نوشته هندریک ویلم وان لون
ترجمه و تصحیح عباس جوادی
فصل ششم
انسان حیوانی است که پیوسته در جستجوی خوراک بوده است.
انسان همیشه به سمتی روانه شده که در آنجا یافتن خوراک و ساختن خانه آسان بوده است.
ظاهرا شهرت دلتا و سرزمین های اطراف رود نیل در دوران باستان هم معروف عام بوده است. انسان های وحشی از هر نقطه دنیا به اینجا آمده در سواحل این رودخانه سکنی گزیده اند. اما دسترسی به این سرزمین که محاط به دریا و از سوی دیگر صحراست، آسان نبود و فقط مردان و زنان مقاوم، به این کار موفق شده اند.
ما امروزه نمیدانیم آن ها چگونه انسان هائی بوده اند. برخی از آنها از قلب آفریقا آمده بودند. آنها موئی مجعد و لبانی ضخیم داشتند.
منشاء دیگران که بور بودند، صحرای عربستان و یا مناطق رودخانه های بزرگ میانرودان بود.
آنها برای تصاحب این زمین های خارق العاده باهمدیگر جنگیدند.
شروع به ساختن روستا ها نمودند اما همسایگانشان این روستا ها را ویران کردند. آنها هم با آجرهائی که از همسایگان مغلوب خود به دست آورده بودند، روستا های خود را ازنو ساختند.
به تدریج نوع جدیدی پا به عرصه نهاد. آنها به خودشان نام «رِمی» را دادند که به زبان ساده «انسان» معنی میداد، نامی که با آن میشد احساس غرور و افتخار کرد، کم و بیش شبیه نام «کشور خداوند» که بعد ها انسان ها به سرزمین آمریکا دادند.
هر سال برای مدتی که نیل طغیان میکرد، دریا و صحرا این منطقه زیست انسان ها را از بقیه دنیا جدا میکرد و آنها در جزایری که با این ترتیب به وجود آمده بود، زندگی میکردند. البته میتوان این انسان ها را «جزیره نشین» هم نامید، انسان هائی با عادات روستائیانی که با همسایگان خود به ندرت رابطه داشتند.
آنها از طرز زندگی و عادات خودشان بیشتر از دیگران خوششان میامد. فکر میکردند رسوم و تصورات خودشان ازرسوم و تصورات دیگر انسان ها که به اندازه خود آنها مهم نبودند، بهتر و والا تر است. خارجی ها را چندان به دیده تحقیر نمی نگریستند، حتی به آنها رحم میکردند و آنها را حدالامکان بیرون از مرزهای مصرنگه میداشتند تا آن «عادات و رسوم اجنبی»، مردم خودشان را مسموم نکند.
آنها آدمهای خوش قلبی بودند و به ندرت تند خوئی و خشونت از خود نشان میدادند. صبور بودند و و در بده-بستان ها و روابط تجاری رفتاری نسبتا بی تفاوت داشتند. زندگی برای آنها هدیه ای آسان یافته بود و آنها برعکس مردم سرزمین های سرد شمال که باید تنها برای زنده ماندن مبارزه سختی میکردند، هرگز خسیس و یا مردم آزار نشدند.
وقتی که خورشید در افق سرخ فام صحرای دوردست شروع به تابش میکرد، آنها برای شخم زمین های خود بیرون میرفتند و زمانی که آخرین اشعه های آفتاب پشت کوه ها پنهان میشد، آنها به خواب میرفتند.
خیلی کار میکردند، حتی مثل بردگان کار میکردند و صرفنظر از اینکه چه اتفاقی می افتد، آنها از خود بی تفاوتی و صبر فوق العاده ای نشان میدادند.
ِِباورشان این بود که این زندگی چیزی نیست جز آغازی بسیار کوتاه بر یک هستی طولانی که بعد از مرگ شروع میشود. فکر میکردند زندگی آتی در دنیای بعد از مرگ از زندگی دنیوی آنان مهم تر است و به همین سبب مصریان، سرزمین های بارورشان را به مرقد وسیعی جهت عبادت مردگانشان تبدیل کردند.
از همین جهت است که نامه های پاپیروس که از بیابان حاصلخیز پیدا شده، پر از داستان های دینی هستند. ما امروزه دقیقا میدانیم که آنها کدام خدایان مصر را پرستش میکردند و چگونه سعی مینمودند که شرایط خوشبختی و آسایش کامل کسانی را فراهم آورند که به خواب ابدی فرومیروند.
در ابتدای کار هر روستای کوچک، خداوند خود را دارا بود.
این خدایان اغلب تصویری با شکلی عجیب بر یک سنگ و یا بر شاخ درختی تنومندی را داشتند. میبایست روابط خوبی با آنان داشت چرا که آنها میتوانستند به محصول ضرر بزرگی بزنند و دوره های قحطی را آن قدر طول دهند که انسان ها و حیوانات تلف شوند. از این رو دهقانان بعنوان هدیه به این خدایان، در مقابلشان هدایا و خوردنی های گوناگون و یا دسته های گل میگذاشتند.
مصریان وقتی به جنگ با دشمنانشان میرفتند، خدایشان را هم با خود میبردند تا در صورت بروز خطر در دور و بر او جمع شوند.
اما هر چه از عمر سرزمین مصرگذشت، را ه های بهتری ساخته شد و مصریان توانستند بیشتر سفر کنند. در نتیجه این نوع سنگ ها و چوب هائی که آنها را پرستش میکردند اهمیت و معنای خود را بتدریج از دست دادند. با گذشت زمان آنها در گوشه ای از خانه ها جا میماندند، فراموش میشدند، بصورت آذین بکار میرفتند و در صورت کهنه شدن به دور انداخته میشدند.
جای آنها را خدایان جدیدی گرفتند، خدایانی که نشاندهنده نیرو های طبیعت بودند که به زندگی مصریان براستی تاثیر مستقیم میگذاشتند.
والاترین خدای اینچنین، آفتاب بود که بی آن هیچ چیز رشد و نمو نمیکرد.
بدنبال آفتاب، خدای بعدی رودخانه نیل بود که گرمای روز را معین میکرد، به مزارع مصریان زندگی می بخشید و باعث غنای خاک آنان میشد.
و آنگاه نوبت ماه میرسید که شب هنگام گوئی پارو زنان از سرزمین بهشت سر میرسید. آنگاه نوبت خدایان دیگر از قبیل رعد و برق و یک رشته نیروهای دیگر طبیعت بود که زندگی مصریان را شیرین و یا تلخ مینمودند.
این نیرو ها امروزه برای ما قدرت های مطلقا مهار ناپذیری نیستند. ما در جهان کنونی میتوانیم با نصب دستگاهی بر بام خانه خود نیروی مخرب رعد و برق را به زمین انتقال داده، خنثی کنیم و انبار های آب درست کنیم تا در فصل بی آب تابستان زنده بمانیم. اما مصریان باستان کاملا و تماما تسلیم این نیروهای طبیعی بودند.
این نیروها از گهواره تا گور شریک زندگی روزمره مصریان بودند.
آنها در هر رعد و برق و یا طغیان رود نیل نیرو های آسمانی را میدیدند که بعنوان اربابان الهی آنان در پی مجازات آنها هستند، اربابانی که پیوسته اعمال و زندگی آنها را نظارت و مدیریت میکنند.
بدین صورت خدای اعظم ایجاد شد، چیزی مانند فرمانده کل یک ارتش.
و یک رشته افسرانی که درجه پائین تری داشتند تحت فرمان او درآورده شدند.
هرکدام از این خدایان کوچک میتوانست در چارچوب محدود خود مستقلا قدرت نمائی کند.
با اینهمه، این افسران در لحظه های مهمی که مربوط به سرنوشت همه انسان ها میشد، ناچار به تبعیت از ارباب خود، خدای اعظم بودند.
نام این خدای اعظم مصریان باستان «اُزیریس» (ازیریس) بود و همه کودکان مصری شرح حال این ایزد هستی و نیستی را بخوبی میدانستند.
میگویند روزگاری در سرزمین مصر شهریاری بنام «ازیزیس» میزیست.
او به رعایای خود راه های زراعت را یاد میداد و در سرزمین مصر عدالت را برقرار کرده بود. اما ازیریس برادری بد طینت به نام «سِت» هم داشت.
او دشمن ازیریس بود چرا که ازیریس راستکار و خوش نیت بود. روزی ست، ازیریس را به شام دعوت کرد و بعد از شام خواست به او چیزی نشان دهد. ازیریسِ کنجکاو خواست بداند که این چیز جدید چیست. ست به او گفت: تابوتی عجیب، مانند لباسی که همه پیکر انسان را میپوشاند…
ازیریس خواست این لباس عجیب را آزمایش کند. اما به محض آنکه در تابوت دراز کشید تا آزمایشش کند، ست درِتابوت را محکم بست وبعد به خدمتکارانش دستور داد تا آن را به رودخانه بیاندازند.
مدت کوتاهی بعد خبر این عمل وحشتناکِ ست در سرتاسر مملکت مصر پیچید. اما امواج رود نیل تابوت را در محلی دیگر به طرف ساحل سوق داد. تصادفا زن ازیریس، «ایسیس» که شوهرش را بسیار دوست داشت تابوت را دید و بلافاصله پیش یکی از پسرانش بنام «هوروس» رفت که پادشاه کشور دیگری بود تا ماجرا را به او نقل کند. اما به محض اینکه ایسیس رهسپار کشور پسرش شد، برادر خبیث ازیریس یعنی ست مخفیانه وارد قصر شده جسد ازیریس را در آورد و آن را به چهارده تکه تقسیم کرد.
هنگامیکه ایسیس به قصر بازگشت، از ماجرا باخبر شد و چهارده قطعه شوهرش ازیریس را بهمدیگر دوخت. ازیریس به زندگی بازگشت و تا ابد بعنوان پادشاه دنیای زیرزمینیِ انسان هائی حکمرانی کرد که ارواحشان در آنجا جمع میشوند.
و اما برادر خبیث یعنی ست سعی کرد فرار کند اما هوروس از طریق مادرش ایسیس از فرار او باخبر شد و ایسیس را اسیر نمود.
با این ترتیب پایه اساسی اعتقادات دینی مردم مصر تشکل یافته بود: داستان همسری وفادار، برادری خبیث و فرزند وفاداری که انتقام پدر را از عموی خبیث اش میگیرد – و همچنین غلبه نیکی بر پلیدی.
ازیریس همچون خداوند همه موجودات زنده ای ستایش میشد که در زمستان میمُردند و در فصل بهار دوباره زنده می شدند. او در عین حال «حکمران و مدیر دنیای آخرت» به حساب میرفت که همچون قاضی روز رستاخیز، نسبت به افراد ظالم و آنان که نسبت به انسان های ضعیف بیرحمی کرده بودند با بیرحمی رفتار میکرد.
در رابطه با انسان هائی که از این دنیا رخت بر بسته ارواحشان به دنیای بعدی کوچ میکرد، دنیائی در آن سوی کوه های غربی در نظر گرفته شده بود و از این جهت مصریان در مورد کسی که میمُرد، میگفتند «به غرب رفت.»
ایسیس شریک اعتبار و وظایف شوهرش ازیریس شده بود. پسر آنان هوروس که همچون خدای آفتاب مورد پرستش بود، اولین پادشاه سلسله پادشاهان مصر شد و بعد از او هر کس که به این قدرت رسید، نام دومش «هوروس» بود. در ضمن، ریشه نام «افق» در زبان های اروپائی یعنی
horizon
از همین نام مصری «هوروس» است.
البته مردم هر ده و شهر کوچک هم همچنان به خدای کوچک خود پرستش میکردند. اما اگر بطور عموم بگوئیم، همه انسان ها قدرت الهی ازیریس را قبول کرده کوشش به جلب مرحمت او مینمودند.
این، کار ساده ای نبود و منتج به عادات عجیب و غریبی شد. اولا مصریان معتقد بودند که هیچ روح، اگر در این دنیا صاحب بدنی نباشد، نمیتواند وارد سرزمین ارواح ازیریس شود.
بنا براین به هر قیمتی که شده، میبایست بعد از مرگ، بدن انسان مُرده حفظ میگردید و خانه مناسبی به او اختصاص داده میشد. از این رو ، وقتی کسی میمُرد، جسدش فورا مومیائی میشد. این، کاری دشوار و بغرنج بود. فردی که هم پزشک و هم راهب بود به همراهی یک دستیار این کار را انجام میداد. وظیفه دستیار این بود که سینه مُرده را بشکافد و آن را با معجونی عبارت از نوعی سقز زرد، شیره درخت سرو و دارچین چینی پر کند. این دستیاران جزو یک طبقه بخصوص و فوق العاده پست جامعه بشمار میرفتند چونکه در جامعه مصر باستان شدت و خشونت با انسان، چه زنده و چه مرده، ناپسند بود و بنا براین کسانیکه جسد انسان مرده را میشکافتند افراد فوق العاده پستی بشمار میرفتند.
آنگاه راهب جسد را میگرفت و آن را سه هفته در یک محلول سُدیم کربنات که فقط برای این کار از لیبی آورده میشد، میخوابانید. جسد آن وقت کاملا «مومیائی» میشد یعنی تبدیل به موم و یا معجونی از شیره ها و موم های گیاهی میگردید. سپس جسد در یک قطعه پارچه بسیار طولانی پیچیده میشد و در داخل تابوتی چوبی و مزین گذاشته میشد و بدین ترتیب برای انتقال به دشت غربی آماده میگشت.
مزار، میان شن زار های صحرا در داخل اتاقکی سنگی و یا غاری در سینه یک تپه قرار داشت.
بعد از اینکه تابوت در وسط این اتاقک گذاشته شد، هر چه آن فرد مرده در این اتاقک برای یک «زندگی ابدی» لازم داشت هم در آنجا چیده میشد. اینها ازجمله عبارت بودند از ظروف و وسایل اولیه آشپزخانه، اسلحه ها، حتی مجسمه های کوچک نانوا ها و قصاب ها. این کار با دقت و اعتنای بسیاری انجام میشد. حتی برای فراغ خاطر فرد مرده در ساعات طولانی تنهائی، آلات موسیقی مانند نی و ساز هم در این «خانه های ابدی» گذاشته میشد.
آنگاه سقفی شنی برای آن اتاقک میساختند و «گورخانه» را می بستند تا فرد مرده آسایشی ابدی داشته باشد.
اما طبیعتا صحرا پر از جانوران وحشی بود و شغال ها و گرگ ها از میان شن و گِل خود را به جسد رسانیده آن را میخوردند.
این، چیزی وحشتناک بود چرا که با این ترتیب روح مزبور که خانه و آشیانه خود را ازدست داده بود، ناچار میشد مانند آوارگان از جائی بجای دیگری برود و تا ابد زجر بکشد. از این جهت برای امنیت و محافظت قبر تدابیری دیده شد. مثلا در گرداگرد گورخانه دیوار کوتاهی ساخته شد و محوطه میان آن دیوار و گورخانه با شن و سنگ پر کرده شد تا به کمک این تپه های مصنوعی کوچک، مومیا از دست جانوران درنده در امان باشد.
اما روزی یک مصری تصمیم گرفت برای مادر محبوبش که به تازگی مرده بود، در جلگه نیل آرامگاه مجللی بسازد که هنوز که هنوز است دقت انسان ها را بخود جلب میکند.
او همه غلامان خود را جمع کرد و به آنها دستور داد تا کوهی مصنوعی بسازند که از فاصله های چندین فرسخی هم دیده شود. آنها همین کار را کردند و برای آنکه شن از بالای کوه به پائین نریزد، در سینه این تپه های مرتفع رشته هائی آجری بنا نمودند.
انسان ها این فکر نو را خیلی پسندیدند.
مدت کوتاهی نگذشت که آنها در ساختن آرامگاه برای مردگانشان با همدیگر به رقابت پرداختند و بدین ترتیب ارتفاع این آرامگاه ها از بیست، سی و چهل قدم هم گذشت.
در نهایت یکی از اشراف ثروتمند دستور ساختن یک آرامگاه سنگی داد.
بر فراز گورخانه انبوهی آجر به ارتفاع چند صد متر ساخته شد. ورود به داخل این تپه فقط از طریق دری ممکن بود که از سنگ خارا ساخته شده بود. با این ترتیب مومیای داخل گورخانه از هرگونه هجوم مهمانان ناخوانده در امان بود.
روشن است که در چنین شرایطی، پادشاه مصر یعنی فرعون نمیتوانست اجازه دهد که این یا آن رعیتش از او پیشی بگیرد. شهریار سرتاسر مصر که در بزرگترین قصر کشور زندگی میکرد، میبایستی دارای بزرگترین آرامگاه هم میشد.
آنچه را که دیگران با آجر ساخته بودند، او با وسایل گرانترو محکم تری ساخت.
فرعون افسرانش را به هر سو فرستاد تا کارگر جمع کنند. راه ها ساخت. برای کارگران خوابگاه ساخت (امروز هم میتوان این خوابگاه ها را تماشا کرد). در نهایت کارگران شروع به کار کردند و آرامگاهی برای فرعون برپا کردند که بتواند تا آینده ای طولانی دوام بیاورد.
نام این انبوه عظیم سنگ «هرم» (جمع: اهرام) و یا «پیرامید»
pyramid
است.
ریشه این نام «پیرامید» کمی عجیب است.
هنگامیکه یونانیان به مصر آمده این اهرام را دیدند، چند هزار سال از عمر این «پیرامید» ها گذشته بود.
طبیعتا مثل همان که امروز در پاریس و یا استانبول مثلا برج ایفل و یا مسجد سلطان احمد را به توریست ها نشان میدهند، آن وقت ها هم مصری ها خارجیانی را که به مصر میامدند به تماشای اهرام میبردند.
روایت است که روزی یک یونانی با تعجبی ستایش آمیز یکی از این هرم ها را نشان داده و پرسیده است که این «کوه عظیم» چیست؟
راهنمای مصری او هم با تصور اینکه منظور مهمان یونانی ارتفاع این هرم است، جواب داده است: «بله، واقعا هم مرتفع است.»
در زبان مصری باستان به «ارتفاع-مرتفع» «پیر-ام-وس»
pir-em-us
میگفتند. بازدید کننده یونانی هم با تصور اینکه این، نام مصری هرم است به آخرش یک پسوند یونانی اضافه کرده نام آن را همچون
pyramis
تکرار کرده است.
در غرب حرف آخر «س» در کلمه «پیرامیس» را تبدیل به «د» کردند و به آن نام «پیرامید» (عربی و فارسی: هرم، اهرام) دادند که هنوز هم نامش همین است.
این پیرامید پنجاه قرن پیش یعنی 5000 سال قبل بزرگترین هرم مصر بود و ارتفاعش 46 متر بود.
پایه اش 150 متر طول داشت.
مساحتی بیش از سیزده آقره (یک واحد قدیمی سنجش مساحت، برابر با 0.404 هکتار، -م) را در بر میگرفت که سه برابر بزرگترین بنای دنیای مسیحیت یعنی کلیسای پطر مقدس در واتیکان است.
در مدتی حدود بیست سال بیش از صد هزار نفر از صحرای دوردست «سینا» به مصر سنگ حمل کردند، این سنگ ها را با تکنیکی که هنوز کاملا برای ما روشن نیست با قایق ها از رود نیل گذرانیدند و تا وسط صحرا نقل کرده در جای خود در این پیرامید نصب کردند.
اما معماران و مهندسین فرعون کار خود را به قدری استادانه انجام داده بودند که راهروی اصلی هرم که منتهی به «گورخانه پادشاه» در مرکز آن میشود، با وجود فشار سهمگین هزاران تن سنگ بهیچ وجه تغییر شکل نداده است.
(ادامه در فهرست زیر:)
فهرست بخش ها
(برای مطالعۀ فصل های کتاب روی تیتر آنها کلیک کنید.)
6. سرزمین زندگان و سرزمین مردگان
9. میانرودان، سرزمینی بین دو رودخانه
11. آشور و بابل، دیگ بزرگ آمیزش سامی
15. فنیقی ها، آنها که کشتی هایشان را به آنسوی افق راندند
17. ایران، یونان و پایان دنیای باستان
دستهها:انسان باستان
شما باید داخل شوید برای نوشتن دیدگاه.