز برایش دلنشین می‌شدند، او خود را به کار می‌زد، می‌روفت و می‌شست، میوه خشک می‌کرد، شیرینی می‌پخت، خورش های زمستانی را در ظرفهای شیشه ای قطار می‌کرد.

-فرشته، چرا این همه شیرینی می‌پزی؟ کی می‌خورد این همه را؟-می‌پرسید رشید.

من این شیرینی ها را برای تو و زن دلخواهت می‌پزم، وقتی او را به این خانه برمی‌گردانی، می‌خواهم زحمت نکشد، از این خورش ها و شیرینی ها نوش جان کند. این حرفها برای رشید دلنشین بود و او خیال‌آمیز لبخند می‌زد.

جفت بلبل های وحشی دیگر از بالای سر فرشته دور نمی‌شدند. در لب ایوان برایش ترانه می‌خواندند و هر جا که رفت به دنبالش می‌رفتند. گاها با رشید یک جا در ایوان قهوه‌ نوشی می‌کردند. رشید استاد قهوه پزی بود، کف بالای قهوه‌اش چه مزّه‌ای داشت!

هر دو با هم تا دیر وقت صحبت می‌کردند. رشید از خاطره‌های زندگی‌اش در روسیه قصه‌های خنده دار نقل می‌کرد.

-رشید آقا، زن دلخواهت چه نام دارد؟

-اسمش ماریا است، من او را مریم صدا می‌کنم، خوشش می‌آید.

-این قدر سال با هم بودید، بچه ندارید؟

-مریم از ازدواج اولش یک پسر دارد، هفت ساله بود که من با مادرش آشنا شدم، حالا او پانزده ‌ساله است، من او را همچون فرزند دوست می‌دارم. آرزو داشتیم که یک دختر زرین کاکل به دنیا بیاریم، اما نشد، مریم دیگر تولد کردن نخواست، من هم مجبورش نکردم. مهم نیست فرزند از که تولد می‌شود، مهم این است که او را چه کسی بزرگ می‌کند. من در خردی یتیم ماندم، مرا شوهر عمه‌ام مثل فرزند خودش بزرگ کرد، تمام نازهایم را می خرید، بی من صبحانه نمی‌خورد. باری هم نشده است که من چیزی بخواهم و شوهر عمه ام “نه” بگوید. با او هرگز بی‌پدری را احساس نکردم. عمّه‌ام مادرم شد و شوهر عمه ام جای پدرم را گرفت. برای همین نمی‌خواهم آنها را آزرده کنم.

فرشته به داستان صداقت یک پدر به فرزند با تعجّب‌ گوش داد و به یاد پدر خودش افتاد که بد اخم و ترش رو و از همه ناراضی و بی‌رحم بود و دلسوزی را نمی‌دانست.

-انسان شریفی بوده است شوهر عمۀ شما، من از پدرم خاطرات خوبی ندارم. از سن پنج شش ‌سالگی ام بعضی صحنه‌های جالب در یادم مانده است، امّا پدرم در هیچ یکِ ازاین خاطره‌ها نیست. دوستی داشتم که پنج خواهر و سه برادر داشت، گاه گاه وقتی به خانۀ آنها می‌رفتم می‌دیدم که پدرش خواهرانش را سر زانویش می‌گرفت و “دختر بناز بابا” می‌گفت و آنها را بالای سرش ‌برمی داشت و برایشان آواز می‌خواند. هوسم می‌آمد، در خانه، خود را چون گربه به زانوی پدرم می‌مالیدم. او خشمگین می‌شد و همان طور که یک گربه را می‌رانند، مرا با پشت دست از خود دور می‌کرد. نمی‌دانم علّتش چه بود، شاید به این دلیل که مادرم فقط دختر به دنیا می‌آورد ولی پدرم در حسرت یک پسر بود؟

عوضش مادرم همة محبّتش را به ما پنج خواهر می‌داد، دوستداری می‌کرد، جانش را در جانمان می‌گذاشت. می‌گفت:

-به پدرتان گیر ندهید، از کار آمده است، خسته است- او با این حرفها به تند خویی پدرم نسبت به ما سرپوش می‌گذاشت.

-آدمها متفاوتند، برخی احساس خود را آزادانه ابراز می‌کنند، برخی دیگر یا شرم می‌دارند، یا باور دارند که لطف از حد بیش کودک را پررو می‌کند… به دل نگیر. در ضمن، ما خانۀ نگینه دعوت شده‌ایم، بعد از نیم ساعت به راه ‌برمی آییم، آماده شو.

خانۀ نگینه مثل صاحبش گرم و نرم و صمیمی بود. وسایل مدرن نداشت، اما محیط دلگشایی داشت.

– ما را عیب نکنی باز، خانۀ مجلل نداریم، گلیم و بالشت و تشکهایی که می‌بینی، از زمان عروسی‌ام باقی مانده‌اند. پدر کودکها مبل و تخت خواب سفارش داده است، اگر خدا خواهد، تا بهار می‌رسند. گونه های نگینه از خجالت سرخ شدند.

-خانۀ بسیار زیبا و بزرگی دارید، حال و هوای آدم را دیگر می‌کند. دلم برای نشستن روی تشک و تکیه زدن به بالشت تنگ شده بود، – گفت فرشته و از برِ بالا گذشت و روی تشک چارزانو زد.

-باور نداشتم که می‌آیی..- گفت نگینه و بالشت های نرم را به طرف فرشته دراز کرد.- آخر آن روز حالت خوب نبود… روز شکار بز کوهی را می‌گویم.

فرشته دید که نگینه دست برداشتنی نیست، گپ را به شوخی برد.

-مگر می‌توانستم نیایم، تو اولین آدمیزادی بودی که من در این پشت کوه قاف دیدم. نگینه شوخی را نفهمید.

-کدام پشت کوه قاف؟

-همان جایی که پرنده پر زند، پرش و درنده قدم گذارد، پایش می‌سوزد، – گفت فرشته که از سادگی نگینه ذوق می‌کرد.

-آها، اکنون فهمیدم، تو ما دهاتی ها را مسخره می‌کنی!- گفت نگینه و مثل زنهای جنگاور دستانش را در میان گذاشت و وانمود کرد که آزرده شده است. هر دو با آواز بلند خندیدند. بچۀ نگینه که در روی گلیم به شکم راه می‌رفت و برای خودش آواز می‌خواند، از خندۀ بلند زنها هیجانی شده، غل خوران به نزد مادرش آمد. خوشحال بود، شاید دندانهایش نیش می زدند. نگینه سفرۀ زیبایی آراست که به گفتۀ ساکنۀ پیر “هزار نوش و نعمت” داشت. میوة خشک و تر، مغز و مویز خورش های سبزی، خلاصه هر چه در این سفره بود، همه‌اش را طبیعت همین دیار رایگان به آنها می‌داد. دلشان گوشت بخواهد، به بیشۀ شکار می‌رفتند، میوه‌های خشک و تر را از درختها می‌گرفتند، عدس و نخود و سبزیجات را از کِشته‌ها بر میداشتند. همین بود که مغازۀ سر راه به جز لباس و پلاس چینی دیگر چیزی ندارد. نگینه می‌گفت که صاحبش دکان را میخواست ببندد، امّا بختش بلندی کرد و ماهوارۀ یک شرکت موبایل به کار شروع کرد و او پر کردن حساب مشتریهای این روستا و سه روستای اطراف را بر دوش گرفت.

صاحبخانه با گوشت کبک پلو آماده کرد، دست‌پختش حرف نداشت. گفت، زیاد نخوریم، آش رشته در راه است.

-نگینه، اگر هر دفعه برای ما چنین سفرۀ شاهانه باز کنی، من و فرشته مجبور می‌شویم دروازۀ خانه‌امان را بزرگتر کنیم، – شوخی کرد رشید و همه برابر خندیدند.

خندۀ فرشته از همه بلندتر صدا داد. نگینه و شوهرش از زمان رسیدن مهمانها چشم از آنها برنمی داشتند، گویا، امتحان می‌کردند که این دو نفر با هم چه طور مناسبت می‌کنند. برعکس چشم‌داشت آنها رشید و فرشته با هم مهربان بودند و می‌گفتند و می خندیدند. زن و شوهر معنی دارانه به هم نگاه کردند.

سر شب وقت بازگشت نگینه برای مهمانها در یک طبق پلو و در یک بسته گوشت کبک داد، مهمانها را جواب دادن نمی‌خواست، دلش می خواست شب را در خانۀ او روز کنند.

-برای آدم معاشرتی تنهایی واقعاً سخت است، از دل گذرانید فرشته و نگینه را صمیمانه بغل کرد.

او می‌خواست تاریک نشده به خانه برگردد.

روز در این منطقۀ افسانه ای به هزار رنگ جلوه می‌کند و با هزار لحن صدا میبر می آرد، اما شبش با درخشش چشمان گرازهای وحشی و زوزۀ گرگ و شغال وهم ‌انگیز است.

فرشته روزهای اول از صدای تیر به وحشت می‌افتاد، گوشهایش را با دستش می‌بست، اما تدریجاً عادت کرد. گاه گاه شکارچی های ناشناس که در پشت، کیسه‌های کلان داشتند، در می‌کوفتند و آب و نان می‌پرسیدند. کیسه‌های سنگین را به زمین می‌گذاشتند و نان و آب می‌خوردند. خون لاشه‌ها از کیسه ها به زمین می‌تراوید و زمین تشنه، خون گرم را سر می‌کشید.

فرشته به شکارچیها نزدیک نمی‌شد، نان و چای را در لب دالان می‌گذاشت و به اطاق خوابش میرفت، نفس عمیقی می‌گرفت و دستانش را به هم می مالید، تا دوباره وحشت‌زده نشود.

سر شبی که آنها از خانة نگینه برمی گشتند، در راه مرزبانهای مسلّح را دیدند که چهره‌هایشان مثل هیکل های سنگی سرد و گرفته بود. سه نفر در بالای زرهپوش نشسته بودند و چهرۀ یکی دو نفر دیگر از داخل ماشین دیده میشد. سرباز مو طلایی از بالای زرهپوش بیرون جهیده ماشین رشید را نگه داشت و دست به پیشانی برد و با شیوۀ نظامی سلام داد.

به کجا می روید؟ چه کسی با شماست؟- پرسید او به زبان روسی.

-ما به خانه می رویم، این همسر من است. ما در بالای تپه زندگی می کنیم، به خانۀ دوستان در روستای پایان مهمانی رفته بودیم،  گفت رشید و مدارکش را به طرف مرزبان دراز کرد. مرزبان از شنیدن کلمة “ژینا” (به روسی: زن) بار دیگر از پنجره به دختر نگاه کرد و در لبانش تبسمی تمسخرآمیز پیدا شد.

– شما در همان خانۀ سفید با دروازۀ آبی زندگی می کنید؟

– بله، این خانۀ ماست.

– مراقب باشید، اطلاعاتی رسیده که قاچاقچیان مواد مخدر افغانستان در روستاهای متروکه درازای مرز مخفی شده اند. آنها همۀ مسیرها را حفظ می دانند… بنابراین هوشیاری ضرری ندارد.

-گفت سرباز و سندهای رشید را برگردانید.

– ما چکار باید کنیم؟ ما در آنجا تنها زندگی می کنیم…. من تنها تفنگ شکاری دارم.

– یک دقیقه منتظر باشید.

-گفت سرباز و توسط دستگاه مخابرات به همراهانش در داخل زره پوش چیزی گفت و صحبت کنان به نزد آنها رفت. او بعد چندی در دست تپانچه برگشت.

-این سلاح جنگی نیست، یک تپانچه هشدار دهنده است. اگر چیزی یا کسی را پیدا کردید، سیگنال بدهید، ما به کمک می آییم.

سرباز دستش را به پیشانی‌اش برد و خداحافظی کرد و چالاکانه به بالای زره‌پوش جهید.

رشید تا دیرگاه از جایش نجنبید، تپانچه را تک و رو کرد، و بعد به فرشته داد.

-در دست تو باشد بهتر است، امیدوارم هیچ گاه لازم نشود،- گفت او و به فکر فرو رفت. دختر حرفهای سرباز را فهمید، چیزی نپرسید، همان روزی که نگینه گفت از دهکده‌های نزد مرز کشاورزان افغان را تماشا می‌کنند، از دلش گذشته بود که این منطقه چندان امن نیست.

دیدار تصادفی با مرزبانها خاطر فرشته را چند روز مشوش کرد، امّا بعد به کارهای خانه مشغول شد و آن روز از یادش رفت.

فرشته عاشق جفت بلبل های وحشی شد. با صدای آنها بیدار می‌شد و با خوانش آنها به خواب می‌رفت. مرغکان آن قدر به دختر رام شده بودند که دوری از او برایشان سختی می‌کرد.

آنها از خیل پرنده‌ها بُریده بودند و شب ها را در طاق ایوان روز می‌کردند.

-وقتی برگشتیم، من اینها را با خود می‌برم، – گفت روزی فرشته.

-اینها بلبل وحشی اند، در شرایط شهر زنده نمی‌مانند، -گفت با تأسّف رشید.

-پس حالِ اینها چه می‌شود؟

-یک مدت دلتنگ می‌شوند، افسردگی می‌گیرند، امّا بیشه به دردشان دوا می‌بخشد. بعداً اینها اول پاییز به کشورهای گرم می‌روند و فصل بهار برمی‌گردند. اگر نصیب دیدار باشد، بهاران آنها را باز می‌بینی.

چشمان فرشته پر اشک شد.

-کی می‌روند؟

-احتمالا بعد از ده پانزده روز. زیاد به آنها نچسپ، بگذار کمی با دسته خود باشند، از مهاجرت عقب نمانند.

پاییز هم فرا رسید و قالی سبز بیشه با گلیم زرد و جگری عوض شد. بلبل های فرشته یک هفته پیش از آن مهاجرت کردند. سحرگاه بود، آنها گرد سر فرشته چرخ زدند، روی شانه‌هایش نشستند، برایش آواز خواندند و بعد به سیل پرنده‌ها که در فراز بیشه چرخ می‌زدند، پیوستند. سیل مرغان در آسمان گاه به صورت حرف “ز” در می آمد، گاه حرف “و” گاه حرف “م” و نهایت به یک خط باریک تبدیل می یافت تا اینکه از نظرها ناپدید شد.

پاییز این منطقه مثل تابستانش زیبا، امّا پر از بادهای سرد بود. باد سرد کوهستان چون گرگهای گرسنه زوزه می‌کشید، درخت هارا عریان می‌کرد و برگ های طلایی را تا دامن کوه می‌کشانید. مردهای این روستای از دنیا بریده که بهار و تابستان انبارهای خود را با زحمت با عدس و نخود و گوشت کبک و بز کوهی پر کرده‌بودند، اکنون از بیکاری هر سحر با نوبت در منزل یکدیگر گشتک[14] قروتاب داشتند و شکارچیهای رهگذر را نیز ضیافت می‌دادند. رشید به معرکۀ قروتاب خوری همراه می‌شد، اما زیاد نمی‌خورد، با شوخی می‌گفت، مردم کوهستان به این غذا آن قدر روغن می‌ریزند که با این مواد سوخت تا شهر دوشنبه رسیدن ممکن است. در این دهکدۀ نه چندان بزرگ که تعداد ساکنانش با انگشتان یک دست تمام می‌شود قروتاب را تنها پاییز و زمستان می‌خورند. رسالت زنها با پختن فطیر و آب کردن کشک تمام می‌شود. بقیۀ کار بر دوش خود مرد هاست. آنها فطیرهای سنگکی را صبح نادمیده دسته ‌جمعی پاره می‌کنند، هم مهمان، هم شکارچی های رهگذر و هم صاحب خانه. آن قدر نان خرد می‌کردند که ‌انگار، یک ارتش به قروتاب خوری دعوت شده است. نان ها را به آب کشک می‌اندازند، از بالایش اوّل پیاز بنفش و سپس روغن زرد را بی حساب می‌ریزند. روغن هم چون نان داغ است که وقت ریختن به روی پیاز ابر و دودش به سقف خانه می‌رسد. زنها آن قدر قروتاب دوستدار نبودند و ساعتهایی که مردها بعد از خوردن غذای پر روغن تا نیم روز دهها قوری چای را با قند و کشمش و زردآلوی خشک خالی می‌کنند، نگینه و همسایه‌هایش از چاله و جویبارها سطل سطل گردو ‌برمی دارند. این ده آن قدر درخت گردو داشت که با چیدن تمام نمی‌شد. فرشته هم یک کیسه گردو جمع کرد. رشید گفت، بیهوده زحمت کشید، زیرزمین پر گردو است.

با این مهمانی روی ها و گشتک و مراسم‌ قروتاب و کاچی، زمستان بی‌خبر فرا رسید و گلیم زرد بیشه را لحاف سفید عوض کرد. بزهای کوهی از ترس شکارچیها و پلنگ برفی، در قلّه‌های کوه مسکن گرفتند و گرازهای وحشی بی باکانه شبها به انبارهای مردم حمله می‌کردند. فرشته درخشش چشمان وحشی آنها را از آن سوی نهر که جریانش رفته رفته کُند می‌شد، می‌دید و به بدنش رعشه می‌دمید. از خدا میخواست که تا بهار جان به سلامت ببرند.

اما بعد حادثه‌ای رخ داد که شبیه فیلم های هالیوودی بود و حیوانهای وحشی، در مقایسه‌ با آن بره های معصوم بودند.

شام بود و هوا سرد، پیاپی برف تر می‌بارید، فرشته در اطاق خود کتاب می‌خواند. کتابهایی که ماریا جا گذاشته بود. برخی کتابها مربوطِ به پزشکی بودند، برخی اثرهای هنری. فرشته اصطلاح های طبی نمی فهمید، اما از خواندن دست نمی‌کشید. یک آن، هوش او را صدایی پریشان کرد که از طرف دروازه بلند می‌شد، گویا کسی از سر دروازه به حیاط پرید. به دنبال این صدا در اطاق رشید هم باز شد. در این منطقه صداهای وحشتناک و فغان بومها در دل شب حادثه ای معمولی است. اما این صدا شبیه آهنگ بد یُمنی داشت، مقدمۀ حادثۀ ناخوشی که انسان آن را قبل از وقوعش احساس می‌کند. به تن فرشته رعشه دمید، او آهسته به پنجره نزدیک شد و آن چه در بیرون دید، اورا در جایش خشک کرد. سه مرد مسلح که چهره‌اشان در ریش و دستار[15] گم بود و تنها چشمان خشمگینشان در تاریکی برق می‌زد، میل تفنگ های خودرا به طرف رشید راست کرده، طلب داشتند که با آنها بیاید. رشید خاموشانه به آنها نگاه می‌کرد.

-ما با تو کاری نداریم، این فرماندهان شما برادر مارا اسیر گرفتند، همان را آزاد کنند، ما تورا به آنها تسلیم می‌کنیم.

-از کجا می‌دانی که فرماندهان، مرا با برادر تو عوض می‌کنند؟ هیچ گاه این کار را نمی‌کنند، – در صدای رشید ترس و هراس احساس نمی‌شد.

-آزاد نکنند، تو هم در دست ما اسیر می‌مانی، می‌بریمت به آن طرف دریا.

-در این خانه دیگر کسی نیست؟- ناگاه پرسید یکی از افراد مسلّح و راست به چهرۀ رشید نگاه کرد، احتمالا در چشمان او هراس را دید که به در بستۀ اطاق دختر یک لگد محکم زد و امر کرد که این دررا باز کند. فرشته بی‌صدا از نزد پنجره دور شد و فکری که چون برق در ذهنش روشن شد، تپانچة سرباز مرزبان بود. او در تاریکی تکیه‌گاه صندلیها را لمس کرد و جلیقه اش را یافت و تپانچه را با احتیاط بیرون آورد. طرز استفادۀ این سلاح را با رشید تمرین کرده بود.

-از تو پرسیدم در این خانه کسی نیست؟-

-کسی نیست، من خودم تنهایم، اگر مرا بخواهید ببرید، بیایید، -رشید می‌خواست افراد مسلح دختر را نبینند.

-دررا باز کن، بینم چطور تنهایی، – پافشاری کرد افغان مسلّح.

-کلید ندارم، کلیدش دست «مو‌سفید» پدرم است،

افغان میل کمانش را به سوراخ کلید گذاشت و خواست دررا با سلاح باز کند، امّا رشید اورا هل داد.

-چرا دررا می‌شکنی، گفتم، که تنهایم!

فرشته با تپانچه به نزد پنجرۀ طرف کوچه رفت، اما افغان دیگر را در نزد دروازه دید و تیر نگشاد. در ایوان افغان مسلّح با رشید درگیر بود، امر می‌کرد که در را باز کند. فرشته دیگر طاقت نکرد و دررا گشاد.

افغانها دختررا دیدند و از خرسندی چشمان خون‌گرفته ‌اشان برق زد.

-گفتی تنهایُم، پس این زنکه کیست؟- گفت افغان و از آستین دختر کشید.

-زنم است، شما مسلمان هستید، به زن بیگانه چه کار دارید؟

-چه رقم زنت است که از تو جدا خواب می‌کنه؟- گفت او با تمسخر.

-به زنم کاردار نشو، من بالاپوشم را می‌گیرم و با شما می‌روم، -گفت رشید و به سوی اطاقش قدم برداشت. هوش مردهای مسلّح به زیبایی دختر بند شد و آنها ندیدند که چه طور رشید به اطاق رفت. او از اطاق با کمان برگشت، افغانها دختررا گرد کرده بودند و ‌انگار می‌خواستند اورا زنده فرو برند.

-دست کثیفت را بردار وگرنه تیر می‌گشایم!

افغان دیگر که اوضاع بیرون را تحت نظارت داشت، خودرا به حیاط رسانید و میلۀ کالاشنیکوف را به سوی رشید بلند کرد.

-سلاحت را به زمین بگذار، پدرسگ، اگرنه زنکه را میکشم!- گفت او و دو قدم پیش گذاشت. رشید در حالی که از افغان چشم نمی‌کند، کمان را آهسته به زمین گذاشت.

قاچاقچی مثل ببر خیز زد و با قُنداق اتومات به سر رشید زد و اورا از پای افتاند. خون از پیشانة رشید فوّاره زد.

-حرامزاده‌ها، او را کُشتید!- فریاد زد فرشته و خود را از دست افغان سوم رها کرده به نزد رشید دوید و سر اورا به بغل گرفت. رویمالش را از سر کشید و پیشانی خونشار او را بست.

-شوهرم دکتر کار دارد، وگرنه می‌میرد، گفت او. چشمانش از ترس و هراس بزرگ شدند.

-هیچ بلاش نمی‌شه، اگر بمیرد یک سگ کافر کم، افغان مسلسل دار با چکمه هایش به پای رشید زد تا ببیند که مرده است یا زنده.

-در خانه دارو دارم، التماس میکنم بگذارید زخمش را دارو و درمان کنم، – به زاری درآمد دختر، این پسر آدم کلان است، اگر با او اتّفاقی افتد، خانواده‌اش دنیارا به پا می خیزاند.

افغان مسلّح به دو همراهش ناراضیانه نگاه کرد.

-چرا زود می پری؟ کار باید بی‌خون تمام می‌شد. این را چطور می‌بریم؟ نیم‌کشته کردی!

-برو بیار داروهایت را، – گفت او و فرشته زود به خانه برگشت و از قوطی داروها، پنبه و باند و مرهم ضد عفونت برداشت. افغانهای مسلّح هر چهار نفر در حیاط بودند. دختر پنجرۀ پشتی را باز کرد و بی‌تردید به هوا تیر گشاد. تپانچه را در جیب داخل جلیقه اش گذاشت و زود به ایوان برآمد. افغانها به هیجان افتادند، نفهمیدند تیر از کجا صدا داد. آنها گاه به دختر نگاه می‌کردند، گاه به رشید مجروح.

فرشته فهمید که باید عجله کند، او زخم رشیدرا با داروی ضد عفونت شست و مرهم مالید و باند‌پیچ کرد، رشید حالا هم بی‌هوش بود.

-مردک را ول کن، همین عورت را با خود می‌بریم، اگر آدم مارا آزاد کنند، اورا می‌دهیم، نکنند، به آقا صاحب تقدیمُش می‌کنیم، او بالای ما قرض داره.

-خانم قشنگ، برو لباسهای گرم خودرا بپوش، راه طولانی است، سردُت می‌شه.

فرشته گوش به کری می‌زد، وقت را طول می‌داد، تا مرزبانها برسند و آنها را از چنگ این خونخوارها نجات دهند.

-بلند شو!- افغان مسلّح این دفعه شانۀ دختررا با پاشنة تفنگ هل داد.

-التماس می‌کنم، مارا به حال خود گذارید، – به زاری درآمد دختر و سر رشید را سخت بغل کرد، گویا از او کمک می‌خواست.- ما به کسی نمی‌گوییم که شما در ده بودید.

صبر افغانها لبریز شد.

-بلند شو، مادرسگ، وگرنه این شوهر کافرت را سر یک تیر می‌کنم! گفت یکی از افغانها و از گیسوان دختر گرفت و اورا به سمت دروازه کشید.

از سربازها خبری نبود، شاید پاسبانی را که باید سیگنال را می‌شنید، خوابش برده است؟

-زاری و تولّا می‌کنم، مرا نبرید، آخر شما به یک زن چه کار دارید؟ شما خواهر و مادر ندارید؟

-نترس، ما تورا آزار نمی‌ دهیم، برادر مارا آزاد کنند، تورا به سربازها تسلیم می‌کنیم.

-اقلاً شوهرم را به خانه درآرید، در این سردی می‌میرد.

-هیچ بلاش نمی‌زنه، برو، برو!

-اقلاً مانید بالاپوشم را بگیرم!

سربازی که از موی دختر می‌کشید، سؤال‌آمیز به سرکردۀ خود نگریست.

-وقت نداریم، عجله کن همین حالا سربازها می‌رسند!

افغانها دختررا به صندلی پیش ماشین نیوا[16] که کمی دورتر از خانه ایستاده بود، هل دادند و هر چهار نفر خود را به صندلی عقب پرت کردند.

-به کدام طرف بروم، – پرسید راننده که در تاریکی سیمایش معلوم نبود، امّا از آهنگ گفتارش تاجیک بود.

-طرف نی زار، همین که از مرز عبور کنیم، بهتر می‌شه.

دختر از سرنوشت تلخ خود هر چیزی را انتظار بود، اما نه قاچاقچی و اسارت و عبور از مرز را. آن چه با او رخ داد، مثل خواب و خیال بود. نمی‌دانست اورا کجا می‌برند، سرنوشتش چه می‌شود، حتّی نمی دانست زنده می‌ماند، یا اورا می‌کُشند و مُرده اش را در این کوهستان بی‌آدم شغالها می‌خورند. از سربازها هم امیدش را برید، اگر می‌آمدند، در این نیم ساعت رسیده بودند.

با ماشین راه طولانی را طی کردند، این جاده در نظر دختر به اندازة سی سال عمرش دراز بود، سالهای عمرش، از زمانی که خود را یاد داشت، از پیش نظرش می‌گذشتند، مادرش، خواهرانش، «ساکنۀ» پیر، سگ سیاه خانواده و پدرش که او را به این روز گرفتار کرد و رشید که او را به آن روستای از دنیا بریده آورد. ناگهان احساس کرد از کسی چیزی نمی‌خواهد، کسی را نفرین نمی‌کند، از کسی یاری را انتظار نیست، ‌انگار کشتی عمرش را بدون بادبان و کشتی بان به دریای بیکران رها کرده بود و برایش مهم نبود که آن به بندری می‌رسد، یا در کام موجهای بزرگ گم می‌شود. ماشین که این همه راه را کورکورانه و بی چراغ طی می‌کرد، در پای تپه‌های کوچکی ایستاد.

-چرا ایستادی؟

-من شمارا تا همین جا به عهده گرفته بودم، آن طرف برای من بی‌خطر نیست، نورافکن ها ماشین را می‌بینند، تا نیزار دو قدم راه است، خودتان می‌روید،- گفت راننده و ماشین را عقب راند.

-پدرسگ ها، پول را می‌گیرند، کاررا تا آخر نمی‌رسانند!- افغان مسلّح که ظاهراً رهبر این دسته بود، به اولاد راننده فحش داد و رو به همراهانش آورد.

-سریعتر حرکت کنین، بی صدا شوین، صدا بلند نکنین!

هوا سرد بود و زمین پر از برف، آنها خزیده و سینه خیز پیش می‌رفتند. دختر حتّی در پا جوراب نداشت، اورا با هر چه در تنش بود، به داخل ماشین انداختند. او مطیعانه از دنبال گروگانها می‌رفت. فکر فرار را به سرعت از سر دور کرد، مگر می‌شد از این دستة مسلّح فرار کرد؟ مژگانش یخ بسته مثل خار چشمانش را آزار می‌دادند، آب دماغش در لبهایش یخ می‌بست.

-یک دقیقه صبر کن، -گفت به راه بلد یک افغانی که به دنبال فرشته می‌آمد، سر و دهنش را بپوشین که سرماش می‌زنه! آنی که سرکردۀ گروه بود، از کیسۀ پشتش یک رویمال پتو نما را بیرون آورد و به پشت هوا داد.

دستان دختر چیزی را حس نمی‌کردند، حتّی بلند نمی‌شدند. او مثل درخت تبرخورده آهسته به زمین افتاد.

-غلام صاحب، نگاه کن، به این زن چه شد؟

سرکرده ناراضیانه به پشت نگاه کرد.

-تا قایق دو قدم مانده، کمک کنید، بلند شود!

دو افغان از دو کتف دختر گرفته روی برف کشیدند. زمین یخ بسته لغزیدن او را آسانتر می‌کرد. بیهوش بود، زمانی دراز او را کشان-کشان بردند، یک زمان پایش به آب فرو رفت، آب ولرم بود، حرارت هوا را مچ پایش که در زیر پاچۀ شلوار سرما نخورده بود، حس کرد، پاهایش نه گرمی را احساس می‌کردند، نه سردی را.

اورا مثل کیسۀ آرد به قایق نه چندان بزرگی که شاید تا ده نفررا میگنجاند، بار کردند.

-سر خودرا خم کنین، نورافکنها شمارا نبینه، فرمان داد سرکردۀ گروه.

-با سر خم پارو بزنیم؟- گفت یکی از افغانها ناراضیانه،

-بله، اگر.. سرت در کتفت بار زیادی باشه.. سرت را بردار و و پارو بزن. دهان سرکرده از سردی قادر به گپ زدن نبود.

همه به قایق نشستند و سرهای خود را در بین زانوهایشان پنهان کردند. دو نفر به پشت خوابیده، پارو می‌زدند، قایق از بین نیستان پیش می‌رفت.

-عجب، آدم باید چند جان داشته باشد که این قدر اذیت بکشد و نمیرد؟- فرشته پاهای سرمازده اش را در زیر دامن ترش پنهان کرد و در یک گوشۀ قایق مثل کلاف به خود پیچید. خانۀ رشید، خنده‌های نگینه، گردوهای روی راه، آواز بلبل های عاشق اکنون در نظرش بهشت گمشده را می‌ماند. “افسوس که نمی‌توانم سر بردارم و بار آخر به آن ده پشت کوه قاف «خدا نگهدار!» بگویم… ساکنۀ پیر می‌گفت درد و غم را پروردگار به اندازة توان انسان می‌دهد، نه بیشتر از آن.

-شاید پروردگار توانایی های مرا بیش از حد ارزیابی کرده است.

نورافکن مرزبانها بر فراز رودخانه چرخ می‌زد و حلقه حلقه روشنایی می‌انداخت، اما نه تیری، نه صدایی، ‌انگار قایق را در این رود بزرگ نمی‌دید. سرما بود یا وحشت و خستگی که فرشته را خواب برد.

دیگر چیزی را احساس نمی‌کرد، نه سردی را نه درد را، بدن سنگینش مثل پر قو سبک شد و خواب شیرینی پردة چشمانش را به پایین می‌کشید، مثل خوابهایی که پهلوان را هم از پا می‌‌افکند.

بعد آواز زنی را شنید، صدا موج ‌زنان از دور می‌آمد و پژواک آن به گوشش  می رسید، معلوم نبود چه می‌گوید. صدا موج برمی داشت و بوی ناخوشی به دماغ دختر می‌رسید، بوی تخم مرغ و پیاز پوسیده. این بو پردة خواب شیرینش را می‌درید و دلش را آشوب می‌کرد، می‌خواست قی کند اما کسی چند سیلّی به رویش زد. از شکاف چشمهای نیمه باز چهرة سرکردة قاچاقچیان را دید.

-این را چه طور آوردی، برادرشوهر، این زن جان در بدن نداره؟- صدای زنانه واضح تر به گوش رسید.

-این خانم کیست؟ چرا سر و لباسش تر شده؟

-خانم تاجیکی است، اورا گروگان گرفتیم که با مرزبانان معامله کنیم، پدرسگها ویس الدین را گروگان گرفتند، اگر آزادی این خانم را بخواهند، برادر ما را آزاد کنند.

زن زیر شعاع چراغ نفتی چهرة دختر را معاینه می‌کرد، او با شنیدن کلمة تاجیکی چراغ را به روی مرد نزدیک آورد و ناراضیانه به طرف او غرّید.

-چرا اورا خانۀ خودُت نمی‌بری؟ پارسال به خاطر تو خانه ام را تیرباران کردند، اینک باز خانم تاجیکی را آوردی که بالای سرمان بمب پرتاب کنند؟

-وق وق نکن، ای زنکه اینجا بسیار نمی‌مانه، مرزبانهای تاجیک اورا می‌گیرن. تاجیکها غیرتی اند، نمی‌مانن زنهاشان دست به دست بشوه.

فرشته از سیلی هایی که به رویش می‌زدند چشمش را باز کرد.

-خدارا شکر، چشمشه باز کرد، یه رقم تب داره که در الاو (شعله آتش) می‌سوزه. همشیره چه حال داری؟ خوبی؟

فرشته با چشمان نیمه باز و با ذهنی که قادر به درک واقعیت نبود، به این زن ناشناس نگاه می‌کرد، چهرة اورا درست نمی‌دید، گویا، از پس پنجرة بخارکرده به او می‌نگریست.

-من اینجا هیچ دارو و درمان ندارم، این زن بی کمک دکتر تا صبح نمی‌رسه. برو فضل‌الدّین را بیار این را دارو و درمان کنه، باز مرده اش درد سر من نشود!

-فضل‌الدّین گپ را آوازه می‌کنه، اگر خبر به گوش مقامات برسه خودشان این را به تاجیکها می دهند، – گفت سرکردة قاچاقچیان اندیشمندانه، امّا از سکوتش معلوم می‌شد که چارۀ دیگر ندارد، مگر اینکه فضل‌الدّین را بیارد.

دختر چشمانش را دوباره پوشید. انگاربه غار تیره و تاری پرت شده بود، اما هر قدر می گذشت، تا آخر غار نمی‌رسید. غار از بوی تخم مرغ و پیاز پوسیده پر بود.

بار دوم از دردی در رگهای تنش بیدار شد. مرد ناشناسی سوزن سِرُم را به شریان او وارد می‌کرد، رگهایش را به آسانی نمی‌یافت و با عصبانیت سوزن را بیرون می‌کشید و دوباره وارد می‌کرد. نهایت رگش را پیدا کرد، درد هم رفع شد. فرشته دوباره به غار تیره و تار خواب فرو رفت.

آن غار ناگهان پر از صدا شد، صداهای آشنا، صدای مادرش را شنید که هش هش می‌گفت و گاو می دوشید و با صدای حزین دوبیتی می‌خواند، خنده‌های خواهرزاده‌اش را که می‌گفت افسانة بزک را بگو، پارس سگ سیاه را که آب دهانش آویزان با حسرت زوزه می‌کشید و صدای پیرمرد صوفی نما را که خطبۀ نکاح می‌خواند. صداها تدریجاً خاموش شدند و او در انتهای غار روشنایی را دید.

-خاله، مریض چشماشه واز کد، – فریاد زد کسی. صدا کودکانه بود و خبر به خود آمدن بیمار را به بیرون می‌رساند.

چشم گشاد و زن سیاه چرده‌ای را دید که با چشمان پر از سرمه و چهره ای پر از خالهای کبود با ترحّم به او نگاه می‌کرد.

-الحمد لله، خانم تاجیکی بیدار شدی، این چه رقم بی‌هوشی بود؟ شب و روز دعای جانت را می‌کردیم، – گفت او با لبخندی که دهان تقریباً بی‌دندانش را به نمایش می‌گذاشت. او زود دهانش را با لب رویمالش پوشاند و حرفش را مثل مردم بی‌دندان از زیر آستینش ادامه‌ داد.

-فضل‌الدّین، همین دکتر روستای ما گفت که التهاب شُش داشتی و زنده ماندنت یک معجزه بود. حالا باید غذا بخوری که جان بگیری. زن در واقع از بهتر شدن صحت این زن غریب از ته دل شادی می‌کرد.

فرشته با تحیر گاه به چهرة نا آشنای این زن خالدار نگاه می‌کرد و گاه به دم در که کودکی از آن کلّه می‌کشید و زود پنهان می‌شد.

نمی‌دانست که این جا کجا است و این آدمها که هستند. چشمانش را دوباره پوشید و به ذهنش فشار آورد، صحنه‌های گروگان گیری و عبور رودخانۀ بزرگ پاره پاره به یادش آمد. مثل خارپشت خود را درون کشید و سرش را زیر لحاف کرد.

صاحبخانه از او چشم برنمی داشت، شاید پی برد که دختر با واقعیت رو به رو شده است. خم شد و شانه های او را که در زیر لحاف از گریه می‌لرزیدند، نوازش کرد.

-خدا مهربان است، دختر، ناامید نشو، بلند شو، خدا و رسول بگو، انشاءالله گره مشکلت باز می‌شه. بلند شو، یک کمی غذا بخور، این رقمی حالت وخیم می‌شه.

فرشته در نزد بخاری نه چندان بزرگ می‌خوابید. کندة تر در بخاری آهسته می‌سوخت و ناله‌های حزین برمی آورد و کف زرد از مغز جانش بیرون می‌شد و از لب بخاری به زمین می‌ریخت…

-داوودجان، برو بچم از آشپزخانه هیزم خشک بیار که این چوبهای تر خوب نمی‌سوزند.

بچة تخمیناً   هفت هشت ساله که تا حال از پشت در دزدیده به فرشته نگاه می‌کرد، نزدیکتر آمد و در حالی که از فرشته چشم نمی گرفت، کیسة خالی را از پیش بخاری برداشت.

دستانش از سرما سرخ و درشت و پرآژنگ بود و در پایش جوراب نداشت. از بخار دهانش معلوم می‌شد که گرمی بخاری تنها به یک دو متر می‌رسید و آن طرف اطاق خبر ندارد که در این کنج بخاری هست. او دلسوزانه به فرشته چشم دوخت، ‌انگار، بدبختی اورا درک می‌کرد.

 این اطاق از اطاق خواب او در دهکدة رشید سه برابر بزرگ تر بود و گلیم یک تکه نداشت، زیراندازهای هرجوره داشت، نیم پلاس و نیم نمد آب شستة رنگش به هم آمیخته که فرش گلین این اطاق بزرگ را نمی‌پوشانید. رنگ سفید دیوارهای گچ ناخورده، مثل سفیدآب در چهرة پرآژنگ، ناهموار و خاکستری بود. سقف چوبین تخته‌های ناتراشیده و حایل های ناسفته داشت، گویا سازندگانش دو سه درخت سر راه را با عجله بریده، به گونۀ خیس به این سقف زدند.

-دیوار این خانه را خدابیامرز شوهرم همینطوری ساخت، اورا کشتند و خانه نیمکاره ماند، تابستان همسایه‌‌ها کمک کردند و بامش را پوشانیدیم، -گفت صاحبخانه خجالت‌آمیز.

-زن بی مرد حالش همین است.

فرشته سردش شد و دوباره به زیر لحاف درآمد، استخوانهایش از درد ذوق ذوق می‌کردند.

-خانم‌جان، پوست و استخوان شدی، نگاه کن کمی غذا بخوری، نیرو بگیری، جانت جور شوه، این رقم از پا می‌افتی، -گفت آن زن و لب دسترخوان را به بیمار نزدیک‌تر کشید. او کاسة سوزان غذا را از روی بخاری برداشت و در نزد بیمار گذاشت. دختر از گرسنگی بی‌حال بود، اما به کاسة پر از علفهای سبز نگریست و به آن دست نزد.

-این علفها همه اشان برای آدم سرمازده دارو و دوایند، دلت دور نروه، بخور، ما هم انسانیم، مگر به تو آسیب برسانیم.- گفت او با صمیمیت، امّا شاید وضعیت دختر به یادش آمد و زود خاموش شد.

فرشته با کمک زن از جای برخاست و کاسه را که قاشق نداشت، به دست گرفت و آبش را دم کشید. غذا مزۀ بدی نداشت، مثل آش رشته ماست داشت و تند و ترشک بود. اشتهایش باز شد.

هیزم های آوردة داوود خانه را زود گرم کرد و لرزۀ بدن فرشته هم رفع شد. صاحبخانه در یک سینی خاکۀ شبیه سبوس آورد و در کاسۀ دیگر روغن زرد. هر دورا به هم آمیخت و از آن لوله‌های کوچک ساخت.

-این تلقان است، بخور، جانت را جور می‌کنه، سردی را از تنت برمی آرد، و خودش یک لوله را گاز گرفت و خیلی به به و چه چه کرد و یکی را به دست فرشته داد. مزة ناشناس داشت، تلقان، امّا بدخور نبود، از خشکی در گلو درمی ماند.

داوودجان، بیا بچم، دم در ایستاد نشو، بیا تلقان بخور، بچم.

پسرک شرمیده پیش آمد و در پهلوی صاحبخانه چهارزانو زد. زن دو سه دانه تلقان را در یک سینی کوچک در پیش پسرک گذاشت و سر اورا مادروار نوازش کرد.

-این داوودجان دستیار من است، آب می‌آرد، هیزم می‌شکند، خدا عمرش را دراز کند، بچۀ خوب است، بخور بچم، کمی گرم می‌شوی. پدر نداره، یک خواهر و یک مادر داره، طفلک.

سر پسرک خم شد، گویا، از بی‌پدری‌اش خجالت کشید. او لولة تلقان را در کف دستان از سردی ترک خورده و پر آژنگش چند دفعه فشرد، امّا اشتهایش گریخت که آن را گشته به سینی کوچک گذاشت. چشمانش غرق آب شدند. این دم کسی از بیرون “داوود” صدا کرد و پسرک را از حالت ناهنجار بیرون برآورد و او چالاکانه از جای خیز زد به طرف در دوید.

-این بیچاره‌ها مثل ما بسیار فقیرند، خدا مدد کرد و خواهرش زرمینه در یک سازمان خارجی کار یافت، در کابل کار می‌کند، یک ماه یک بار می‌آید، پول می‌آرد، آرد و برنج می‌آرد. حال بیاید، من تو را با او آشنا می‌کنم، دختر خوبیست. بگیر، جانم، تلقانت را بخور، مادر.

فرشته یک تلقان را با چای خورد، عرق کرد، پیراهنش نم کشید.

صاحبخانه ناعیان از اطاق بیرون رفت و بعد ازچندی با یک دسته لباسهای آب‌شسته برگشت.

-این پیرهن نو نیست، اما تمیز است، لباسهایت را درآر، اینهارا بپوش، و پیراهن و طاقی و چادر شال را روی زانوهای فرشته گذاشته، کاسة خالی را از لب دسترخوان برداشت و از اطاق بیرون شد، تا مهمان راحت لباس عوض کند.

فرشته لباسها را به بر کرد و تکیه کنان به دیوار به دالان برآمد. در آیینۀ قدیمی دیوار دالان خود را دید و نشناخت، زنی که از آیینه به او نگاه می‌کرد، با پیراهن پنجابی میان تنگ شبیه پیراهن عروسکها، در نظرش ناآشنا بود. از آیینه به او زنی نگاه می‌کرد که چهره ای چون برگ زعفران زرد، استخوانهای صورتش برجسته و چشمان فرورفته داشت.

او از در دالان به بیرون نگاه کرد، صاحبخانه دیده نمیشد، امّا حیاط نه چندان بزرگ بوی آتش دیگدان و نان گرم می‌داد، شاید صاحبخانه نان می‌پخت. حیاط نه تاک داشت، نه دار و درخت و از حال و هوایش معلوم نبود که کدام فصل سال است، آخر زمستان است یا اوّل بهار. فرشته از هوای سرد سینه پر کرد، انگار می‌خواست فصل سال را از هوا لمس کند.

امّا نه بوی برف را احساس کرد نه بوی بهار را.

-ماشاء‌الله، خوب شد که از جایت بلند شدی، این یک ماه خوابیدی بس نیست مگه، خانم جان؟- صاحبخانه از چاردیواری که در نداشت و احتمالا آشپزخانه بود، با یک دسته نان گرم بیرون آمد، بیا خانۀ پایین گرمتر است، بیا این جا می‌شینیم،- گفت.

“یک ماه بی‌هوش و بی یاد بودم؟ او از پس صاحبخانه به اطاق پستک پهلوی آشپزخانه درآمد که یک ‌چراغ فیتیله یی داشت و آن را بخاری چدنی گرم می‌کرد. پنجرة کوچک اطاق که بیشتر به دودکش شباهت داشت، از بخار آب جوشان کتری های روی بخاری عرق کرده، خانه را تاریکتر می‌کرد.

-در این یک ماه کسی مرا سراغ نکرد؟- پرسید فرشته با صدایی که روح نداشت.

-نی والله، و دادرشوی (برادر شوهر) خونخوارم فهمید که حالت سنگین شده، خودرا گم و گور کرد. حال بشنود که خوب شده یی، باز حاضر می‌شود.

فرشته ناامید شد، نگاه با ترحّم صاحبخانه اندوهش را بیشتر کرد و او دامن گریه را سر داد. سر به زانوی غم گذاشت و های های گریست. دل صاحبخانه از این ناله و فغان آب شد، پهلوی فرشته نشست و سرش را نوازش کرد، برای تسکین او حرفی نمی‌یافت و “خانة بیدادگر بسوزد”، – می‌گفت.

-دائما یکسان نماند حال دوران غم مخور – گفته شاعری، دلم روشن است که کارهات خوب می‌شوه. نگران نباش، بچم، مریض می‌شی.

-ببین، این آب را برای تو ماندم، بلند شو موهایت را بشوی، یک ماه شد آب به تنت نزدی.

-حمام کجاست؟-پرسید فرشته که هق هق گریه صدایش را می‌برید. می‌خواست کمی هم باشد تنها بماند. او به این زن مهربان احترام قائل بود، امّا حالا دلش نه تسلّی را ‌برمی داشت نه نصیحت را.

صاحبخانه شرم دهان بی‌دندانش را از یاد برد و لبخند زد.

-دخترجان، حمام کجا بود، یک پتورا به در آشپزخانه می‌زنم گرم تر می‌شه، همانجا جانته بشو، بَچِم.

-مرا می‌بخشید، نام شما را نمی‌دانم..

-نامم روگل، تو مرا عمّه یا خاله صدا کن، چیزی که دلت میخوایه.

-شما چند ساله‌اید؟

-همین بهار قدم به سی و هشت می‌مانم.

-از من هشت سال بزرگتر بوده‌اید، روگل.

-نی والله!

-بله، ما قریب همسالیم، نام من فرشته است.

-چقدر خوب ماندی فرشته‌جان، من بعد فوت شوهرم و پسرم، پیر فرتوت شدم، دندانم ریخت، دیگه مژه و ابرو نماند، مریض شدم.

فرشته با ترحّم به روگل نگاه کرد، امّا جرأت نکرد حادثه را بپرسد. روگل خودش سرنوشتش را نقل کرد.

هر چه کرد با ما همین گورسوختة غلام رسول کرد. هشت سال پیش همین برادرش شوهر مرا، پسرم را برد در همین قاچاق وارد کرد، هردورا هم در مرز کشتند. روگل اشکهایش را با لب رویمالش پاک کرد. خدا جزایش را بده!

-دیگر فرزند ندارید؟

-چرا، دارم، یک دختر دارم، خدا عمرش را بدهد، شوهر کرد و کابل رفت، سالی یک بار می آید، یا من پیشش می‌روم.

-میخوای کمکت کنم، سرت را بشویی؟ این رقمی زودتر می‌شود، می‌گم باز در آن سردی مریض نشوی. فرشته صاحبخانه را متقاعد کرد که خودش از عهدة شستشو ‌برمی آید.

روگل کتری ها را به آشپزخانه آورد و همراه با دو سطل آب گرم داخل تنور، به یک بشکۀ کلان ریخت.

-این صابون عراقی را بگیر، بوی خوش داره، آن بسنده است، راحت موهای خودرا بشوی، – گفت و پتوی ضخیم را به در آشپزخانه زد.

-کار داشتی، صدایم کن، پشت در می‌باشم.

آشپزخانه هوای سرد نداشت، شاید نفس گرم تنور هنوز فروکش نکرده بود. یک پردۀ پلاستیکی “حمّام” روگل را از آشپزخانه جدا می‌کرد. زمینش سیمانی بود و پساب از جوی باریک خودساختی به بیرون می‌ریخت. “بیچاره زن، برای خودش شرایطی ساخته است”. احترام و ترحّم فرشته به این زن بیشتر می‌شد و او از دل گذرانید که کاش تا به سراغش آمدن مرزبانها با روگل می‌ماند. فرشته باور داشت که اگر رشید زنده باشد، حتماً همه را به پا می خیزاند و او را پیدا می‌کند.”شاید من زیاد خوش‌بین هستم؟ شاید رشید گفته “مشکلم به این شیوه حل شد” و مدت ها پیش خود را به پیش ماریا رسانید؟ سرنوشت ناهموار فرشتة افسانه‌گو را به وجود معجزه ناباور می‌کرد.

سلامت او به کندی برقرار می‌شد و هنوز هم سرفه اذیتش می‌داد. نمی‌خواست از مهمان دوستی روگل سوء استفاده کند. دست به کارهای خانه می‌زد، امّا زود از حال می‌رفت و در پای دیوار به زمین می‌نشست. روگل می‌گفت این خانه آن قدر کار زیاد ندارد و مجبور می‌کرد که فرشته از بستر بلند نشود.

او فرشته را به همسایه‌‌های کنجکاوش که با هر بهانه سر زده که بودن مهمان را می‌پرسیدند، خواهر داماد کابلی‌اش معرفی کرد. گفت که از مهمان چیزی نپرسند و اورا خجالت‌زده نکنند، چون زبانش “لکنت” دارد. فرشته هم به همسایه‌‌ها خاموشانه سلام می‌کرد و در کنجی خاموش می‌نشست و به صحبت آنها گوش می‌داد.

همسایه‌‌های روگل همه فقیر و اکثراً بیوه‌های بی‌سرپرست بودند. همسران آنها یا در قاچاق مواد مخدر کُشته شده‌ بودند، یا در جنگهای طولانی این کشور. همسال روگل بودند و مثل او در دهان دندان نداشتند. نه شکمشان نان سیری را دیده بود، نه تنشان لباس خوب را.

با این حال می‌گفتنند و میخندیدند، گویا سطح بدبختی خود را احساس نمی‌کردند. روگل می‌گفت که این زنها در ده دوازده سالگی ازدواج کرده، از زایمان زودهنگام معیوب شده‌اند و بی‌شوهری برایشان بهترین مکافات بوده است.

روگل با یک ماده ‌گاو پرشیر که به گفتة خودش نسل به نسل در خدمت خانواده‌اش بوده و دو سه کیسه آرد که دخترش از کابل برایش می‌فرستاد، در مقایسه‌ با همسایه‌هایش شرایط بهتری داشت. زنی سخاوتمند و خداترس بود، پارة نان را در تنهایی نمی‌خورد. هفته‌ای یک بار نان می‌پخت و همسایه‌ها را با بچه‌هایشان صدا می‌کرد که به سیری نان و ماست بخورند.

بچه‌ها آن قدر گرسنه‌ بودند که یک لقمه را به دهان و پارۀ دیگر را زیر بغل می‌زدند و باز به دسترخوان چشم می‌دوختند. فرشته به این کودکان گرسنۀ نیم عریان نگاه می‌کرد و نان در گلویش درمی ماند.

شامگاهان روگل در پای بخاری در روشنایی چراغ فتیله ای چادر گلدوزی می‌کرد و زیر لب آواز می‌خواند. صدایش شیرین بود و ترانه‌هایش پرسوز.

بهار زندگی رنگ خزان است،

ز چشمم سیل اشک هر شب روان است.

خداجانی، به فریاد دلم رس،

که این بیچارة غمگین جوان است.

فرشته به صدای حزین روگل گوش می‌داد و به روزگار خود می‌‌اندیشید.“ از سرنوشت جای گریز نیست، امّا باید راه خلاصی را جست، وگرنه در این دوزخ نابود می‌شوم”- می‌گفت پیش خود. “یک راه فرار است، امّا فرار به کجا؟ این جا همه به دست یکدیگر آب می‌ریزند؟ و بعید است که کسی برای خلاصی جان یک زن غریبه با قاچاقچیان مسلّح سر به سر شود. از روی نقل های روگل از این جا تا مرز تاجیکستان دوسه ساعت راه است، چگونه پنهانی خود را تا مرز رسانم؟ مگر می‌شود؟ کو ضمانتی که مرزبانهای افغان مرا دوباره به دست قاچاقچیان نسپارند؟! ” فرشته راه فرار را از دفتر ذهنش خط می‌زد و راه دیگر می‌جست. مدتی بود که فکر دیگری ذهنش را مشغول میکرد و آن اینکه شاید به واسطة زرمینه، خواهر بزرگ داوود، به سفارت تاجیکستان نامه بفرستد و از آنها کمک بخواهد. “روگل گفت که زرمینه آخر هفته می‌ آید، ای کاش “نه” نگوید!”

زرمینه همان طور که روگل می‌گفت آخر هفته آمد. دخترک چاق خندان‌روی بوده است. دو چالِ رویش به او حُسن زیادی می‌داد. فرشته در نبودن روگل با زرمینه دیدار کرد. به روگل اعتماد داشت، امّا می‌ترسید که مبادا به فشار برادرشویش تاب نیارد.

زرمینه داستان فرشته را شنید و اندوهگین شد.

-خوب کردی که در نبودن خاله روگل پیشم آمدی، زن خوبی است، امّا از برادر شویش هراس داره. اگر قاچاقچیان فهمند که من نامة ترا به مقامات بردم، سرم را از تنم جدا می‌کنند.

فرشته دودله شد.

-اگر این کار خطرناک باشد، پس از بهرش می‌گذریم، – گفت او با صدای گرفته و از این که آخرین امیدش برباد می‌رود، به گرداب غم فرو رفت.

چهرة غمزدة فرشته دل زرمینه را ریش کرد و او بعد از لحظه‌ای قاطعانه گفت که نامه را به سفارت می‌رساند.

-فرشته‌جان، چرا زنگ نزنیم؟ کد کشورت را می‌دانی؟

-نی والله، من از زادگاهم بیرون نرفته بودم، کُد را از کجا بدانم.

-اشکال نداره، من به یک دوستم در کابل زنگ می‌زنم کُد را می‌یابد. نمرة تلفن را از یاد می‌دانی؟

فرشته به یاد آورد که رشید برایش تلفن همراه خرید و شماره  را در یک کاغذ نوشت، تنها همان شماره در خاطرش مانده است. او پیش این دختر هوشیار و زیرک از عقب ماندگی خود خجالت کشید.

-شمارۀ تلفن خودم را می‌دانم، تلفنم در خانه ماند، اگر با شوهرم اتّفاقی نیفتاده باشد، باید گوشی را بردارد.

زرمینه شمارۀ تلفن را یادداشت کرد.

-شوهرت چه نام داره؟

-رشید..

-اگر گوشی را بردارد چه بگم؟ جای بود و باشت را بگم و بگم که خود را زودتر برسانه؟

-آری، همین را بگو.

زرمینه بعد نیم ساعت برگشت، گفت که زنگ میزند ، امّا کسی گوشی را نمی‌بردارد.

-پس او زنده نیست، اگر زنده می‌بود گوشی را می‌برداشت، من اورا می‌دانم،- فرشته بی‌حالانه به دیوار تکیه کرد و چهره اش را با دستانش پوشانید.

-فکرهای بد نکن، دختر، ممکن است تلفن در ماشینش باشد، یا شاید صدایش را بسته باشد، یعنی صداشه مخصوص پست کرده. دیگه شماره نداری؟

-چیزی به یادم نمی‌آید.

-اشکال نداره، من یک نمرۀ تلفن را هم یاد ندارم، تو خوب از من بهتر بوده‌ای که نمرۀ تلفن خود را می‌دانی. تو خوب فکر کن، شاید چیزی پیدا کنی. اینک، قلم و کاغذ را بگیر و زود نامت را بنویس که خاله روگل همین حالا پیدا می‌شه.

فرشته حادثه را در سه جمله نوشت، نشانی مکان را زرمینه دیکته کرد. او از نمایندگان سفارت خواهش کرد، هر چه زودتر به دادش برسند.

زرمینه نامه را در داخل سینه‌بندش گذاشت.

-بعضاً در راه افراد مسلح کیف و کیسه‌ها را تفتیش می‌کنند، این جا امن تر است،- گفت او و طرف فرشته چشمک زد. او نامه را برد و گویا سنگ سنگینی را از سینۀ فرشته برداشت، او بار اوّل به نجات خود از این ورطه امیدوار شد.

روزهایش در خانة روگل به آهستگی می گذشتند. روزها را به سختی تا شب می‌رسانید، امّا وای از شبهای وهم‌انگیز و طولانی! بعضاً تا سحر خوابش نمی‌برد، گرگ تنهایی در سینه‌اش زوزه می‌کشید، از هر صدا به وحشت می افتاد و با هراس کتف روگل را تکان می‌داد.

-بخیز، در بیرون کسی هست. زن بیچاره هر بار برای آرامش خاطر فرشته حیاط را دور می‌زد.

-نگران نباش، گربۀ بی‌صاحب برای خود غذا می‌کافت.

فرشته از زمان به کابل برگشتن زرمینه روز می‌شمرد، چند دفعه از داوود پرسید که خواهرش کی می‌آید، پسرک هر بار شانه بالا می انداخت. روگل، سعی می‌کرد فرشته را مشغول کاری کند، تا ‌اندیشه‌های بد از ذهنش دور شوند.

-فرشته‌جان، از همین غذاهای خوشمزة تاجیکی برام بپز، مزه کنیم، چه گفتی بَچَم؟- می‌گفت و خودش همقطار او جنب و جوش می‌کرد.

فرشته اشتها نداشت، روگل می‌دید که این زن غریب روز تا روز در پیش چشمش آب می‌شود. با هر بهانه می‌خواست دل او را شاد کند، چادر گلدوزی را که شبها در روشنایی چراغ فیتیله یی می‌دوخت، به فرشته تقدیم کرد، از بازار برایش جوراب و یک جفت کفش ارزانک خرید. مهربانی های این زن بیگانه درد فرشته را تازه می‌کرد، خواری‌اش می‌آمد:

-کجایند پدر و مادر من تا دختر خوار و زار خود را ببینند، ببینند که به چه روز افتاده است، – می‌گفت و سر زیر لحاف می‌کرد و بی‌صدا می‌گریست.

گوش به آواز بود که از خانۀ زرمینه صدای خنده و “خوش آمدی بَچِم” را بشنود. امّا از زرمینه همانا خبر نبود.

شبی از صدای در بیدار شد، دلش از هراس به لرزه درآمد.

-غلام رسول آمد! -گفت و از ترس دامن روگل را گرفت.

-نترس، مادر، بگیر آب بخور، او خدازده، هیچ وقت در نمی‌زنه، مثل شغال از سر دیوار می‌پره. روگل چراغ را گرفت و بیرون برآمد. فرشته در خانۀ تاریک تنها ماند. این زن مهربان حالا در تمام دنیا یگانه تکیه‌گاهش بود. لحظه‌ای روگل را نمی دید، مثل کودکی که از گم کردن مادرش می‌ترسد، هیجان زده میشد. روگل دیر کرد، فرشته در خاموشی شب به صداهای کوچه گوش می‌داد، اما صدائی نشنید. تکیه به دیوار زد و انگشتهای از هیجان سردشده‌اش را زیر بغل گذاشت. از ترس پیشاب گرفت، امّا جرأت نداشت بیرون برود، جانش در عذاب بود. نهایت روگل برگشت، داوود همراهش بود. گفت که دفتر سازمان خارجی را در کابل ترور کردند، نصف کارگرها مردند، نیمی زخمی و نیمی گمنام.

مرده و زنده بودن زرمینه معلوم نیست، مادرش گریان و بریان به کابل رفت.

-آیا نامۀ مرا به سفارت رسانیده؟- از دل گذرانید فرشته که ذهنش این لحظه به جز ‌اندیشۀ رهایی و بازگشت به وطن دیگر چیز دیگری را قبول نمی‌کرد.- ای خدا، این دختر آخرین امید من بود!

-داوود را آوردم، طفلک تنها در آن خانه دلتنگی می‌کنه، بیا بچم، در بر من بخواب. روگل برای داوود در پهلوی خود تخت خواب پهن کرد. پسرک در نزد بخاری چارزانو زده، با سر خم می‌نشست، گویا بار غم دنیا بر دوشش بود که شانه‌هایش مانند شانه‌های پیرمردها خمیده، اشکهایش در روشنایی چراغ فیتیله ای می‌درخشیدند.

فرشته حالت غم‌انگیز پسر را دید و از خودخواهی خود خجالت کشید. به داوود نزدیک شد و او را بغل کرد. نوازش این زن بیگانه خواری پسرک را درآورد و او دامن گریه را سر داد. فرشته هم مویه‌ کشید، خانۀ روگل غمخانه شد، یکی از غم بی‌صاحبی و بیچارگی می‌نالید، دیگری برای مرگ عزیزی..

-غصه نخور بچم، انشا الله، بخیر است، بگیر یک کمی بخواب، سحر دیدی که خبر خوش می‌رسه. بخواب، حال بامداد نشده.

“نامة مرا به سفارت رسانیده است؟” فکر نامه از ذهن فرشته دور نمی‌شد. “اگر فرصت نیافته باشد، وای بر حالم! خدا کند که زرمینه زنده باشد.”

مادر زرمینه بعد از یک هفته برگشت.

-خدا را شکر، زرمینه جانم زنده مانده، تنها زخمی شده، دکتر گفته که طبابتش طول می‌کشه، من گفتم، همین که دخترم زنده ماند، برای من دولت بزرگ است، دیگه مهم نیست که طبابتش چقدر طول می‌کشه.

خبر زنده بودن زرمینه برادر کوچک او داوود را به حدّی شاد کرد که نمی‌توانست سیل اشکهایش را فرو نشاند. در پس مادرش پنهان بود و آب چشمش را با لب چادر او پاک می‌کرد، با دست دهانش را می‌پوشید، امّا هقهق گریه اش باز هم به گوش می رسید.

-آمدم که داوود را با خود به کابل ببرم، میخوام نزدیک دخترم باشم، – گفت مادر زرمینه که در این یک هفته چشمانش از غصّه فرو رفته، سرش سفید شده بود.

-در کابل در کجا توقف می کنی ؟- پرسید روگل که می‌خواست داوود و مادرش در خانۀ دختر او مهمان شوند.

-برادرشوهرم در  کابل زندگی می‌کنه، گفت هیچ جا نرو، راست خانۀ خودم بیا.

روگل در یک بقچه نان و تلقان[17] آورد، تا مسافرها در راه گشنه نمانند. خداحافظیشان طول کشید و نهایت داوود پیش پیش و مادرش از دنبال او به سوی راه کلان رهسپار شدند.

-خدا کند که یگان رانندة ثواب‌جو اینهارا تا کابل برسانه، -گفت روگل و رو به آسمان آورد که ابرهای سیاهش وعدۀ باران داشتند.

ساعتها روز شدند، روزها هفته و هفته‌ها ماه. امید فرشته برای بازگشت به وطن به ناامیدی تبدیل می‌شد و دل و جرات دادن روگل هم دیگر اورا روح‌بلند نمی‌کرد. دلش سیاه بود و هر شب کابوس می‌دید، کابوسهایش پر از مردهای ریش دار مسلّح و صدای گریۀ کودک شیرخوار بود. او کودک را به سینه خود میفشرد و افتان و خیزان می‌گریخت، اما هر بار خود را در همان مکان اوّلی می‌دید. با هراس بیدار می‌شد و تعبیر خوابش را می‌جست. روگل آن خوابهای وحشتناک را به سبک خود تعبیر می‌کرد و می‌گفت که خانه‌اش در گذرگاه لشکر دو پری است و وقتی سایۀ آن لشکر به روی کسی افتد کابوس می‌بیند.

غلام رسول سه ماه بعد، زمانی پیدا شد که باران سیل می‌بارید و صدای وحشتناک تندر زمین و زمان را می‌لرزانید. او ناگهان آمد، مثل پلنگ از سر دیوار به حیاط پرید. فرشته آمدن غلام رسول را با پوست و استخوانش احساس کرد.

-روگل، بلند شو غلام رسول آمد!- گفت و به کنج خانۀ نیمه‌تاریک خزید.

روگل این دفعه او را آرام نکرد، او سایۀ سنگین غلام رسول را از پنجره دید. “لا حول و لا قوّت الا بالله”- گفت و از جای برخاست.

-این چه رقم آمدن بود، مثل دزد از سر دیوار می‌پری؟- با قهر گفت او.

-برو گم شو، عجوزه، کجاست، آن زنکه، بگو بیرون برآیه! غلام رسول در را با لگد زد. گلوی فرشته از ترس خشک شد، نفسش پایان نمی‌رفت، خیال کرد که جان از بدنش بیرون می‌رود.

غلام رسول مثل دیوانه‌ها بود، کف از دهان می‌پرّاند و دادگاه تاجیکستان را دشنام می‌مداد، می‌گفت:

-پدرسگها پول را گرفتن و برادرم را پنج سال زندانی کردند.

انتظار نشد که فرشته از خانه بیرون شود، در را باز کرد و از گیسوانش گرفت و اورا به روی حیاط برآود. فرشته در روشنایی رعد و برق چهرة چون دیوانه‌ها کج و کوله شدۀ غلام رسول را دید و فهمید که کارش تمام است.

روگل به پای برادرشویش افتاد و به زاری درآمد.

-به روح برادرت قسم، غلام رسول، این دختررا بمان بایسته، من تنهایُم، دستیارم می‌شه، مرگ شوهر و پسرمه می‌بخشم، تو را به خدا، رحم کن، گناه نداره این دختر.

باران از سر و رویش می‌ریخت و زلفان سیاه و سفید تابدارش را هموار می‌کرد، عقدۀ بی‌دندانی از یادش رفته بود و بی‌ایست حرف می‌زد و زاری می‌کرد.

-برو گم شو، در همین سر قهرم پیش من پیدا نشو، باز یک تیر در پیشانیت خالی نکنم! روگل هم فهمید که التجا به این مرد خونخوار بیهوده است، او فرشته را از زمین برداشت.

-مرا ببخش فرشته‌جان، اگه می‌دانستم که این جوری می‌شه، خودم فراریت می‌دادم. فرشته هم گردن روگل را گرفت و گریه کرد.

-روگل، می‌دانم که روزی به سراغم می‌آیند، اگر از تو پرسند، خواهش می‌کنم نترس، راهبلدی کن، کمک کن، من به وطنم برگردم، – گفت او در گوش روگل. غلام رسول روگل را به کنجی هل داد و فرشته را به زمین خوابانیده دست و پایش را با ریسمان بست و دو مرد دیگر اورا مثل گوسفند قربانی به پشت ماشینی که پر از مردان ریشو ومسلّح بود، پرت کردند. آنها یک یک خم شده به دختر نگاه می‌کردند، چشمان خشمگین و خون‌گرفته‌ای داشتند، دندانهای بعضی اشان از شوق به هم برخورده صدا می‌برآورد و بوی دهان ناشسته‌اشان ماشین را پر می‌کرد.

-بیا یک پستانش را بگیرم، کم نمی‌شه خوب! – گفت یک ریشوی بدبوی دست به زیر دامن فرشته درآورد و پستان‌های اورا در مشتهای سنگینش فشار داد، گویا دیوانه شد که خود را از صندلی عقب به بالای فرشته پرتافت. مرد دوّم اورا یک طرف پرت کرد و با دو دست دنبۀ فرشته را مالش داد.

اگر غلام رسول نمی‌رسید، مردها فرشته را در داخل ماشین تجاوز می‌کردند.

-آرام، وحشی ها. این چه رقم کار بود؟ مگه نگفتم که این خانم را برای گل آقا می‌بریم؟

-گل آقا از کجا می‌فهمد، با این زن خواب کردیم، یک بار که اشکال نداره!

-نمی‌شه، برو پایین!

غلام رسول آن دو غول بنگ را که دستهایشان اکنون در داخل شلوارشان بود، بسختی به صندلی عقب نشانید.

او کیسه‌ای را به سر فرشته کشید و دهانش را با نوارچسب بست. مردان مسلّح با سلاح های آمادة شلّیک عده ای پشت به راه و دیگران رو به راه نشستند و ماشین به شدّت حرکت کرد. روگل به اشک و آب و لای آلوده، با کلبۀ گلین ولی قلب چون دریا بزرگش پشت سر ماند.

فرشته از جای نمی‌جنبید، حتّی تلاش نمی‌کرد که خود را از بند رها کند، مگر می‌توانست از چنگال این خونخوارها فرار کند؟ دیگر امید رهایی نداشت، امید بازگشت به وطن نیز چون افسانۀ دختر پادشاه که پیرمرد بی‌دندان را می‌بوسد و او تبدیل به یک شاهزاده ای زیبا می‌شود، دروغ برآمد. اکنون سرنوشتش در دست این ریشوهای مسلّح بود که شاید جای خلوتی می‌یافتند و او را به نوبت تجاوز می‌کردند و بعد تیری به پیشانیش می‌زدند و در کویر سوزان رها می کردند، تا خوراک زاغ و زغن شود.

یا تصویر این صحنه‌های وحشتناک بود یا نرسیدن هوا که فرشته از هوش رفت و به همان غار تاریک که اوّل داشت و انجام نه، سرازیر شد. غلت می خورد و دلش وهم می‌گرفت، از حول جان به دیوار غار چنگ می‌زد، امّا دیواری نبود، چنگال هایش در فضای خالی مشت می‌شد و ناخنهایش در گوشت نرم دستانش فرو می‌رفتند، دلش هوا می‌گرفت و آشوب می‌شد. ناگاه از جایی باران آمد و سر و روی اورا خیس کرد.

-دهانش را چرا بستی؟ معلوم است، چه می‌کنی؟ گل آقا بر جسد معامله نمی‌کنه! شش ساعت راه دیگه در پیش است! کسی این حرفها را می‌گفت و به رویش آب می‌پاشید.

-هیچیش نشده، این از ترس غش کرده. صدای اوّل ناشناس بود، یکی از ریشوهای مسلّح دعوا می‌کرد، امّا صدای دوم را شناخت، این صدای خش‌دار غلام رسول بود. فرشته این صدا را که تمام زندگی اش را به باد داده است، هیچ گاه از یاد نمی‌برد.

وقتی کیسه را از سرش و نوارچسب را از لبانش دور کردند در بالای سرش غلام رسول را دید، پیش از آن که اورا ببیند، همان نفس بدبو به دماغش خورد که بوی پیاز گندیده می‌داد.

-باز کن، دست و پای مرا، اگر می خواستم بگریزم، تا حال ده بار می‌گریختم. صدای فرشته به سختی از گلویش می‌برآمد.

غلام رسول ناباورانه به او نگاه کرد، امّا فوراً طناب را باز کرد و شیشۀ آب را در بغلش گذاشت.

-آرام، صدا در نیار، اگر در بیرون کسی را دیدی، سر خود را خم کن.

فرشته دست و پای از بی‌حرکتی خشک شده‌اش را مالش داد و سر به روی زانوهایش گذاشت، ماشین با سرعت از دشتهای چون کف دست هموار و دهکده‌های کم‌آدم بی دار و درخت عبور می‌کرد.         خانه‌های گلین پستک که نه منزل زیست، بلکه مکان کاوشهای آثار تاریخی را به یاد می‌آورد، گویا به خاطر نزدیکی زیاد در بغل یکدیگر خفته بودند و باران سیل بامهای هموار را دوباره کاهگل می‌کرد و لای آبۀ (پساب) یک خانه را به خانة دیگر می‌ریخت. همه جا رنگ خاکستری داشت و بوی فقر را به مشام می‌رسانید.

از پنجره های دودکش مانند بعضاً نور خیرۀ ‌چراغ های فیتیله ای چون ستاره ای دور چشمک می‌زد، ولی روشنایی نداشت. از تیر برق خبری نبود، راه را تنها چراغ ماشینها روشن می‌کرد. ماشین آن قدر راه رفت که فرشته خیال کرد او را به مملکت دیگری می برند. از فشار و خستگی خوابش برد.

نهایت ماشین سرعت را سست کرد و به سمت چپ، به سوی یک شهر نسبتاً چراغان تاب خورد. داخل ماشین از نور چراغهای جاده روشن شد و فرشته سر برداشت و از پنجره به بیرون نگاه کرد. زبان علامتهای راه فارسی بود و فرشته نمی‌دانست این کدام منطقه است. دو طرف جاده خانه‌های چراغان داشت، بعضی ساختمانها آباد و بلند و وسیع، ولی بعضی دیگر مثل خرابه‌زار ویران و مخروبه بودند. ماهواره‌های خرد و بزرگ چون قارچ های بهاری در بامهای پست و بلند شکفته، از پنجرۀ بعضی خانه‌ها صفحۀ تلویزیون چشمک می‌زد. به نظر جای آبادی بود.

ماشین چندین جاده را عبور کرد و نهایت در منطقه ای شبیه روستا، در نزد بنای بزرگی توقف کرد که دژ را می‌ماند و دیوارهای بلند داشت.

غلام رسول از ماشین بیرون جهید و به نزد دروازۀ دوطبقه رفت و اکنون می‌خواست در بزند که “کیست آن جا” پرسید کسی از داخل.

-غلام رسول هستم، با گل آقا صاحب کار دارم.

-آقا صاحب مصروف است (کار دارد)، برو فردا بیا.

-به آقا بگو غلام رسول آمده، خودش می‌فهمد، اصرار ورزید او.

بعد کمی توقف صدای پا از نزد در دور شد و غلام رسول به ماشین برگشت.

-چه می‌گه؟- پرسید مرد مسلّحی که در صندلی پهلوی راننده می‌نشست.

-پیش گل آقا رفت، باش بینیم، چه می‌گه.

-گفتی که چرا آمدیم؟

-گفتم، این قدر سئوال نکن دیگه!- غلام رسول عصبانی بود. فرشته از پنجرۀ ماشین به این ساختمان بلند که سایه‌اش اطراف را پوشیده بود، چشم دوخت. “اینجا کجا باشد؟ لانۀ تجمع قاچاقچیان یا مقر گروهی شبه نظامی؟ مگر غیر از این است؟ این ملعون تنها با عالم جنایی سر و کار دارد.” شکم فرشته از گرسنگی داغ می‌شد و تنش از سردی می‌لرزید. او خاموشانه به صدای شکم خالی‌اش گوش می‌داد و دهها فرضیۀ به این جا آوردنش را حدس می‌زد.

نگهبان، آدمان داخل ماشین را خیلی معطل کرد. ریشوهای مسلّح بیصبرانه زیر لب آقایی را دشنام می‌دادند.

نهایت نگهبان مسلّح، مردی سبیل چخماقی و چاق که شکم بزرگش از روی کمربند نظامی اش خمیده بود، با یک سرباز برگشت، اما درِ بزرگِ ماشین‌گذر را، باز نکرد.

-آقا گفت تنها غلام رسول داخل شود. ریشوهای مسلّح با غضب از ماشین بیرون جهیده به سر نگهبان تاختند.

-این آقا به ما یک پیاله چای هم نمی دهد؟ مسلمانی کجا شده؟!- فریاد زد همانی که در ماشین پهلوی غلام رسول می‌نشست.

-شما و مسلمانی!؟ ببین که دعوای مسلمانی می‌کند!- با تمسخر از دل گذرانید فرشته.

صدای ماشۀ سلاحها و چشمان خون‌گرفتۀ ریشوهای مسلّح که اگر آنها را بتراشند از پشم و پوستشان ده گلیم می‌شد بافت، چرت نگهبان را ویران نکرد.

-پشت در یک ارتش سرباز داریم، یک شلّیک بکنی، همۀ شما را می کُشند! همان طوری که آقا گفت، تنها یک نفر بیاید.

غلام رسول با عذر چرب زبانی همسفرهایش را به زور آرام کرد که اورا در بیرون حیاط انتظار شوند و از آستین فرشته کشید که از ماشین فرود آید.

مرد سبیل چخماقی به فرشته یک نگاه کوتاه ‌افکند، امّا از این که قاچاقچیان اورا با خود به این دژ آوردند، حیران نشد. او به همراهش امر داد که از نزد دروازه دور نشود.

– این قاچاقچیان را من خوب می‌دانم، هوشیار باشین. غلام رسول گپ نگهبان را ناشنیده گرفت و او پیش پیش و فرشته از پشت در پس دیوارهای بلند ناپدید شدند.

حیاط بزرگ سه ساختمان علیحده داشت که نه تنها ماشین شاه محمد، بلکه چندین چنین ماشین بزرگ را می گنجانید. ساختمانها در تاریکی شب و روشنایی چراغها از اندازۀ خود بزرگتر به نظر می‌رسیدند.

نگهبان آنها را به آخرین ساختمان این حیاط بزرگ برد که دهها چراغ فروزان داشت و شعاع نرم چراغها مثل بخار شیر نو دوشیده حیاط را پر می‌کرد. در دالان مجلّل ساختمان که شاید مکان استراحت صاحب خانه بود، نگهبان به گل خشکیدۀ دامان فرشته نگاه کرد.

-این را با این پیراهن کثیف پیش آقا می‌بری؟-گفت او ناراضیانه.

-باران بود دیگه…

-تو برو داخل، این خانم این جا می‌باشه، تا آقا صاحب امر کنه. از داخل صدای موسیقی و صحبت مردها به گوش می‌رسید. غلام رسول شانۀ خردی را از جیبش بیرون آورد و خواست ریش چون دستۀ جاروب پهن و پریشانش را در آیینۀ دالان به ترتیب بیارد. امّا شاید سر و رویش را دیرگاه نشسته بود که دندانه های شانه در ریش چَسب ناکش درمیماند. عصبانی شد و شانه را دوباره به جیب زد، ریشش را با پنجه‌اش مرتب کرد و از پس نگهبان به مهمانخانه درآمد.

فرشته روی صندلی نشست که نگهبان با اشاره‌ انگشت نشان داد. خون به پایهای کرختش سرازیر می‌شد و چون سوزن به ماهیچه هایش فرو می‌رفت. پایهای خواب‌ برده‌اش را مالش داد و به پیش دراز کرد، تا کرختی‌اش رفع شود. او با کفشهای کهنه، دامن پر از لای و سر و روی ناشسته در منظرۀ این دالان پرزرق و برق نمی‌گنجید.

دالان با فرش چون ابریشم نرم، در و دیوار گچ‌ اندود، قابهای بزرگ عکس مردان و زنان خوش‌لباس و گلدانهای طلایی رنگ، شبیه موزه بود. از عکسهای بزرگ روی دیوار چهره‌های گرفتۀ به هم مانند با چشمان سرد پر از غرور به فرشته نگاه می‌کردند. از قابهای دیگر هنرمندان سینمای هند لبخند می‌زدند. رنگ در و پنجره و فرش و دیوار با همدیگر هماهنگ و نرم و آرام بخش بود. صندلی های بلند و میز نه چندان بزرگ که یکچند مجلّۀ رنگی داشت، از این گواهی می‌داد که مهمانها قبل از درآمدن به حضور صاحبخانه این جا منتظر میمانند و مجلّه ورق می‌زنند. فرشته احساس کرد که او در این دالان تنها نیست. گربۀ صاحبخانه که در یکی از صندلیهای راحت با ناز می‌خوابید، مهمان را دید و به زمین لغزید و با قدمهای برازنده به سمت او حرکت کرد. اوّل با چشمان آبی اش به چهرۀ فرشته خیره شد، بعد غلت زد و سرش را به کفشهای گل آلود او مالید.

-عزیزم، کفشهای من کثیف اند، دورتر برو، باز در بلای صاحبت نمانم، -گفت فرشته زیر لب و اورا با احتیاط از کفشهایش دور کرد. امّا گربۀ خیره که شاید به خار و مال عادت کرده است، گردن نداد، فرشته خم شد و پشم مخملین اورا نوازش کرد، امّا فکرش جای دیگر بود.

از حرفهای غلام رسول با آن ریشوهای مسلّح همین را دریافت که آنها می‌خواهند اورا به این آقای ثروتمند بفروشند.

“آخر این آدمان را با من چه کار؟ من پری افسانه ای نباشم که آقا برای من پول و مال خرج کند، دختر آدم ثروتمند نباشم که به عوض آزادی ام از پدرم باج بستاند، هنرمند نباشم که برایش ترانه بخوانم، دکتر نباشم که هر سحر ضربان قلبش را بسنجم، آخر من به چه درد اینها میخورم!؟”

گربه خمارش را شکست و به صندلی راحت برگشت. فرشته دو بر دامنش را به هم مالید و لای خشکیده را آرد کرد و به گوشة دالان که از تازگی می‌درخشید، ‌افشانید. “بیچاره روگل، پیراهن بهترینش را به من پوشانید و آرزو داشت چادر زرحلی اش را به سر کنم و مرا به تماشای بازار ببرد. یادت به خیر، زن بهشتی که از من غریب مراقبت کردی و برای خلاصی من با غلام رسول خونخوار دست به گریبان شدی”.

فرشته در پشت در اطاقی که در آن شاید فروشنده و خریدار نرخ او را پست و بلند می‌کردند، با سر خم می‌نشست.

“عجب سرنوشتی نصیبم شد. آخر من کجا و این جا کجا!؟ مثل خواب و خیال است، به خدا!‌ انگار، من فیلم می‌بینم، فیلمی که خودم قهرمان اصلی‌اش شده‌ام. هر روز یک ماجرای جدید. اگر پدرم مرا تحمل می‌کرد، حالا در گرد گاو و مال  خانه بودم. با رشید زبان یافتم و با هم نقشة آزادی را کشیدیم که گروگان شدم. زرمینه را راضی کردم که نامه‌ام را به سفارت ببرد، ادارۀ او را منفجر کردند و نامۀ من نارسیده ماند. با روگل تازه انس می‌گرفتم که مرا به خانۀ این ارباب آوردند. چه رنجهای دیگر را باید بکشم و چه تلخی هایی را تجربه کنم؟ این سرنوشت بدتر از نامادری مرا به کجا می‌برد؟

در این فکر و خیال بود که در باز شد و غلام رسول با دهان پر از خنده بیرون آمد، چشمانش از شادی می‌درخشیدند. از آستین فرشته کشید و اورا به داخل اطاق هل داد.

-یواش بی‌ادب! – چشمان نگهبان سبیل چخماقی از غضب تنگ شدند، – مثل بچۀ آدم رفتار کن!

فرشته از زبان روگل در بارۀ منحرف شدن خرپولهای این سرزمین قصّه‌های وحشتناک می‌شنید. می‌گفت که انصاف ندارند، برای قانع کردن شهوت خود نه به پسرکها رحم می‌کنند نه به دختربچه‌ها، چشمشان سیری ندارد.

در این اطاق بزرگ که بخشی از آن با سبک اروپایی و بخش دیگر با سبک شرقی تزئین شده بود، پنج شش مرد میانسال که در بر پیراهنهای دامندار و در سر عمامه‌های شطرنجی داشتند، به بالشت های ملایم زردوزی تکیه زده، قلیان می‌کشیدند و ابرهای دود از دماغ و دهانشان فوّاره می‌زد. هر بار به لوله پُک می زدند، سیاهی چمانشان در زیر پلکهای ورمیده ناپدید می‌شد و چهره‌های روغنین آنها در روشنایی قندیل بزرگ برق می‌زد. پردۀ ضخیم دود که در زیر سقف آویزان بود، با گشاده و پوشیده شدنِ در پیچ و تاب می‌خورد و دامنش می‌درید، امّا باز به هم می‌آمد و با دودی که آن مردها از دهان و دماغ سر می‌دادند، ضخیم تر می‌شد.

-خانمی که گفتی همین است؟- نهایت پرسید، مردی که از همه بالا می‌نشست و با پیراهن سفید و ریش کوتاه و مویهای تا کتف آویزان هنرمندان فیلم های هندی را به یاد می‌آورد. او دست روی زانو یک ‌پهلو می‌نشست و حلقۀ انگشت اشاره اش را با انگشت شست، چپ و راست تاب می‌داد.

-نزدیکتر بیا خانم، اسمت چیست؟

فرشته یک قدم پیش گذاشت و توقف کرد. مرد سفیدپوش از سر تا پای اورا می‌آموخت، ولی اصرار نکرد که باز هم نزدیکتر بیاید. مردهای دیگر نگاه چشمان خمار خود را از سینه‌های فرشته که پیراهن پنجابی تنگ آنها را بزرگتر نشان می‌داد، نمی‌کندند.

-گفتی این خانم از شوروی است؟ چه رقم اینجا آمده؟-پرسید یکی از نشسته‌ها.

-بله، آقا، این خانم از شوروی است، من این را گروگان گرفتم که برادرم را از زندان تاجیکستان خلاص کنم، کارم پیش نرفت. دیگر اینجا ماندگار شد.

-چرا او را برنمی‌گردانی، گناه داره.

-آن پدرسگها پول‌های مرا گرفتند و برادرم را پنج سال زندانی کردند، چرا من این را رها کنم، خسارتم را که جبران می‌کنه؟

-ای پدرسگ مکار، – شوخی کرد همان مرد و غلام رسول با ذوق خندید.

-اگه آقا صاحب این خانم را خوش نداشته باشد، من خودم می خرمش،- گفت یک مرد چاق که دم به دم خشتک شلوارش را لمس می‌کرد. حلقۀ سیاه اطراف چشمان بزرگش چهرة او را تیره تر و سفیدی چشمانش را روشنتر می‌کرد. تلو خوران از جای برخاست و به فرشته نزدیک شد. شکم دمیده‌اش از زیر پیراهنِ دامندار، او را به زنهای حامله مانند می‌کرد و قامت نه چندان بلندش را کوتاهتر نشان می‌داد. او با نوک انگشت شبیه سوسیس سر و برش برابر چانۀ فرشته را بالا برداشت و گویا، در بازار برده‌ فروشی کنیز می‌خریده باشد، سر تا پای اورا از نظر گذرانید. از دهانش بوی شراب می‌آمد. بی‌شرمانه دست به پیش بر فرشته زد و سینه‌اش را مثل انار در کفَش فشرد. فرشته “وای” گفت و خود را عقب کشید. رمیدن فرشته انگیزۀ اورا بیشتر کرد که دوباره به او نزدیک شد و خواست دامنش را بالا کند.

فرشته دست اورا هل داد و در پس ندیم سبیل چخماقی پنهان شد.

-شما مسلمان نیستید؟ مادر و خواهر ندارید؟ چرا این بداخلاقی را نسبت به من روا می‌بینید؟ او از ترس و شرم و غضب می‌لرزید. مرد چاق بیشتر شوقمند شد.

-برو شاپور، کیف مرا نپران، -گفت و ندیم سبیل چخماقی را که فرشته را از چنگ این مرد پنهان می‌کرد، به بیرونِ در هل داد.

-بس است دیگه، کاری به کارش نداشته باش،- آمرانه دستور داد مرد سفیدپوش که مویهای سیاه فرفری‌اش در روشنایی قندیل چلچراغ می‌درخشیدند. آقایی که غلام رسول برایش “بار” آورده بود، احتمال همین مرد بود.

-بچۀ کاکا، شوق مرا نگردان، والله دو برابر نرخش را پرداخت می‌کنم! مرد پشمین بد بوی پس نمی‌آمد.

-شاپور! – صدا کرد مرد سفیدپوش که ظاهراً از رفتار مهمان بداخلاق خوشش نیامد.

-بله صاحب، – مرد سبیل چخماقی گویا در پس فالگوش می‌ایستاد که با شنیدن اسم خود چون سرباز سریع حاضر شد.

– این خانمه به خاله نوروز بسپار، بگو، براش یگان کار پیدا کنه.

-چشم صاحب.

فرشته آه سبک کشید و به دنبال شاپور از اطاق بیرون شد. شاپور اورا به خانه‌ای برد که در آغاز بنا جای داشت و در نظر اوّل انبار را به خاطر می‌آورد، ولی از روی اسباب و انجامش ظاهراً آشپزخانة تازه و مرتّب بود که بوی برنج و زعفران می‌کرد. شکم فرشته دوباره گرم شد و دهانش آب گشاد.

-خانمها همه خوابن، امشب این جا باش، تا ببنیم فردا خدا چه می‌دهد.

شاپور عزم رفتن کرد، امّا چیزی به ذهنش رسید که رو به فرشته آورد.

-گرسنه‌ای؟

فرشته خاموشانه به کفشهای گل آلودش چشم دوخت.

-آشپزخانه بی غدا نمی‌شه این جا و آن جا را ببین، خجالت نکش، یک چیز بخور.

فرشته از گرسنگی می‌لرزید، نزدیک بود غش کند. برابر از در بیرون شدن شاپور به چهار طرف چشم دوخت. بوی برنج و زعفران اورا به سر دیگهای کلان آورد که یکی برنج و دیگری کباب داشت. کاسه را پر غذا کرد و قاشق پر را به دهان برد، دستانش می‌لرزیدند، کاسه را در یک آن خالی کرد و می‌خواست یک کفگیر برنج بگیرد. اما ترسید که مبادا صاحبخانه‌ها اورا برای این خودسری مجازات کنند.

در گوشۀ نزدیک به تنور که هنوز از آن گرمی می‌آمد، یک دستش را بالشت کرد و در روی تشک دراز کشید. یا از سیری شکمش بود یا از خستگی راه که فورا خوابش برد.

(باز نگری اصل رمان که به فارسی تاجیکی است و تهیه آن برای خوانندگان ایرانی ادامه دارد)


[1] سفره

[2] طریقۀ دم کردن چای در تاجیکستان بدین صورت است که چای را چند بار داخل پیاله ریخته دوباره برمی گردانند.

[3] مدت ها پیش مُرده بود

[4] مراسم مهمان آمدن نوعروس به خانه پدری شش ماه پس از عروسی

 [5] خوب

[6] از قبل

[7] کلاه چهارگوش تاجیکی

[8] چیزی چوبی مانند کرسی که در حیاط و باغ میگذارند و در تابستان روی آن می نشینند.

[9] رسمی است در ورارود که پیش پای مهمان عزیز، عروس و داماد و فرزند نوزاد قوارۀ پارچه ای پهن می کنند. پس از گذشتن آنها از روی پارچه هر کس زودتر آنرا برباید، از آن او می شود.

[10] اسب دارای طرحهای ویژه

[11] نوعی غذای تاجیکی متشکل از نان، چکیده و سبزیجات

[12] سوم (روبل) و بعد ها سامانی، واحد پول تاجیکستان

[13]  خوراک تاجیکی شبیه آش رشته.

[14] مهمانی نوبتی مردانه به صورت هلتگی یا ماهانی بنوبت در خانۀ یکی از افراد برگزار می شود. این گشتگها از پیش خوراکی مشخصی را می پزند یا آماده می کنند. در اینجا قروت آب غذای مورد نظر ترکیبی است از کشک، نان فطیر و پیاز و روغن داغ.

[15] شال دور سر، عمامه

[16] نوعی ماشین روسی جیپ

[17] متشکل از گندم بوداده و گاه مخلوطی با آرد گردو، بادام و مغزهای دیگر که قاوت و پست هم می گویند.



دسته‌ها:ادبیات, ترکیه، جمهوری آذربایجان و آسیای میانه