فرهنگ یونانی در دولت یونانی بلخ

مرگ اسکندر در تختش. نقاشی در کدکس 51 انستیتوی هِلنی. شخصی که در وسط قرار دارد، پردیکاس است که در حال گرفتن وصیت نامه اسکندر است. (ویکی پدیا)

به دنبال مرگ اسکندر در 323 پ.م. همان رخ داد که در آن شرایط می بایستی رخ میداد. دولتی که  اسکندر به تنهایی در مدت کوتاهی کمتر از ده سال سراسیمه وار زیر حاکمیت خود در آورده بود، البته به اندازه امپراتوری هخامنشی نبود. در مقایسه با هخامنشیان که پهناور ترین امپراتوری عهد خود را ایجاد و کم و بیش حفظ نموده بودند، اسکندر سرزمین های کمتری را در آفریقا، سواحل دریای سیاه، آسیای مرکزی و هند به زیر فرمان خود درآورده بود. با اینهمه، امپراتوری اسکندر نیز بسیار پهناور بود.

بدون شک بلند پروازی اسکندر کمتر از کورش و داریوش نبود. اما او تنها یک نفر بود و نه نماینده دودمانی مانند هخامنشیان که با همه فراز و نشیب خود حدود 220 سال حکومت کردند. اسکندر بعد از تنها ده سال در سنّ 32 سالگی ناگهان به علت یک بیماری نامعلوم در بابل، جنوب بغداد کنونی، درگذشت. شاید هم این از نخستین درس های بزرگ تاریخ مکتوب بود که نشان میداد تاریخ نظام ندارد و قانون و قانونمندی نمی شناسد.

هر آنچه که تاریخ نگاران یونانی در باره پادشاه مقدونی نوشته اند نشان میدهد که اسکندر شیفته شاهنشاهان و اشراف ایرانی، منش، رفتار و طرز دولتداری آنان و طالب تخت و تاج ایران بوده است. ویل دورانت می نویسد در چند سالی که اسکندر در آسیا لشکر کشی میکرد، «بیشتر از آنکه او آسیا را تغییر دهد، آسیا او را تغییر داده بود.»[1] آموزگار اسکندر، ارسطو به او گفته بود که با یونانیان چون «انسان های آزاده» و با «بدوی ها» چون بردگان رفتار کند. اما اسکندر که شیفته رفتار دولتداری شاهان ایرانی شده بود، نمیدانست چگونه اداره ساتراپی های ایران را از آنان گرفته و به فرماندهان خشن مقدونی خود تسلیم کند. به قول دورانت، اسکندر به این نتیجه رسیده بود که راه حل این مشکل شاید در اختلاط ایرانیان و یونانیان و به عبارت دیگر اروپا و آسیا باشد. ازدواج خود او و چندی از فرماندهانش با شاهدخت ها و دیگر بانوان اشراف ایرانی را میتوان از این نقطه نظر نیز بررسی نمود.[2] به نقل از آریان یا آریانوس، تاریخ نگار دوره اسکندر، آتروپات، ساتراپ ماد کوچک یا آتروپاتن، دختر خود را به همسری پِردیکاس داد[3] که از برجسته ترین فرماندهان اسکندر بود و بعد ازاسکندر نیابت سلطنت بر تمامی امپراتوری را داشت که در نتیجه مقاومت فرماندهان دیگر تقسیم امپرتوری انجامید.

پس از مرگ اسکندر امپراتوری او که بخش اعظم آن عبارت از امپراتوری پیشین هخامنشی بود، دچار ناآرامی و کشاکش های سخت بین فرماندهان اسکندر شد. کوشش پردیکاس، فرمانده ارشد اسکندر، برای حفظ امپراتوری نتیجه نداد. خود اسکندر فرزند ذکوری نداشت که بتواند جانشین او گردد.  یک برادر ناتنی و یک فرزند او که هنگام مرگش هنوز زاده نشده بود، مشترکا سلطنت مقدونیه کوچک را صاحب گشتند. در باقیمانده امپراتوری، هرکدام از فرماندهان اسکندر بر قطعه ای از دولت پهناور او حاکم شدند و در آنجا سلطنت یافتند. آنها پیوسته در حال رقابت و جنگ با یکدیگر بودند، تا حیطه قدرت خود را گسترش دهند یا حفظ نمایند. در سال 304 پ.م. پنج دولت جداگانه میراث خوار امپراتوری اسکندر شده بود. مصر به بطلیموس و بخش بزرگی از آسیای کوچک (اساسا آناتولی) به آنتی گونوس رسید. نام بسیاری از شهرهای کنونی ترکیه مانند اسکندرون و آنتاکیا به این دوره باستان برمیگردد. باقیمانده امپراتوری سابق هخامنشی از ماوراء النهر تا هند به سلوکوس رسید. دودمان سلوکوس و جانشینان او را « سلوکیان» می نامند. پایتخت سلوکوس بابل در جنوب بغداد کنونی بود. مرزهای این دولت ها که همگی جانشینان اسکندر بودند، در اثر رقابت های بین آنها پیوسته تغییر می یافت.

عمر اسکندر کوتاه بود. بسیاری از فرماندهان وسپاهیان او با اشراف محلی و ایرانی ازدواج کرده بودند. برخلاف حمله های 900 سال بعد اعراب و ترک ها که متعاقبا زمینه مهاجرت های وسیع آنها به ایران را فراهم آورد، در دوره حاکمیت اسکندر و جانشینان سلوکی و یونانیِ آنان چنین اتفاقی نیفتاد. ما در عرض نُه سال سلطنت اسکندر و کم و بیش 150-200 سال حکومت سلوکیان در ایران (تا پیروزی اشکانیان در سال 141 پ.م.) درسرزمین های ایرانی شاهد مهاجرت گسترده یونانیان، مقدونیان یا دیگر اقوامی که در لشکراسکندر شرکت کرده بودند، نبودیم. 

بدون شک ازدواج های مختلط، تاسیس شهرهایی طبق مدل شهرهای یونانی در بعضی نقاط ایران و همچنین شرکت مشترک مقدونیان و یونانیان با ایرانیان بومی در اداره امور دولتی نشانه های مشخص تاثیر معین فرهنگ یونانی یا به اصطلاح «یونانیّت» (هلنیسم) در ولایات معینی از ایران بوده است. همچنین نمیتوان تردیدی داشت که همان عوامل تا حد احتمالا کمی باعث آمیزش ژنتیک و «دی ان ای» میان آن افراد و خانواده های مختلط شده است. احتمالا امروزه هم پس از گذشت 2200 سال میتوان آثاری جزئی و پراکنده در «دی ان ای» این یا آن افراد و گروه های ایرانی، عراقی یا افغانی تشخیص داد. اما آیا تاثیر فرهنگی یونان یا مقدونیه بر ایران با وجود دوام 200 ساله مقدونیان و یونانیان بر قشر بالای دولت داری ساتراپی های ایرانی ردّ پای مهمی به فرهنگ ایرانیان هم گذاشته است؟

بعضی از تاریخ نگاران و باستان شناسان مانند کان لیف[4] بر آنند که این تاثیر قابل توجه بوده است. آنان مثلا به تعداد زیاد شهرهایی مانند قندهار، هرات، پیشاور و حتی سغد اشاره میکنند که نام آنها گویا در آن دوره با نام اسکندر مرتبط بوده است. بخصوص روستای «آی خانم» (یا ماه بانو) در ولایت تخار افغانستان از این جهت اهمیت ویژه ای دارد. فرماندهان مقدونی در ولایات بلخ و تخار افعانستان کنونی که قبلا شامل ساتراپی «باختر» هخامنشی بوده، پادشاهی ابتدا کوچکی طبق مدل شهر های یونانی تاسیس میکنند که بعدها تا بلخ، قندهار و فراتر از آن گسترش می یابد. آی خانم یکی از مراکز مهم این «پادشاهی یونانی بلخ» (به یونانی: باکتریا) محسوب میشده است. این شهر که بر یک زمین هموار در تقاطع رودهای آمو دریا و کوکچه در شمال افغانستان قرار داشته، از مراکز فرهنگ یونانی در منطقه به شمار میرفته و از جمله یک تئاتر یونانی و سالن ورزشی داشته است. زبان اداری و خط رسمی (از جمله روی سکه هایی که ظاهرا در خود آی خانم ضرب میشده اند) یونانی بوده است. مثلا کان لیف یکی از سنگ قبرهای کشف شده در آی خانم را ذکر میکند که روی آن به یونانی این سخنان از پندهای کاهنانه «دِلفی» باستان یونان نوشته شده که: «در ایام کودکی آداب معاشرت را فراگیر، در جوانی حرص و طمع خود را رام کن، در میانسالی عدالت را پیشه نما، در پیری پند نیک بده و هنگام مرگ از پشیمانی پرهیز کن.»[5]   

دولت یونانی بلخ عمری طولانی نداشت. ابتدا در سال های 145/144 پ.م. قبایلی چادر نشین که احتمالا از سکاها بودند، از شمال حمله کرده و آن را ویران نمودند. پسان تر، در سال 130 پ.م. قبایلی با هویت های مختلط دیگر باز از شمال حمله کرده و آخرین ضربه ها را بر دولت یونانی بلخ فرود آوردند. کوچ نشینان جدید که احتمالا گروه هایی از اتحادیه قبیله ای «یوه چی» در غرب مغولستان بعدی بودند، کوچ نشینان قبلی را پس زدند و یا با آنان در آمیختند. هیچکدام از آنان نه با فرهنگ یونانی مشکلی داشتند و نه سودای امپراتوری جدیدی را در سر می پروراندند. آنها در زیر فشار امواج جدید کوچ های قومی از شمال در حال فرار و دنبال سرزمین های جدیدی برای زیستن بودند. هزاران کیلومتر دورتر از تخت جمشید، بابل، اکباتان، اسپارتا و آتن، در کوهستان های دوردست فرارود، رویای «بهار یونانی» بسیار کوتاه مدت بود. ویل دورانت در باره فتوحات اسکندر در دولت هخامنشی، از جمله آناتولی و ایران، می نویسد که به مدت یک قرن «آسیا به اروپا تعلق یافت… اما شرق تصرف نشده بود. شرق عمیق تر و پیر تر از آن بود که شرق بودن خود را ترک کند.  توده های مردم همچنان زبان های خود را حرف میزدند، راه های همیشگی خود را میرفتند و خدایانِ اجداد خود را پرستش میکردند…»[6]

مدتی بعد، در سال 141 پ.م.، دور، دورِ اشکانیان بود که سلوکیان مقدونی و یونانی را به عقب رانده و با سودای احیای عظمت امپراتوری هخامنشی، هویت جدیدی به دولتداری ایرانی ببخشند…


[1] Will Durant, The Story of Civilization, vol. II, p. 547-548

[2] Ibid.

[3] Arianus; Anabasis, 7, 4, 5.

[4] Cunliffe, ibid., pp. 244-247

[5] Ibid.

[6] Will Durant, ibid.

ضمنا ن. عباس جوادی: 200 سال پیش از میلاد تا 200 میلادی، در تارنمای «چشم انداز»



دسته‌ها:از کورش تا اسکندر